6 دیدگاه

رمان صدای سکوت پارت سوم

0
(0)

باز هم با کمک اون از ماشین پیاده شدم و کیفم رو دادم بهش تا کلید رو پیدا کنه.

وارد خونه شدیم، حس بدی داشتم انگار بی حس بودم و ضعف میرفتم فکر کنم بخاطر کشش هایی بود که داشتم. پویا هم که غریبه نبود پس نیازی به پذیرایی نیست

رفتیم و نشستیم روی مبل

-پویا؟

نگام کرد این به معنی اینکه چیه؟

-گشنته؟

سرش رو به معنی خیر تکون داد،اخلاقش همین بود کم حرف بود .

-چیزی بیارم برات؟

-با این دستت؟

-حالا تو بگو چیزی میخوای؟

-اگر بخوام برمیدارم

یاد اون موقعی که توی مطب دهنم رو گرفته بود افتادم، تا میخواستم باهاش جلع و بس کنم چشمام سیاهی رفتم و دست آزادم رو به سرم گرفتم

-پو… آخ

سمتم نیم خیز شد

-چیشد؟

-هیچی چشام سیاهی رفت.

-پاشو ببرمت تو اتاق

-نمیخواد تو تنها میمونی

-نترس بیا بریم ( بلند شد و دستشو دراز کرد) بگیر دستمو

نخواستم ردش کنم چون اهل تعارف هم نبود و اگر ردش میکردم بد میشد.

دستشو گرفتم اما نمی دونم چیشد که دستمو محکم گرفت سمت خودش کشید

-چرا سردی؟

بهش نگاه کردم

-نمیدونم

-دستگاه فشار دارید؟

-آره تو اتاق بابامه

سری تکون داد

تا می‌خواستیم حرکت کنیم به سمت اتاق من پاهام شل شد و میخواستم بی افتم، اما دستش رو دورم حلقه کرد و بغلم کرد

برای اولین بار یکی توی این سن بغلم می‌کرد!

حتی سپهر هم اینجوری بغلم نکرده بود‌‌!

خجالت میکشیدم تو چشماش نگاه کنم، انگار راه سالت تا اتاق از همیشه طولانی تر بود. اما هر چی بود بلاخره تموم شد.

من رو روی تخت به صورت نشسته گذاشت.

-کجای اتاق باباته؟

-فکر کنم توی کشوی میز کارش

و دوباره سری تکون داد و رفت

بابام همیشه میگفت پویا از کاوه خیلی مرد تره، همیشه هم باهاش خوب بود و دوسش داشت، اصلا تنها دلیلی که سپهر اجازه داد الان باهاش توی یک خونه اونم تنها باشم همین بود. اون رو جای برادرش میدونست، بابام با پدر پویا دوست صمیمی بودن و هستن، بیشتر اوقات هم با هم رفت و آمد داریم. وقتی مادر پویا اون کار رو کرد پدرش حال درستی نداشت و پویا پیش سپهر بود. تقریبا سه سال پیش این اتفاق افتاد دقیقا وقتی که ۱۷ سالش بود.

در اتاقم باز شد و قامت پویا نمایان شد اونم با دستگاه فشار !

اومد روی تخت نشست و هر جور که میتونست فشارم رو گرفت.

با دیدن شماره روی دستگاه مغزم سوت کشید ! فشارم روی ۱۱ بود.

اخمای پویا رفت تو هم

-تکون نخور برم یه چیزی بیارم بخوری.

با شوک سری تکون دادم واقعا فشارم روی ۱۱ بود؟

هوف خدا چرا اینجوریم آخه؟ ی ذره تحمل به من بده بتونم این درد ها رو تحمل کنم…

چشم هام کم کم داشت بسته میشد که پویا اومد تو و با لحن دستوری گفت

-نخواب!

میدونستم اگر الان بگم خوابم میاد بدتر میشه.

پس سعی خودم رو کردم تا چشمام رو باز نگه دارم.

خیلی خوابم میومد

-دهنتو باز کن

به حرفش گوش کردم و یک چیزی که هم ترش بود و هم شیرین توی دهنم گذاشت.

فکر کنم نارنگی یا پرتقال بود!

و بقیه اش رو توی یه عالم دیگه سیر میکردم .

درد دستم امونم رو بریده بود و بخاطر همین از خواب بیدار شدم، پنجره اتاقم نشون میداد که شب شده.

کم کم همه چیز یادم اومد.

پویا داشت به من میوه میداد وای خدا پویا؟ خدایی امروز خیلی به من کمک کرد و کار های غیر منتظره انجام داد، اصلا فکرشو نمیکردم انقدر مهربون باشه…

حتما رفته و من اسکل ازش تشکر نکردم خاک تو سرت هدیه!

به سختی از تخت بلند شدم آخه یکی نیست بگه اسکل تو دستت کوفته شده این درد ها واسه چیه؟

از اتاق بیرون رفتم

-سپهر، بابا

پویا-نیستن

نیستن؟ پویا نرفته؟ چیشده؟

-چرا چیشده؟

-چرا بیدار شدی؟

پیچوندنش نگرانم کرد اما درد دستم زیاد بود

-دستم درد میکرد

یه نگاه به ساعت کرد

-بیا بشین

به حرفش گوش کردم و رفتم کنارش

دستشو دراز کرد و دستی که درد میکرد رو گرفت.

و پماد روش زد و بعد دستکشی که گرم نگه می‌داشت رو دستم کرد. دستم بخاطر پماد میسوخت اما گرم بود و این دردم رو کم میکرد.

-چرا نیستن؟

پویا آب دهنش رو قورت داد

-عمو سامان سکته قلبی کرد بیمارستان … هستش .

-چییی؟

چشمام تا حد امکان گشاد شده بود بابام سکته کرده؟ وای تعجبم تبدیل به گریه شد

-چرا چیشده منو ببر پیش بابام.

-نمیشه

به سمتش خیز برداشتم

-چرا منو ببر پویا

بهم نگاه کرد و سکوت کرد.

درد دستم رو فراموش کردم و از جام بلند شدم .-خودم میرم

همزمان با من بلند شد و بازوم رو گرفت

-ولم کن میخوام برم پیش بابام

اشک هام گونه ام رو خیس کردن.

-چرا نمیبری؟

-فکر کردی خودم نگران بابات نیستم؟هستم اما قبل از اینکه بره کما گفته هدیه و پویا نیان من هم مجبورم پیشت باشم میفهمی؟

-چ چ چی ؟ بابام رفته کما منو ببر پیشش پویا تروخدا جون هر کسی که دوست داری منو ببر.

بازوم رو محکم تر گرفت تا بدون حرکت نگهم داره، انگار زورم بیشتر شده بود.

یکهو ساکت شدم، از فکر که توی ذهنم بود وحشت کردم.

-اگر بمیره چی؟

آروم شدم اما اشکام میریختن توی همین حال بودم که توی آغوشی رفتم

آغوش پویا بود؟ آیا آرامشش مسکنه؟ آروم شدم، اشک هام نمیریختن…

چقدر نیاز داشتم سپهر اینجا باشه، اما پویا میتونست باشه.

اما من دلم بابامو میخواست اگر از کما تو خواب نباتی بره چی؟ وای خدای من نمیخوام نمیخوام بابام هم از دست بدم.

توی بغلش خشک بودم، اون هم نه نوازشی میکرد نه چیزی البته هنوز توی شوکم از کارش ! پویا کسی که تو عمرش حتی کاوه رو هم بغلش نکرده الان من توی بغلشم

از بغلش بیرون اومدم، خالی از هر حسی به سمت اتاقم رفتم…

رو تخت که دراز کشیدم انگار تازه درد دستم یادم اومد

اما الان بابام مهم تره پویا که نمیزاره برم باید یه کاری کنم…

فهمیدم باید فرار کنم باید یه کاری کنم آره

تقریبا یک ربع میشد که توی اتاقم

از اتاق بیرون رفتم پویا نشسته بود رو مبل و سرش رو میون دستاش گرفته بود رفتم سمتش و دستم رو روی شونش گذاشتم…

با چشم های قرمزم بهش نگاه کردم اون هم سرش رو بالا آورد

-پاشو برو تو اتاق سپهر امروز خیلی خسته شدی، برات لباس میزارم برو حمام یه دوش بگیر

با بدون تعارفیه همیشگیش پشت سرم اومد…

یک دست از لباس ورزشیه ست سپهر رو روی تخت براش گذاشتم همراه با حوله

از اتاق بیرون رفتم یک نگاه به ساعت انداختم، ۱۰ شب بود

به اتاقم رفتم و با برداشتن کمی پول و گوشیم و لباس درست از اتاق بیرون رفتم.

به سمت در رفتم و از خونه رفتم بیرون

با دو به سمت آژانسی که سر کوچه بود حرکت کردم، تنها آژانس نزدیک خونه‌ی ما همین بود خوشبختانه مخصوص بانوان بود.

از شانس خوب من سریع آژانس ردیف شد و به سمت بیمارستان رفتم.

در طول راه انقدر به عقب نگاه کردم که خانمه متوجه شد و ازم پرسید

-فراری هستی؟

و من در جوابش گفتم

-نه

-پس چی؟

-پدرم بیمارستانه،برادرم نمیذاشت برم پیشش منم دزدکی اومدم

سری تکون داد و با سرعت بیشتری حرکت کرد

بعد از پنج دقیقه رسیدم، دقیقا بعد از پیاده شدنم گوشیم زنگ خورد، پویا بود. قعطش کردم و بعد گوشیم رو خاموش کردم.

به داخل محوطه رفتم .

