گندم لبخند جمع و جوری زد و شانه هایش را بالا فرستاد و سری تکان داد :
ـ خیلی نه ………… یعنی می فهمم که طرف مقابلم چی میگه اما نمی تونم جوابش و بدم .
ـ از کجا یاد گرفتی ؟ تو که پول کلاس رفتن و این چیزا نداشتی ………….. تو اون گاراژ کاووس هم که خبری از موسسه آموزش زبان ایتالیایی نبود .
ـ خونه ای که من چندین سال داخلش کار کردم مال یه زن و مرد ایتالیایی بود ………… مجبور بودم برای اینکه بتونم دستورات اونا رو انجام بدم ، ایتالیایی یاد بگیرم ………….. هر چند یاد گیری ایتالیایی اونم جایی که صاحب خونه هاش همه ایتالیایی زبانن ، کار خیلی شاقی نیست . چندین سال کار کردن تو اون خونه اگر هیچ سودی برای من نداشت ، لااقل تونستم ایتالیایی یاد بگیرم .
ـ دقیقا فهمیدی اون مرده به فرهاد چی گفت ؟
ـ گفت چند نفر رفتن انبار انتهای باغ و گشتن ، می گفت نتونستن نه اون آدم و نه اون شمعدونی ها رو پیدا کنن ……….. می گفت پشت عمارت و کامل گشتن . می گفت فقط بالا مونده .
یزدان نگاه به اخم نشسته اش از روی چشمان گندم بلند شد و در اطاق دوری زد .
ـ شمعدونی ها ؟
ـ آره .
ـ مرتیکه حروم زاده ……….. پس می خواست چیزی رو به من بفروشه که خودشم ندارتشون .
و با مکثی کوتاه از جایش بلند شد و سمت تلفن اطاقش راه افتاد و شماره جلال را گرفت …….. باید درباره این موضوع با جلال حرف می زد :
ـ بله آقا ؟
ـ همین الان بیا اطاقم .
ـ الان قربان ؟ ساعت چهار صبحه ………. می خواین بذارین برای فردا ؟
ـ تا پنج دقیقه دیگه تو اطاق هستی جلال . کار ضروری دارم .
ـ چشم قربان . اومدم .
گندم که قیافه درهم فرو رفته یزدان را دید ، از جایش بلند شد و سمت او راه افتاد و کنارش ایستاد و بازویش را گرفت و سر سمت او جلو کشید ………….. نگاه حرصی یزدان برای ثانیه ای یک جا توقف نمی کرد و مدام در حال چرخش بود .
ـ چیزی شده یزدان جون ؟ ……….. نکنه باز …………. کاری کردم ؟
یزدان نگاهش را سمت گندم کشید و با دیدن عسلی های نگران شده چشمان او ، سعی کرد کمی بیشتر به خودش و اعصابش مسلط باشد …………. نمی دانست الان باید به گندم ایستاده کنارش لبخند بزند و یا برایش قیافه ای غضبناک بگیرد .
ـ نمی دونم الان باید از دستت عصبانی باشم ، یا تو بغلم بگیرمت و ازت تشکر کنم .
گندم با قیافه ای هاج و واج به یزدان نگاه کرد ………… حتی ذره ای از حرف های او را نفهمیده بود ………….. یزدان با دیدن چشمان سر درگم شده او لبخند بی حالی زد :
ـ حالا حالا ها مونده که حرفام و بفهمی .
ـ گاهی فکر می کنم یزدان قبل ، با یزدانی که الان جلوم ایستادن دوتا آدم کاملا متفاوت هستن که فقط یک ذره شباهت ظاهری بهم دارن ………… قبلا با اینکه سنم خیلی کمتر بود ، اما حرفات و خیلی راحت تر از الان می فهمیدم .
با ضربه ای که به در خورد یزدان نگاهش به سمت در کشیده شد و گندم شالی که دور گردنش افتاده بود را بلند کرد و روی موهایش انداخت و خواست برای باز کردن در به سمت در راه بی افتد که یزدان بازوی او را گرفت و متوقفش کرد .
ـ تو نمی خواد بری ، من در و باز می کنم .
با ورود جلال به داخل اطاق و در همان ابتدا چشمانش بلافاصله بر روی گندم نشست …………… با دیدن گندم فکر کرد یزدان برای تنبیه این دختر آن هم این وقت شب او را به این اطاق کشانده .
ـ گفتید بیام بالا قربان .
یزدان سر تکان داد و به سمت کاناپه دو نفره ای که درون اطاقش قرار داشت راه افتاد .
ـ در و ببند و بیا و بشین .
رمانش قشنگه من بخونم؟
آره خوبه. فقط در طول داستان صبور باش.
عالی شد
دیدید گفتم واسه یه ایتالیایی کار میکرده یاد گرفته😂
قشنگمعلومهاینکارهای،😂😅
معلم مملکتم مثلا😂انقد از این چیزا خوندم قشنگ میشینم با دانش اموزام میز گرد تشکیل میدم😂😂😂
.
.