رمان ماهرخ پارت 3 - رمان دونی

 

 

 

 

آشفته بود.

نمایشگاه را به کاوه سپرد و خیلی زود به بیمارستان رفت.

حال مهگل بد شده بود.

 

نفس کشیدن هایش یک در میان شده بود.

لحظات سخت و دردناکی بود… لحظاتی که داشت دوباره تکرار می شد…!

 

 

وارد بیمارستان شد و یک راست سمت بخشی که مهگل بستری بود، رفت…

از پرستار جویای حالش شد که با دیدن صورت ناراحت پرستار، دنیا روی سرش خراب شد…

 

به سختی دستش را روی دیوار گذاشت تا از حال خرابش غش نکند…

زور زد از ریختن اشک هایش جلوگیری کند ولی نشد..

 

 

«خدا… خدایا هستی؟! من و می بینی؟! اصلا من بنده ات هستم یا نه؟! چرا زجرم میدی؟! چرا تنها کسی رو که دارم می خوای ازم بگیری…؟! این انصاف نیست! عدالتت کجا رفته…؟!»

 

مهراد خبر داشت دخترکش دارد میان مرگ و زندگی دست و پا می زند؟!

باید چه می کرد…؟!

 

می گذاشت مهگل بمیرد و بی خیال برود پی زندگی خودش یا اینکه با درخواست ازدواج شهریار، مهگل زنده می ماند…؟!

 

چرا این طایفه اینقدر سنگ دل بودند…؟!

هیچ وقت اجازه ندادند مهگل با او زندگی کند و توی تمام این سال ها خواهرکش فقط چند روزی مهمان می شد و بعد می رفت…

 

 

دستی روی شانه اش نشست.

برگشت و ترانه را دید.

ترانه و کاوه تمام زیر و بم زندگیش را می دانستند…

 

سر روی شانه ترانه گذاشت و برای حال بدش گریست…

 

ترانه پشتش را نوازش کرد و با صدای محزونی گفت: گریه کن قشنگم، گریه کن که آروم شی…!!!

 

***

 

دستش را مشت کرد.

سخت بود ولی این هم جزو بازی اشان بود.

پوزخند زد، بازی که با جان دو دختر بی پناه باشه مسلما عاقبت خوشی نخواهد داشت…!

 

اهل سیگار نبود، اهل هیچ چیز جز ورزش نبود…

دکتر می آمد و فقط باید منتظر می ماند که ماهرخ درخواستش را قبول کند…

 

وارد استخر شد.

بعد از یک تمرین سخت، شنا می توانست افکار درهم و تن خسته اش را آرامش ببخشد…

 

بی شک امروز یا فردا ماهرخ پیدایش می شد…!!

 

 

 

 

-دکتر حال مهگل چطوره…؟!

 

دکتر سری تکان داد و با غیظ گفت: خانوم شهسواری مگه من نگفتم که خواهرتون هرچه زودتر باید عمل کنن؟! هر روزی که بگذره مقاومت بدنش بیشتر تحلیل میره…!

 

-من می دونم ولی وقتی کاری ازم برنمیاد باید چیکار کنم…؟!

 

دکتر بی رحمانه گفت: منتظر باش تا خواهرت بمیره…! من به شهریار و حاج عزیزالله خان هم گوشزد کردم ولی نمی دونم چرا هیچ کس جدی نمی گیره…!

 

دستان ماهرخ مشت شدند…

-دکتر دیگه ای نمیتونه… عمل کنه…؟!

 

دکتر متوجه حال بد ماهرخ شد: این یه جراحیه حساسه که نمی تونیم ریسک کنیم… فقط هرچه سریعتر به حاج شهریار بگو که رفیقش رو بکشونه ایران…!!!

 

****

 

 

-این دیوونگیه؟! چطور می تونی قبول کنی وقتی هیچ علاقه ای بهش نداری…؟!

 

-به خاطر مهگل…!

 

-محض رضای خدا بس کن… این طایفه ای که تو داری مطمئنا یه چیزی پشت این کارشون دارن…!

 

 

ماهرخ پوزخند زد و با نفرت گفت: فکر کردی نمی دونم یا نمی فهمم؟!

 

ترانه چشم بست، خوب می دانست ماهرخ تا چه حد از آن ها متنفر است…!

-حالا می خوای چیکار کنی…؟!

 

-میرم پیش شهریار تا ببینم حرف حسابش چیه…؟!

 

 

ترانه برآشفت: حرف حسابش تویی لعنتی! یه زن خوشگل و جوون می خواد که از قضا بی کس و کار هم باشه تا وقتی استفادش رو برد، بگه هری بفرما…!!!

 

 

ماهرخ بغضش را فرو داد: بعضی وقت ها مجبوری بری تو دهن شیر تا ببینی سرنوشت چی برات رقم زده؟! بیست روز محل ندادم ولی دیدی که حال مهگل بدتر شد و اون کثافتا هیچ کاری نکردن…! نکنه انتظار دارین دست روی دست بزارم تا بمیره…!!!

 

 

ترانه محزون نگاهش کرد و ماهرخ کیف کوچکش را چنگ زد و نماند تا تماشاگر ترحم و دلسوزی نگاه رفیقش باشد و یک راست سراغ شهریار رفت…

 

 

 

 

 

-خانوم اقای شهسواری جلسه دارن، باید منتظر باشین…!

 

ماهرخ اخم کرد: کار من مهم تر از اون جلسه هست…!

