رمان قایم موشک پارت 8
از ترس در اتاق رو قفل کردم و مثل بدبختا پشت در چنبره زدم. دیگه کم کم آفتاب داره بیرون میاد و امیر برای بار هزارم از پشت در التماس میکنه: – نامسلمون… یه بالشت بده بهم حداقل! پتو هم نمیخواد خبر مرگم. فقط یه بالشت بده. بیشتر خودمو به در فشار میدم. مشکوک جیغ میکشم: