رمان آشپز باشی پارت 57
شهناز زیرلب چیزی زمزمه کرد و نگاه چپی به من انداخت. روسری قرمزم را جلو کشیدم و جلویش خم شدم. – بفرمایید مسقطی… – نمیخورم! لب گزیدم و ظرف را جلوی هادی گذاشتم، دعا دعا میکردم امیرحسین چیزی نگوید که شهناز یک عمر سرکوفت در گوش پسرش خواندن را به من بزند! –