روز: دی ۴, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۲۶۱

    با خنده بچه را جلو اورد و ادامه داد   _ به دنیا اومد چند روز گذاشتیمش تو دستگاه انقدر ریز بود   ناخواستا فکر کرد برخلاف اهورا!   اهورا تپل بود احتمالا با موهایی خرمایی شاید فر شاید لخت اما شک نداشت لپ هایش حسابی آویزان است!   به خودش که آمد نوزاد در آغوشش بود و

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۲۶۰

        با خشم سر‌تکان داد اما زن بیخیال نمیشد   _ قیمتم دو برابر‌ میکنی!   _ در اتاقو قفل کن   زن پوزخند زد   _ حواسم هست بهش   _ قفل کن گفتم   _ خب بابا ، صداتو میبری بالا چرا؟   با غرغر در اتاق را قفل زد و صدایش را بالا برد

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۱۳۴

      با حس سنگینی چیزی روی دستش، ‌پلک های کرختش را باز کرد. نور سفید توی چشمش زد و درد عجیبی از همه طرف توی جانش بالا رفت. سرش را با زحمت تکان داد و نگاهش افتاد به سرم بالای سرش و مایعی که قطره قطره رگ هایش را تغذیه میکرد…   گیج بود! تمام بدنش زیر درد

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت آخر

      -نیازی نیست بابت چیزی که نمیخواستی اتفاق بیفته احساس تاسف داشته باشی… رو لبه تخت نشستم و گفتم: -ولی هستم….متاسفم که همش مایه ی دردسرتم. باید بپذیری قصه ی من یه قصه ی ساده نیست. باید برگردم تا نیفته سر لج…تا نره و با مامور نیاد. تا خونوادمو دق مرگ نکنه… من به اون زندگی اجباری محکومم.

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۵۴

        عمو منصور با لحن ذوق زده ای میگوید: -پسرم برگشته!   وقتی ادامه نمیدهد، جا خورده میگویم: -به سلامتی… همون که رفته بود خارج برای تحصیلات و کار؟!   با افتخار میگوید: -مهندس شده! عاقل و فهمیده شده…میخواد قاطی آدمیزاد بشه، قربون قد و بالای رعناش!   اوف بوها دارد شدیدتر میشود. -چشمِتون روشن…   -چشماش

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت ۸۷

  ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ امروز چند تا کلاس پی در پی داشتم و این بدجوری خستم کرده بود. کولم رو برداشتم و از کلاس زدم بیرون که عسل هم پشت سرم میومد. عسل:آرام میگم من میام خونت بعد با هم بریم چطوره؟ _خوبه فقط دیر نکنیا عسل:باشه از عسل جدا شدم و راه افتادم سمت خونه. امروز دلم میخواست پیاده برم و

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۱۰۱

    سامان برای اینکه بحثی پیش نیاد، با لحنی اروم و ملایم گفت: -خیلی خب عسل..   سرم همچنان با گریه پایین بود و متوجه نشدم سامان چکار کرد که عسل با حرص بیشتری گفت: -برای چی چشم و ابرو میایی؟..چرا باید ساکت بشم؟..نمیبینی خان داداشت چطوری صداشو انداخته رو سرش و نعره میزنه..این زن حامله اس..استرس براش سمه…..

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت آخر

  نوید نچی کرد و در صندوق ماشین رو باز کرد. _بر پدرش لعنت… مردک حری ِص عوضی! ندا با دیدنمون با رنگی پریده از ماشین پایین پرید. _همهگی حالتون خوبه؟ پس فرامرز چیشد؟ راشد اخمی بهش کرد. _تو چیکار فرامرز داری؟ اون میدونه چهجوری خودش رو از منجلاب نجات بده نیازی به کمک ما نداره. نوید چپ چپی نگاهش

ادامه مطلب ...
رمان دالاهو

رمان دالاهو پارت ۷

    همچنان که خیلی سوت و کور داشت رانندگی می کرد و هیچ حرفی نمی زد به گمونم داشت صبر و تحمل منو می سنجید ولی دقیقا برعکس این بود چون منو به هیچ جاش هم حساب نمی کرد.   از بعد فوت بابا خیلی بی حوصله شده بودم طوری که گوش دادن به آهنگ هم منو عصبی می

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت ۸۹

    دقایقی گذشته بود و داخل نرفته بودم… تو سکوت شب به درختا و آسمون خیره بودم و سعی بر آروم کردن خودم داشتم و آخر سر سمت ویلا رفتم و داخل شدم. ویلا غرق سکوت و تاریکی بود و تنها چراغ ورودی پذیرایی که نور آنچنانی نداشت روشن بود و نشون میداد آیدین قبل از اومدن ما خوابیده،

ادامه مطلب ...