کی می تونست منکر این بشه که حال آراد اون روز.. حتی از حال آفرین هم بدتر بود.. حتی اولش به قصد بغل کردن و دلداری دادن آفرین جلو اومد و من نذاشتم نزدیکش بشه. موقع رفتن هم.. خوب یادمه که چشم هاش پر از اشک بود و ناراضی از این وضعیت..
ولی.. ولی خب این چیزی بود که خودش خواست.. چطور می تونست بعد از خواسته خودش.. از زندگی بیفته و حتی.. دست به خودکشی بزنه.
حرف توی سر من و.. آفرین به زبون آورد و با بهت رو به مادرش لب زد:
– آراد با یکی دیگه بود.. وقتی من فهمیدم.. انکار نکرد.. حتی پشیمون نبود. خودش ازم خواست همه چیز و تموم کنیم. گفت این کار و کردم تا ازم دل بکنی و بری. خیلی راحت این همه سال با هم بودنمون و.. زیر پاش له کرد و رفت.. من و با خاک یکی کرد و رفت.. به خدا منم زندگی نداشتم.. همین درین شاهده که هنوز نتونستم خودم و پیدا کنم. حالا باز اونی که بیشتر داغون و افسرده شده آراده؟ خودش مسبب همه این جریاناته.. تقصیر من چیه؟
– نمی گم تو مقصری عزیزم.. ولی.. ولی پسر بیچاره منم.. به خاطر تو اون رابطه رو بهم زد..
– پرستو!
پدر آراد با تشر زنش و صدا زد که احتمالاً حرف های بعدیش و به زبون نیاره.. ولی آفرین مصرانه پرسید:
– یعنی چی؟ چرا باید به خاطر من این کار و بکنه؟ مگه.. مگه خودش نمی دونست که من.. چقدر دوستش داشتم؟ این کجاش به نفع منه!
مادر آراد دوباره زد زیر گریه و گفت:
– پسر منم دوست داشت.. هنوز داره.. بیشتر از جونش دوست داره.. ولی نمی تونه باهاش باشه.. نمی خواد پاسوزش بشی.. نمی خواد بدبختت کنه.
– پرستو بس کن.. آراد بفهمه ناراحت می شه.. تو قول دادی!
– نمی تونم.. نمی تونم دیگه ساکت بمونم.. نمی تونم یه بار دیگه پسرم و تو این وضعیت ببینم.
– گفتنش چیزی رو عوض نمی کنه! آراد بهترین کار ممکن و کرده.
– آراد با فکر اینکه آفرین و با رفتارش تحقیر کرده داغون شده.. اگه آفرین بفهمه آراد از خودگذشتگی کرده.. شاید درد پسر من کمتر بشه!
نه من.. نه آفرین هیچ درکی از حرف های اون دو نفر نداشتیم و نمی فهمیدیم منظورشون چیه.. تا اینکه آفرین بی طاقت پرسید:
– تو رو خدا هرچی هست بگید.. از خودگذشتگی یعنی چی.. مگه آراد..
– آراد مریضه.. نمی خواد تو رو درگیر زندگی نابه سامونش کنه!
قلبم یه لحظه از حرکت وایستاد و نفسم تو سینه گیر کرد.. ولی همه فکر و ذهنم درگیر آفرین بود که انگار بحران جدید زندگیش تازه شروع شد و تا الآن فقط داشت خودش و گرم می کرد تا برای همچین لحظه ای.. که این حرف ها رو از مادر آراد می شنوه.. آماده باشه!
ولی.. ولی این همه داستان نبود.. ضربه بعدی خیلی کارسازتر بود وقتی مادرش.. نگاه ناامید و رنجورش و به چشمای آفرین دوخت و لب زد:
– ایدز داره!
نگاه ناباورم و یه لحظه به بابای آراد دوختم که سرش و محکم با دستاش نگه داشت و روش و برگردوند و شروع به گریه کرد.
نمی دونم چرا انتظار داشتم اون یه حرفی در ادامه حرف زنش بزنه.. هر حرفی.. هر چیزی که بتونه تلخی وحشتناک این حرف و.. حتی به اندازه یک درصد کم کنه.. یه چیزی بگه که ما.. نفسمون از توی سینه در بیاد!
ولی هیچی نگفت و من وحشتزده به صورت آفرین که لحظه به لحظه داشت سفید تر می شد چشم دوختم و رو به مادر آراد که دوباره داشت هق می زد و اشک می ریخت پرسیدم:
– یعنی چی؟ چه.. چه جوری آخه؟ کی این اتفاق افتاده؟
– شیش ماه پیش!
رو به آفرین ادامه داد:
– یادته آراد تو جاده تصادف کرده بود؟ همون جا رسونده بودنش نزدیک ترین بیمارستان.. نمی دونم از خدا بی خبرا اونجا خون آلوده بهش زدن.. یا تو اتاق عمل از تجهیزاتش منتقل شده. بعد که فهمیدیم.. رفتیم شکایت.. کسی گردن نمی گیره.. می گن از کجا مطمئنید که اینجا مبتلا شده! شاید از کسی گرفته.. می گن برو خدا رو شکر کن که در همین امکانات داشتیم و تونستیم جون بچه ات و نجات بدیم.. وگرنه الآن اصلاً بچه ای نداشتی که بخوای به خاطر مریضیش از کسی شکایت کنی. نتونستیم.. نتونستیم ثابت کنیم که آراد من.. پاک تر از این حرفاس که بخواد.. این مرض کوفتی رو از کسی بگیره! خدا ازشون نگذره.. معلوم نیست تو اون بیمارستان چند نفر و بدبخت کردن و حالا زیر بار نمی رن.. ولی خودشم مطمئنه که منشاءش همونجاست..
