همچنان که خیلی سوت و کور داشت رانندگی می کرد و هیچ حرفی نمی زد به گمونم داشت صبر و تحمل منو می سنجید ولی دقیقا برعکس این بود چون منو به هیچ جاش هم حساب نمی کرد.
از بعد فوت بابا خیلی بی حوصله شده بودم طوری که گوش دادن به آهنگ هم منو عصبی می کرد اما از سکوت سنگین ماشین بهتر بود.
– تا ریجاب هنوز کلی راهه، آهنگ نداری؟
سری به نشونه نفی تکون داد و گفت:
– اگه حوصلهت سر می رفت چرا اومدی؟
دست به سینه شدم.
– قبلا هم می اومدم چون بابام گوشیش رو بهم میداد زیاد حوصلهم سر نمی رفت.
من گوشی نداشتم.
یعنی تو خانواده پدری من رسم نبود که دختر قبل از ازدواج گوشی داشته باشه و از این چرندیاتی که خودشونم به سختی کنار می اومدن و سر همین هم بابا از ترس حرف فامیل برای من گوشی نخریده بود ولی در عوض هر وقت می خواستم مال خودش رو بهم میداد تا عکس بگیرم یا آهنگ گوش کنم.
– گوشی منم چیزی نداره که سرت رو گرم کنه.
لبخندم کش اومد.
– دوربینش با کیفیته؟
از اون نگاه هایی که تهش میگن ” هعی بگی نگی بد نیست” بهم انداخت که روی هوا زدمش.
– پس میدی باهاش عکس بگیرم؟
سری تکون داد و خودش برام رمز رو زد و دوباره به جاده خیره شد.
انقدر با ژست های مختلف از خودم عکس گرفتم که شاتر گوشیش دیگه داشت زار می زد و با رسیدن به ریجاب بالاخره دست برداشتم.
یاسر با دقت به آدرسی که مامانم بهش داده بود رفت و درست جلوی داروخونه ایستاد.
– بشین تا برم برگردم.
گوشیش رو بهش برگروندم.
– نچ تو نمیدونی که باید چی بگیری! من خودم فوت آب میرم …جلدی بر میگردم.
حتی اجازه ندادم مخالفت کنه و از ماشین پیاده شدم.
#یاسر
گوشی رو توی دستم فشار دادم.
هر دفعه نگاه کردن به آهو و شیطنت هاش باعث می شد پی ببرم که چقدر پیر شدم، برای همین به آزادی و بی پرواییش حسرت می خوردم.
می دونستم واسه این با گوشی من عکس گرفته که من نگهشون دارم.
یکی یکی عکس هاش رو ورق زدم.
توی هیچ کدوم نبود که نخدیده باشه.
بی اختیار روی عکس ها زوم کردم و به لب هاش خیره شدم.
حتی بدون چشیدن هم طعمشون می تونست مثل گیلاس یا توتفرنگی باشه.
افکارم زیادی داشتن خطرناک میشدن و از یاسر بودن فاصله می گرفتن.
من اونقدر آدم پدوفیلی نبودم که رویای آهو رو توی ذهنم پرورش بدم چون از نظر من اون هنوز هم یه بچه بی دست و پا بود و بس؛ ولی مهم تر از همه حالا دیگه شوهر مادرش بودم.
قبل از این که بیشتر با عکس هاش به هپروت برم گوشی رو قفل کردم.
آهو خیلی دیر کرده بود و باید می رفتم ببینم داره چیکار مینکنه.
ماشین رو کنار خیابون قفل کردم و به محض وارد شدن به داروخونه متوجه نگاه سنگین پسری که روی صندلی نشسته بود، به باسن آهو شدم.
انقدر بی غیرت نبودم که بزارم یه نفر صاف صاف اندام دخترم رو زیر نظر بگیره و انقدر هم بی آبرو نبودم که دعوا درست کنم.
بی صدا پشت آهو که منتظر حساب شدن دارو ها بود ایستادم که متوجه حضورم شد.
– عه اومدی! گفتمت که زود برمیگردم.
اخمی بهش کردم.
– مانتو بلند تر نداشتی تنت کنی؟
مشکوک به خودش نگاه کرد.
– مگه این چشه؟
زیر لب زمزمه کردم ” هیچی، فقط همه جات ریخته بیرون”.
#آهو
سر من غیرتی شده بود؟
حرفی که زیر لب گفته بود رو نا دیده گرفتم و کارتم رو روی میز گذاشتم که پولش رو حساب کنه.
یاسر قطعا از این کار خوشش نمی اومد.
جنتلمانه رو به من کرد.
– من حساب می کنم؛ برو تو ماشین تا یارو بیشتر از این با چشم هاش درسته قورتت نداده!
به عقب برگشتم که پسره نگاهش رو دزدید.
– مامانم گفته الله و بلله خودم باید کارت بکشم …ضمنا خوب نیست به عالم و آدم تهمت زد، اون که اصلا نگاهم نمی کنه.