به سمت پذیرش رفتم

-سلام ببخشید سامان آقایی راد اینجا هستش؟

-سلام، بله از این سمت برید توی .. هستند

-وضعیتشون چطوره؟

-خبر ندارم، آقای دکتر راد چیزی نمیگن به کسی فقط میدونم توی کما هستن

زیر لب گفتم – احمق

و رد شدم،

داشتم میرفتم سمت اتاق که سپهر با روپوش سفید اومد بیرون،چشماش قرمز بود.

قدم تند کردم

-سپهر

با دیدنم تعجب کرد

-تو اینجا چیکار میکنی

-بابام چشه؟

عصبی گفت

-گفتم اینجا چیکار میکنی؟

با همون لحن خودش گفتم

-بگو بابام چطوره ؟

نگاهشو گرفت

-خوبه چند روز دیگه بهوش میاد، تو اینجا چیکار میکنی؟ پویا چرا گذاشت بیای

با گریه گفتم

-دروغ میگی تو گریه کردی حال بابا چطوره؟

سرش رو پایین انداخت و اشکی از گونش چکید

یعنی انقدر حالش بد بود؟

وای نه

گریم شدت گرفت افتادم زمین و بلند هق هق میکردم

سپهر هم اومد بغلم کرد.

پرستار ها با ترحم و دلسوزی نگامون میکردن.

بعد از چند دقیقه پویا با مو های خیس نمایان شد

-هدیه چرا فرار کردی هان؟

با دیدن ما اون وسط ساکت شد و با نگرانی رو به سپهر گفت

-چی شده سپهر هان؟

سپهر با همون حال گفت

-پویا امیدی نیست، وخیمه وضعیتش

با گفتن این حرف دیگه کاملا وا رفتم خدایا چرا آخه؟ حتی سپهر هم نا امید بود

با صدای ضعیفی گفتم

-من دیگه نمیخوام از دست دادن کسی رو ببینم

از جام بلند شدم و با دو دویدم به سمت بیرون

هوای آزاد نیاز داشتم .

لحظه آخر فقط صدای سپهر رو شنیدم

-پویا پویا حال بابا بد شد برو پیش هدیه.

سرعتم رو بیشتر کردم اگر بابام میمرد باید چیکار میکردم؟پناهگاهی داشتم؟ منکه اگر یه شب بابام رو بغل نمیکردم خوابم نمی‌برد. چیکار کنم ؟

از محوطه بیرون اومدم حالم بد بود خیلی بد ه

هیچکس نمیتونه درکم کنه

مثل بچه ای بودم که توی مدرسه اسباب بازیشو پاره کردن.

پویا-هدیه وایسا کجا میری آخه

وایسادم کجا میرفتم؟ وقتی بابام نیست کجا میرفتم

بازوم توسط پویا کشیده شد.

داد بلندی زد

-کدوم گوری میرفتی؟

دلم شکست الان که بابام داره میره همه باهام بدن

-دیگه یتیم شدم بخاطر همین سرم داد میزنی آره؟

آروم شد اما من آروم نشدم نگران بابام شدم نباید میومدم بیرون .

از کنارش رد شدم و اون هم پشت سرم اومد

بعد از اینکه رفتم توی همون راهرو صدای پرستار ها رو شنیدم

-دستگاه شوک رو بیارید زود باشید با دست نیومد

دیگه گریه نمیکردم

نمیدونم چرا اما فکر های جدیدی به ذهنم اومد، مرگ حقه هدیه،بلاخره همه باید بمیرن چه دیر چه زود،نباید گریه کنی،آروم باش

فقط نگاه میکردم و گوش میکردم…

پویا هم کنار بود به صورتش نگاه کردم اون هم چشاش پر اشک بود، شکی نداشتم بابام رو خیلی دوست،داشت

خدا کنه برگرده خدا کنه بابام بیاد پیشم

….

سرم رو به دیوار تکیه دادم،

منتظر اون معجزه بودم… اعتقاد دارم به معجزه همیشه اعتقاد داشتم… حتی وقتی مادرم فوت شد این اعتقاد از بین نرفت

-خدا پسش داد آقای دکتر سلامت باشن

با این حرف خوشحال شدم رفتم نزدیک تر

سپهر اومد بیرون می‌خندید.

پویا-چیشد سپهر؟

-برگشت، فردا میبریمش بخش

از خوشحالی رو پام بند نبودم

پریدم بغل سپهر و محکم بغلش کردم اون هم بغلم کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sepidehsana
Sepidehsana
1 سال قبل

سلام میشه کمکم کنی منم بتونم آثارم توی سایت رمان دونی انتشار بدم مثل شما؟

sanaz
sanaz
1 سال قبل

نویسنده عجب رمانت قشنگه دمت گرم❤👌😉

آتریسا💗❄
آتریسا💗❄
پاسخ به  Asal_m
1 سال قبل

خیلیییییییییییییی عالییییی بودددد💗
معجزه خیلیییییییییییییی خوبه
یه سوال؟
پویا هدیه رو دوست داره؟
امیدوارم آخرش خوب تموم شه

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x