روز: دی ۱۳, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۵۶

        شاید مثل بهادری که هنوز به آن دختر فکر میکند! فکر میکند؟! چقدر دلم میخواهد… بدانم و در عین حال…   -به جهنم!   -چی؟   صدای سوره را که میشنوم، به خودم می آیم. -بلند گفتم؟   چشم باریک میکند و مچ گیرانه میگوید: -باز به اون کفتربازِ دیوونه فکر میکردی؟   چینی به بینی

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۱۳۶

      _هست! آقا اگه نتونه عادی راه بره دهن خودش و مارو سرویس میکنه. تو از همه بیشتر‌. شاید ترکشش بگیردت و…   حرفش را ادامه نداد. پیش بینی این ماجرا کار سختی نبود!   یاسمین تکه ای از نان تازه را به دندان گرفت:   _عیبی نداره. خودم مراقبشم!   دلش آشوب بود و عشق‌… به طرز

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۱۴۵

          حمیرا در حالی که چند دست لباس زیر در طرح ها و رنگ های مختلف درون ساک او می چپاند ، از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت ………. گاهی از این سادگی گندم زیادی حرصش می گرفت :       ـ نخیر دوست دخترای قبلی آقا ماهرتر از این حرف ها بودن که به

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت ۹۲

  اشکی حرکت کرد و بعد چند مین وایساد که از پنچره بیرون رو نگاه کردم و اونجایی که بودیم برام اشنا نبود. اشکی خواست پیاده بشه که سریع گفتم _کجا؟ اشکی:برم داروهاتو بگیرم میام و بعد پیاده شد و در رو بست که ناصر خان گفت:اشکی به هیچ کس جواب پس نمیده حتی اگه صد بار ازش سوال هم

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت ۹۷

    با یاد آوری لحن و حرفا و التماسای آتنا قطره اشکی سمج از گوشه چشمم ریخت و رو بهش گفتم: _شاید آدم بدی نباشه شاید از روی این که خیالش راحت باشه تو کشور غریب به کسی نیاز نداشته باشی اون پول و بهت داده اما بیا قبول کنیم یک درصدشم برای این بوده که عذاب وژدان خِرش

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۱۰۵

    سامیار با اخم و تعجب گفت: -حداقل بذار برم پشت سرم حرف بزن..از اون بچه ی تو شکمت خجالت بکش…   -تو روت میگم..تو باید از بچه ی تو شکمم خجالت بکشی..فکر کردی حال من روی اون تاثیر نداره؟..هرچقدر من حالم بد بشه، دو برابرشو بچت اذیت میشه…..   عسل برای اینکه سامیار صداش رو بشنوه بلند گفت:

ادامه مطلب ...
رمان دالاهو

رمان دالاهو پارت ۱۱

    نفسش رو فوت کرد و به سقف نگاه کرد. انگار که داشت چشم ازم می دزدید. – من دلی برام نمونده که بخواد جایی بره!   لب و لوچه‌م آویزون شد. رسم انکار کردن رو خوب بلد بود. من با خودم شرط بسته بودم که هر طور شده قلبش رو تصاحب کنم اما اون هم بای. جلوی این

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۴۵

    _بهت یاد ندادن وقتی جایی میری باید اول در بزنی؟…   جلو میاد و بدون توجه به حرفام سمت پنجره میره‌‌…   عجب رویی داره….   _ با توام….بیا برو بیرون….   میچرخه سمتم و عمیق نگام میکنه….     اون اوایل خیلی ازش میترسیدم ولی الان دیگه نه….   _ هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد دلم

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت ۹۱

  اینقدر داغون بودم که این چیزا برام مهم نبود. اصلا متوجه گذر زمان نبودم فقط میدیدم که استاد حرف میزنه و حرف میزنه اما من هیچی نمی شنوم و فقط صدای ناصر خان تو گوشم می پیچید که میگفت: طلاق بگیرید. و تا آخر کلاس هیچ نفهمیدم فقط اومده بودم که حضور داشته باشم. با نشستن دستی رو شونم

ادامه مطلب ...