قبل از این که مخالفت دیگه ای بکنه من رمز کارتم رو گفتم دیگه کار از کار گذشت.
نایلون رو توی دستم گرفتم و رو به یاسر که داشت اون پسره رو می پایید گفتم:
– بریم دیگه!
اخمی کرد و پشت سرم راه افتاد.
تا نشستن توی ماشین همینطوری پشت سر من بود تو مبادا مرد رهگذر دیگه ای اندامم رو از پشت دید بزنه.
حرکاتش خنده دار به نظر می اومد اما واقعا توی کارش جدی و مصمم بود.
به جام تکیه دادم که مثل سری قبل تذکر داد:
– کمربندتو ببند.
چینی به بینیم دادم و بدون مخالفتی بستمش که رو بهم کرد.
– نگفتم بزار من حساب کنم؟
شونه بالا انداختم.
– نچ حالا که دیگه کار از کار گذشته.
جدی جدی داشتیم بر میگشتیم؟
ریجاب به نسبت شهر خودمون بزرگ تر بود یکم برای همین میشد یکم توش گشت زد و یاسر به همین زودی داشت بر می گشت.
به ساعت که نزدیک ظهر بود نگاه کردم.
ساعت مالیخولیایی شدنم از فرط گرسنگی داشت سر می رسید و با فکر شیطانی رو به یاسر گفتم:
– هنوز هم راه برای جبران پول انسولین ها داری ها …از من گفتن بود.
در حالی که پشت چراغ قرمز ترمز می زد، پرسید:
– چی؟
دست روی شکمم گذاشتم.
– منو یه پپرونی پیتزا مهمون کنی …البته فکر نکنی به خاطر خودم می گم ها؛ می خوام یه وقت دینی با گردنت نباشه عذاب وجدان بگیری!
این که من پرو بودم هیچ شکی توش نبود.
ولی این که یاسر به بلبل زبونی های من این بار لبخند زد، خیلی برام عجیب بود.
کم پیش اومده بود خندهش رو ببینم و محو نگاهم کردم که جمعش کرد.
– برگردیم شهر خودمون با مامانت میریم …خوبه؟
واقعا نمی فهمید یا خودشو به اون راه می زد؟! من همین الان می خواستم …با خودش تنهای تنها …
– نچ خوب نیست؛ اومدیم و تو جاده یه بلا ملایی سرم اومد، به گوسفند هم قبل از مردن آب و علف میدن.
از پشت چراغ قرمز راه افتاد و چپ چپ نگاه جدی حوالهم کرد.
– برو از سوپرمارکت هرچی می خوای بخر اما پیترا رو با مامانت میریم.
کنار سوپرمارکت مکث کرد و کارتش رو بهم داد.
با حالت قهر دست به سینه شدم.
قبلا انقدر لوس نبودم اما در برابر یاسر داشتم مثل دختر های پنج ساله رفتار میکردم.
– نمیخوام دیگه اشتها ندارم!
خودش دست کمی از من نداشت.
منت کشی که بلد نبود و سعی می کرد به سبک خودش از دلم در بیاره.
من از بچگیم می شناختمش و حتی کوچک ترین رفتار هاش رو هم می تونستم تحلیل کنم.
از ماشین پیاده شد و بدون در نظر گرفتن من، به سمت سوپرمارکت رفت.
با برگشتنش نگاهم به نایلون توی دستش افتاد.
– من که گفتم نمیخوام!
شونه ای بالا انداخت.
– واسه تو نگرفتم که!
عجب ادمی بود ها …
اینجا به جز من کس دیگه ای هم پیدا می شد که بخورتشون؟
چشم هام رو ریز کردم و مشکوک خیره شدم.
– واسه کیه؟
ماشینش رو روشن کرد و در حالی که به خیابون دقت می کرد، راه افتاد.
– دخترم.
دندون قروچهم انقدر عمیق بود که صداش حتی به گوش یاسر هم رسید.
– من که دخترت نیستم؛ در جریانی؟ یا هنوز توهم بابا بودن داری؟
نیم نگاهی انداخت و پوزخندی به گوشه لبش مهمون کرد.
حتی توی این حالت هم جذابیتش دو برابر دیده میشد.
– مگه گفتم تو دخترمی؟
بحث کردن بی فایده بود.
هرچقدر سر اوردن های من رو با کلاه جواب میداد و من ناچارا کم اوردم.
– باشه برو اصن به هر خری که می خوای بده بخوره …ولی اون شیر کاکائو توش واسه خودمه.
بدون در نظر گرفتن مخالفت چند دقیقه پیشم، شیرکاکائو رو از توش بیرون اوردم و برای خودم بازم کردم.
قیافه حق به جنابم بهش اجازه نمی داد دیگه با من یکی به دو کنه و با پرویی تمام از توی نایلون کیک شکلاتی رو هم در اوردم.
– حالا که فکرش رو می کنم، اینم واسه منه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.