اینقدر داغون بودم که این چیزا برام مهم نبود. اصلا متوجه گذر زمان نبودم فقط میدیدم که استاد حرف میزنه و حرف میزنه اما من هیچی نمی شنوم و فقط صدای ناصر خان تو گوشم می پیچید که میگفت: طلاق بگیرید.
و تا آخر کلاس هیچ نفهمیدم فقط اومده بودم که حضور داشته باشم.
با نشستن دستی رو شونم سرم رو بلند کردم و به عسلی که بالای سرم بود نگاه کردم
عسل:چی شده تو چرا اینجوری هستی؟چرا چشمات اینقدر سرده؟انگار که روح تو بدنت نیست
دستش رو پس زدم که دیدم چقدر دستاش گرمه
عسل:چرا اینقدر سردی تو؟
از جام بلند شدم و رفتم بیرون که عسل جلوم وایساد و با نگرانی نگام کرد
عسل:چت شده حرف بزن
_هیچی
هنوزم صدام سرد بود حتی سرد تر از زمانی که با اشکی حرف زدم
عسل:یه چیزیت هست پس بنال، نکنه….. نکنه دیشب که با اشکان تو یه اتاق بودید یه بلایی سرت اورده هان؟
به حرف مزخرفش پوزخند زدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
از تو کولم بیرونش اوردم که اسم مالکم، روی صفحه خودنمایی میکرد. وایسا ببینم گوشیه من که توسط امیر شکست پس اینجا چیکار میکنه؟ نکنه اینم کار اشکیه؟پس دیده مالکم سیوش کردم؟ هه همین کار هارو میکنه که آدم عاشقش میشه دیگه.
تماس رو وصل کردم و گذاشتم کنار گوشم و چیزی نگفتم که صداش تو گوشم پیچید
اشکی:آرام؟
چیزی نگفتم که دوباره صدام زد اما بازم چیزی نگفتم که
اشکی:بیام دنبالت؟
بازم چیزی نگفتم که اینبار با حرص گفت:چرا حرف نمیزنی؟ برگشتم خونه از آقاجون میپرسم چی گفتی میگه من هیچی نگفتم بعد تو هم که حرف نمیزنی الان من دقیقا از کجا بفهمم چی شده که درستش کنم هان؟
تلخ خندیدم و گفتم :لازم نیست درستش کنی فقط خوش حال باش
اشکی:یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
_بیخیال مهم نیست فعلا
و بعد تماس رو قطع کردم و گوشی رو خاموش کردم و انداختمش تو کولم
و راه افتادم که عسل دستم رو گرفت:کجا چرا نمیگی چی شده
_هیچی فقط میخوام تنها باشم همین.
عسل:خیلوخب اما فکر نکن که ولت میکنم به حال خودتا
دستم رو از تو دستش بیرون اوردم و راه افتادم سمت ماشین.
نشستم تو ماشین و راه افتام سمت بهشت زهرا خیلی وقت بود که نرفته بودم سر قبر مادر جون. سر راه گل گلایل و یه بطری آب گرفتم و بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم راه افتادم سمت قبر مادرجون. کنار سنگ قبرش نشستم و شروع کردم به شستم سنگش
_سلام مادرجون…..ببخشید…..ببخشید که اینقدر دیر به دیر میام دیدنت ببخشید……میدونم که از اون بالا ما رو میبینی ولی میدونی ازدواج کردم؟ اینم میدونی که بدون هیچ حسی باهاش ازدواج کردم؟
گل ها رو گذاشتم رو سنگ قبرش که اشکام ریخت و ادامه دادم
_از دستم ناراحت نباش، میدونم که بهت قول دادم که با دلم پیش برم و با عشق ازدواج کنم و با کسی ازدواج کنم که همه جوره دوستش دارم. چه فقیر باشه چه پولدار، چه بد اخلاقه باشه چه خوش اخلاق، چه بد قیافه باشه چه خوش تیپ، چه شخصت داشته باشه چه نه من همه جوره دوستش داشته باشم اما نشد… نتونستم که به قولم عمل کنم چون این دستور آقاجون بود آقاجون مجبورم کرد اما من از دستش ناراحت نیستم اتفاقا خوش حالم چون بعد ازدواج بدجوری عاشقش شدم اما مادرجون اون دوستم نداره از من بدش میاد اصلا از همه ی دخترا بدش میاد حالا من چیکار کنم؟….ها مادر جون بگو چیکار کنم که از دستش ندم؟چیکار کنم که کنارم بمونه و اونم دوستم داشته باشه؟ چیکار کنم که دلش رو مال خودم کنم؟ میدونی مادرجون اون الان دو تا دل داره و من بدون دل چون اینه رسم عشق یه طرفه. منم دچارش شدم. شدم عاشق یه آدم بی رحم.