 

خم شد و رو به منشی با جدیت ادامه داد: بهتره اون گوشی رو برداری و بهش خبر بدی وگرنه مجبور میشم کاری رو بکنم که هیچ خوشت نمیاد…

 

 

منشی ابرو درهم کشید: خانوم مراقب رفتارتون باشین، بهتره بشینین و منتظر باشین…

 

 

ماهرخ نگاه تندی کرد و با چشمانی که جذابیت دخترک را به رخ می کشید، خط و نشان کشید…

به هیچ وجه کوتاه نمی آمد، امروز شهریار باید جواب پس می داد…

 

ماهرخ به ظاهر انگار کوتاه آمده، سمت مبل رفت که منشی هم با خیال راحت روی صندلی نشست اما ناگهان تغییر جهت داد و با دو سمت اتاق مدیریت دوید و در را باز کرد و با خشم وارد شد…

 

با صدای در پنج مرد حاضر درون اتاق به سمت در برگشتند و با دیدن دختری زیبا با ظاهری تقریبا نامتعارف و جذاب تعجب کردند.

 

شهریار با دیدن ماهرخ اخم کرد و بدتر وضعیت نامناسب لباس هایش بود که به خشمش دامن زد.

این دختر هیچ حیایی نداشت…!

 

ماهرخ لحظه ای خجالت کشید اما به روی خود نیاورد.

شال افتاده اش را روی موهای بازش گذاشت و رو به شهریار حق به جانب گفت: باید باهاتون حرف بزنم…!!!

 

 

شهریار تند و شاکی نگاهش کرد و نفسش را کلافه بیرون داد، سپس سمت پنج مرد برگشت و گفت: پس جواب نهایی باشما آقای امیری، ختم جلسه رو اعلام می کنم…!

 

 

شهریار با استایلی شیک از پشت میز بلند شد.

قد بلند و هیکل پر و درشتش او را بی نهایت جذاب کرده بود…

پنج مرد بیرون رفتند.

شهریار سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت.

ماهرخ با قدم هایی بلند سمت شهریار رفت و با طلبکاری گفت: حرف حسابت چیه…؟!

 

شهریار برگشت…

نگاهش نکرد، سمت میزش رفت و خیلی آرام در حالی که سعی می کرد نگاهش روی دخترک نچرخد، گفت: اولا اومدنت به ابن شکل دور از ادب بود ماهرخ خانوم… دوما با این ظاهر جایی که مردهای هیز و ناپاک هستن، نمیان…!

 

 

ماهرخ پوزخند زد: من نیومدم اینجا تا از ظاهرم حرف بزنی یا درس اخلاق بهم بدی! اومدم بگم حرف حسابت چیه که به اون دوست گرمابه و گلستونت نمیگی بیاد…؟!

 

 

 

 

شهریار به ناچار سر بالا آورد و نگاهش کرد.

دخترک زیادی گستاخ و بی پروا بود.

-قبلا در موردش صحبت کرده بودیم…!

 

 

ماهرخ عصبانی شد: من نمی خوام زنت بشم شهریار، بفهم!!! چی پیش خودت فکر کردی که میام زنت میشم؟!

 

 

شهریار پوزخند زد: نیازی به فکر نیست، تو حتما زن من میشی، مطمئن باش..!

 

دخترک مبهوت از این همه پررویی پوزخند زد: من از کل طایفه شهسواری بیزارم اونوقت بیام زن گل سر سبدشون هم بشم…؟!

 

 

لب شهریار کج شد…

-اگه می خوای خواهرت هرچه زودتر عمل بشه، درخواستم رو قبول می کنی ماهی…!!!

 

 

ابروهای ماهرخ بالا رفت. اسمش را مخفف کرد بود..!!!

 

-ماهی…؟!

 

شهریار نگاه کوتاهی انداخت و چشم گرفت: همیشه دوست داشتم ماهی صدات کنم…!

 

-حاجی کوتاه بیا، ساقیت کی بوده جنس آشغال بهت داده…!!!!

 

شهریار جدی شد: گفتنی ها رو گفتم و اگه می خوای خواهرت هرچه زودتر عمل بشه، باید زود جواب بدی وگرنه…

 

-وگرنه چی؟!

 

-متاسفم…!!!

 

 

دخترک ناباور پلک زد…

ناتوان روی صندلی وا رفت و در حالیکه نگاهش به شهریار بود، زمرمه کرد: چرا اینقدر سنگدلین؟! مگه شماها دم از دین و خدا نمی زنید؟! مگه خداتون نگفته یاری رسان هم دیگه باشین…؟!

 

شهریار لب گزید، مجبور بود…

-قبول کن تا منم خواسته ات رو اجابت کنم…!

 

 

ماهرخ بلند شد.

با نفرت نگاه شهریار کرد و با بغض گفت: مطمئن باشین خدا تقاص تموم زجرهایی که در حقم رو کردین ازتون می گیره…!!!

 

گفت و رفت…

شهریار چشم بست وخدا را به یاری طلبید… خدایش شاهد بود که چاره ای نداشت… در حالیکه رفیق شفیقش پس فردا ایران بود تا مهگل را عمل کند و او مجبور بود تا فردا نظر ماهرخ را عوض کند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shadi
Shadi
1 سال قبل

من نفهمیدم چرا بابابزرگشون میخواد اینا باهم ازدواج کنن؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x