29 اسفند 1401 - رمان دونی

روز: 29 اسفند 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت 26

    نگاه اشکی ام را بالا برده و با ندامت و پشیمانی آرام ببخشید را لب زدم.   دوباره شده بود قباد عاشق اما هنوز هم دلخوری را در وجودش حس میکردم…   _ من دیروز خیلی خوشحال بودم. دکتر گفت مشکلی ندارم ولی توام باید…   میان حرفم پرید و کلافه سرش را محکم به دیوار کوبید. از

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 28

    سعی میکرد با این حرف‌ها به خودش دلداری دهد و محمد برای تسکین خاطرش لبخندی زد و گفت:   – خیله خب بیا زودتر ببریمش بیمارستان.   از جلوی در کنار رفته و اجازه داد اول محمد حرکت کند و سپس خودش به دنبالش روانه شد.   درب حیاط را باز کرده و محمد مینو را به ارامی

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت 128

  (آرام) از وقتی که از سونو برگشته بودم همه اومدن اینجا تا بفهمن بچه چی بوده بلند شدم رفتم توی آشپزخونه که عسل هم همونجا بود. _یه لیوان آب به من بده نشستم روی صندلی که عسل آب رو گذاشت جلوم قبل از اینکه لیوان رو بردارم نازنین اومد توی آشپزخونه. خواستم بهش محل ندم که نازنین:خیلی خوش حالی

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 10

      با دیدن من به سمتم آمد ولی توسط یکی از مردان همراهمان کنترل شد.   روبه‌روی پسر نسبتاً جوان ایستادم.   بلند بود، ورزیده… چهره خوبی هم داشت! پریناز کج‌سلیقه!   _ اسمت؟   ابراهیم جواب داد:   _ آرسام همینه، آقا.   تیز به ابراهیم نگاه کردم.   پسر جوان ترسیده به زن نگاه می‌کرد.  

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت 127

  بابک:این دختره رو از کجا اوردی هان؟؟؟ باربد چیزی نگفت که بابک:دادم آمارش رو در آوردن. این یکی خیلی خطرناکه هم خانواده خودش و هم خانواده شوهرش، اونقدر خطرناک هستن که بدون کمک پلیس بریزن اینجا و بکشنمون پس قبل از اینکه بفهمن چی شده برش گردون باربد:نه بابک:باربدددددددد یعنی خوش بحالمونه که شوهرش ایران نیست وگرنه بدبخت می

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 178

        نفهمید کی شروع به دویدن کرد و در همان حال کلت جاسازی کرده در درز کمربند شلوارش را درآورد و مسلحش نمود ……………. تنها چیزی را که می دانست و چشمانش را می دید سر مردی بود که میان گردن گندم فرو رفته بود و تن گندمش میان دیوار و تن بزرگ مرد فشرده می شد

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 276

          کی می تونست منکر این بشه که حال آراد اون روز.. حتی از حال آفرین هم بدتر بود.. حتی اولش به قصد بغل کردن و دلداری دادن آفرین جلو اومد و من نذاشتم نزدیکش بشه. موقع رفتن هم.. خوب یادمه که چشم هاش پر از اشک بود و ناراضی از این وضعیت.. ولی.. ولی خب

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 168

      سمتشون قدم برداشتم و به سیاوش با سر اشاره کردم کنار بره _بریم‌ بالا حرف بزنیم   _من نه حرفی دارم نه کلامی، می‌خوام‌ برم!     دستش و سمت در دراز کرد و نیمه بازش کرد که اجازه ندادم دستم و رو در ورودی گذاشتم که با صدای بدی بسته شد و آوا ترسیده سمتم برگشت

ادامه مطلب ...