اشکام که شدتشون بیشتر میشد رو پاک کردم و دوباره گفتم
_میبینی مادر جون من از گریه کردن متنفر بودم از ضعیف بودن متنفر بودم اما از وقتی که ازدواج کردم زیاد گریه میکنم. آخه چرا اینقدر درد داره؟ عشق یعنی چی؟یعنی فقط درد؟ آره عشق یعنی درد یعنی عذاب یعنی تیکه تیکه شدن قلبت و دوباره جوش خوردنش و دوباره تیکه تیکه شدن اینه رسم عاشقی اینه رسم عاشق شدن اما مادرجون تو که قبلا عاشق شده بودی تو که قبلا این ها رو امتحان کرده بودی و تجربه داشتی چرا بهم هشدار نداری چرا نگفتی که درد داره هان مادرجون؟
یه قطره آب افتاد روی صورتم که سرم رو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم. آسمون هم دلش گرفته بود و گریه میخواست و چه خوب بود این بارون چون باعث میشد دیگه کسی متوجه گریه کردنم نشه. شدت بارون لحظه به لحظه زیاد تر میشد اما من دلم نمیخواست به این زودی از پیش مادرجون برم. بعد یه مدت طولانی اومده بودم و دلم میخواست بیشتر بمونم. سرم رو گذاشتم روی سنگ قبر که سردیش لرز به تنم انداخت اما توجه نکردم.
_مادر جون میشه برام دعا کنی؟ تو به خدا نزدیک تری بیا و برام دعا کن، دعا کن که مهر منم بیوفته تو دل اشکان. اونم عاشقم بشه و منو کنارش بخواد دعا کن برام مادرجون که بتونم زودی بیارمش به دیدنت. مطمئنم تو هم از اشکان خوشت میاد چون خیلی خوبه من همه چیزشو دوست دارم مادرجون دقیقا همه ی همه چیزیشو. مادرجون روت حساب میکنما
بدجوری هوا سرد بود و لباس هام هم به خاطر بارون خیس خیس شده بود به خاطر همین سرم رو از روی سنگ برداشتم و صاف نشستم و بعد بلند شدم که نزدیک بود بیوفتم. به زور تعادل خودم رو حفظ کردم و گفتم:مادرجون منتظرم باش این دفعه زودی میام دیدنت. خدافظ
با حال داغون راه افتادم سمت ماشین و نشستم تو ماشین. حالم خوب نبود پس سعی کردم آروم برم که تصادف نکنم اما فایده نداشت حس تنفر و عصبانیت و دل شکستگی که تو وجودم بود باعث میشد لحظه به لحظه سرعتم بیشتر بشه اما خداروشکر خیابون ها خلوت بود و زیاد مشکلی نداشت.
رسیدم خونه و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. بدجوری سردم شده بود و لرز به تنم نشسته بود و ضعف بدی که افتاده بود به جونم از همش بدتر بود. خودم رو به زور به آسانسور رسوندم و دکمه اش رو زدم و بعد از باز شدن در آسانسور در خونه هم با شدت باز شد و اشکی تو چارچوب در نمایان شد که با خشم و نگرانی نگام میکرد و با عصبانیت اومد سمتم که چشمام سیاهی رفت و من فقط صدای اشکی رو شنیدم که با نگرانی صدام زد و دیگه هیچی.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
با سوزش دستم لای چشمام رو باز کردم و با یه اتاق سفید رو به رو شدم انگار که تو بیمارستان بودم. گلوم بدجوری میسوخت و تمام تنم درد میکرد.
سرم رو چرخوندم که دستم تو دست اشکی بود و سرش رو گذاشته بود روی دستم و نفس هاش منظم بود و خوابیده بود. با باز شدن در سریع چشمام رو بستم که صدای قدم هایی رو شنیدم که لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشد و بعد
ناصر خان:اشکان؟….اشکان؟
اشکی:هوم
ناصر خان:بلند شو برو خونه و یکم بخواب بلند شو
اِ چرا حرف میزنی این که الانم خواب بود. بزار باشه کنارم
اشکی:نمیخوام
ناصر خان:اما….
اشکی پرید وسط حرف ناصر خان و گفت:هنوزم نمیخوای بگی چی بهش گفتی که اینجوری شده؟
ناصر خان:من چیزی خاصی نگفتم
آره واقعا هیچی نگفتی شما که اصلا بلد نیستی حرف بزنی. منو داغون کردی با حرفات اما به نوه خودت که رسید اصلا حرف نزدی چه جالب
اشکی:من که بالاخره میفهمم اما فقط منتظرم حرفی زده باشی که…
ناصر خان:خیلوخب تو هم من میرم بیرون
دیگه صدایی نیومد به جز صدای باز و بسته شدن در که پیشونیم گرم شد. آخه چرا الان که من خودم رو زدم به خواب میب*و*سی که نتونم جواب بدم هان؟اگه جرئت داری وقتی بیدارم ببوس
اشکی:نمیخوای بیدار بشی هناسکم؟
از حرفی که زد دلم غنج رفت که شروع کرد به نوازش کردن پیشونیم
اشکی:آرام؟آرامم؟
اینقدر اون میم مالکیت رو قشنگ گفت که دیگه طاقت نیوردم و آروم چشمام رو باز کردم. میدونم که باید الان ناراحت باشم اما من در برابرش هیچ قدرتی ندارم هیچ قدرتی
بهش نگاه کردم که چشمامون میخ هم شد و چقدر موهاش بهم ریخته بود. لبخند پت و پهنی زد
اشکی:بالاخره بیدار شدی؟
_نه هنوز خوابم
صدام اینقدر گرفته و بد بود که بلند زد زیر خنده
اشکی:تا وقتی که زبونت کار کنه حالت خوبه مخصوصا با اون صدات که شبیه خروس شده
اخم کردم که بلند تر خندید اما یهویی ساکت شد و با اخم به ساعتش نگاه کرد
اشکی:میدونی ۲۲ ساعت و ۴۸ دقیقه هست که خوابیدی؟
_هان؟
اشکی:۲۲ ساعت و ۴۸ دقیقه هست که خوابیده بودی. تغریبا یه روز و منو نگران خودت کردی جوری که…..
با باز شدن در و ورود دکتر و پرستار پشت سرش حرفش نصفه موند که دلم میخواست بلند شم و یدونه محکم بزنم تو سر دکتره که چرا بی موقع اومدی و نزاشتی حرفش رو کامل بزنه.اما از اینکه اشکی اینقدر دقیق زمان بیهوش شدنم رو میدونست خوش حال شدم و لبخندی زدم که دکتر گفت
دکتر:چقدر خوبه که بیدار شدی و گرنه شوهرت این بیمارستان رو روی سرمون خراب میکرد
با تعجب به اشکی نگاه کردم که سرش پایین بود. قربونش برم من که اینقدر خوبه.
_واقعا؟
دکتر:اوهوم همه شاهدن اگه میخوای برو بپرس
_نه لازم نیست باور میکنم
دکتر:خوبه، آقا شما برو بیرون
اشکی:اما…
دکتر:لطفا
اشکی سرش رو تکون داد و بعد از یه نگاه کوچیک به من رفت بیرون که دکتر دوباره گفت:خوشم میاد با ضاهر آشفتش هم نصف بیشتر بیمارستان روش کراش زدن حالا اگه مرتب باشه دیگه چی میشه
با شنیدن حرفش اخمام رفت تو هم و با جدیت گفتم:اونا غلط کردن که روش کراش زدن
دکتره خندید:بله بله اما نگران نباش یه نگاه چپم بهشون نکرد. همش نگران تو بود.
چیزی نگفتم که شروع کرد به معاینه کردنم و بعد رفت بیرون و یکی از پرستار ها سرم رو از دستم بیرون اورد و بعد اون هم رفت بیرون که ناصر خان اومد تو اصلا دلم نمیخواست باهاش تنها باشم. که انگار خودشم فهمید و گفت:دیگه حرف نمیزنم اما امیدوارم حرف های صبح بین خودمون بمونه
_چرا؟ نکنه همش دروغ بود؟
امیدوار بودم که بگه دروغ گفتم اما با حرفش، نیش شو تو قلبم فرو کرد
ناصر خان:من هیچ وقت دروغ نمیگم و رو حرفی که میزنم وای میستم ولی نمیخوام فعلا اشکان بدونه
_اگه بهش بگم چی؟
ناصر خان:نمیگی چون مطمئنم فکر کردن به حرف هام هم دردناکه چه بشه بخوای به زبون بیاری.
اخمام رفت تو هم که اشکی اومد تو اتاق و مشکوک به من و ناصر خان نگاه کرد
اشکی:چیزی شده؟
ناصرخان:نه؛ کار های ترخیص رو کردی؟
اشکی:اوهوم
از جام بلند شدم اما هنوزم بدنم درد میکرد و سوزش و درد گلوم و سر دردی که کم کم داشت میومد سراغم کلافم کرده بود و بدنم ضعف داشت. پام رو از تخت آویزون کردم و گذاشتم روی زمین و بعد خواستم اون پام رو بزارم رو زمین که نزدیک بود بیوفتم که اشکی سریع گرفتم.
اشکی:خوبی؟
سرم رو تکون دادم که نچی کرد و دست انداخت زیر پام و مثل پر کاه از رو زمین کندم که سریع دستام رو دور گردنش حلقه کردم تا نیوفتم
اشکی:خوب نیستی
و رفت سمت در که
_چیکار میکنی بزارم زمین
اشکی:نه
_زشته اینجوری که
اشکی:به درک زنمی دوست دارم
ذوق کردم اما با یاد آوری اینکه ناصر خان اینجاست و داره نقش بازی میکنه تمام ذوقم کور شد که سرد گفتم:میگم بزارم زمین اشکان
اشکی:منم گفتم نه بعدم همون اشکی صدام کن
دیگه چیزی نگفتم چون اگرم میگفتم فایده نداشت و توجه نمیکرد. از بیمارستان خارج شدیم. که ناصر خان در عقب رو باز کرد که اشکی خم شد و گذاشتم تو ماشین و بعد در رو بست که دراز کشیدم. حالم اصلا خوب نبود. من راحت راحت سرما نمیخورم اما اگه سرما بخورم حالم خیلی بد میشه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جوووووون
مرسییی
چقدر حرف هایی که به مادرحونش زد غمگین بود😪😪😪