دستش و جلوی دهنش گرفت تا صدای گریه ای که توانی برای مهارش نداشت بلندتر نشه.. ما که زبونمون به طور کامل بند اومده بود.. خودش بعد از آروم تر شدن گریه اش ادامه داد:
– از همون موقع هم علائمش شروع شد.. مدام بی حال بود.. زیاد مریض می شد.. سرما می خورد.. خیلی هم طول می کشید تا خوب بشه.. ما ربطش می دادیم به همون تصادف.. می گفتیم شاید بدنش و ضعیف کرده. حتی آزمایشم داد ولی اون موقع چیزی نشون نداد.. چون این لعنتی چند ماه طول می کشه تا توی آزمایش خودش و نشون بده.. تا این که همین چند وقت پیش.. یه روز خودش رفت دکتر.. بهش گفت اگه تو همچین بیمارستانی جراحی کردی.. یه تست اچ آی وی بده.. اینبار دید مثبته. بچه ام همون جا توی آزمایشگاه بیهوش شده بود.. زنگ زدن به ما.. رفتیم دنبالش و اونجا ما هم فهمیدیم چه بلایی سرمون اومده..
با کف دست به پاش کوبوند و زار زد:
– از اون روز به بعد دیگه حتی یه بارم لبخند پسرم و ندیدم آفرین. به خدا بچه ام همونجا مرد.. حالش که رو به راه تر شد و.. تونست حرف بزنه.. فقط یه کلمه گفت آفرین.. ازت جدا شد که جلو هر اتفاق بدی و بگیره.. ولی خودش بیشتر از همه سوخت تو این تصمیم..
مادر آراد حرف می زد و من یه لحظه چشمم به آفرین افتاد.. بدنش داشت به سمت عقب خم می شد و سیاهی چشماش کامل بالا رفت و قبل از اینکه بخواد روی زمین کله پا شه.. جیغ خفه ای کشیدم و محکم شونه هاش و نگه داشتم و با ترس و استرس صداش زدم..
پدر آراد سریع رفت پرستار خبر کنه و من با دستای لرزون توی صورتش می زدم و اسمش و به زبون می آوردم.. هرچند که هیچ واکنشی نشون نمی داد..
حقم داشت.. هرکس دیگه ای جاش بود.. بعد از شنیدن این حرف ها کم می آورد و من.. مطمئن بودم که از این به بعد.. آفرین هم قرار نیست مثل آراد.. طعم یه زندگی خوب و بچشه!
*
توی اورژانس بیمارستان.. کنار تختی که آفرین و روش خوابونده بودن و بهش سرم زدن تا از بیهوشی ناشی از افت فشار خارج بشه.. نشسته بودم و داشتم به سرنوشت تلخ جفتمون فکر می کردم.
همون موقع ویبره کوتاه گوشیم بلند شد و از کیفم درآوردمش.. میران بود که نوشته بود:
«سلام.. کجایی؟»
ناخودآگاه بود که پوزخند زدم و یه لحظه ذهنم پر کشید سمت حرف های امروز آفرین.. انگار توی زندگی تنها کسی که نگرانم می شد و سراغم و می گرفت همون آدمی بود که خودش بیشترین آسیب و بهم رسونده بود و من از هیچ کس دیگه ای نمی توستم توقع داشته باشم!
تو حالت عادی جواب پیاماش و نمی دادم.. نه تا وقتی که به مرحله تهدید کردن برسه.. ولی از سر بیکاری جوابش و دادم:
«بیمارستان!»
نمی دونم.. شایدم یه کم کارم موذیانه بود.. چون نگفتم مریض.. خودمم نیستم. دلم می خواست عکس العملش و ببینم که اگه فکر کنه کار خودم به بیمارستان کشیده چه جوابی می ده.
ولی بیخود منتظر دیدن پیامش بودم.. چون همون لحظه زنگ زد و من سریع رد تماس کردم و خواستم براش بنویسم من مشکلی ندارم که مهلت نداد و دوباره بلافاصله زنگ زد و من به معنای واقعی به غلط کردن افتادم بابت این کار احمقانه ام.
انگار یادم رفته بود این آدمی که دارم باهاش یه جورایی بازی می کنم چه موجود عجیب غریبیه و هیچ وقت قرار نیست طبق اون چیزی که ازش توی ذهنم دارم واکنش نشون بده.
با نیم نگاهی به چهره بی رنگ و رو و همچنان غرق خواب آفرین.. سریع بلند شدم و از بخش اورژانس بیرون رفتم تا مزاحم مریضای دیگه نشم و تماس و برقرار کردم:
– بله؟
– کدوم بیمارستان؟
صدای هولزده اش جوری به گوشم رسید که انگار در حال راه رفتن تند.. یا حرکت روی پله ها بود و من به معنای واقعی یه لحظه ماتم برد..
حتی نمی خواست بپرسه چرا بیمارستانی؟ درست مثل اون شب که توی کلانتری گیر کردم.. با وجود رفتار بدی که پای تلفن از خودش نشون داد اول پرسید «کدوم کلانتری؟» و همون لحظه راه افتاد!
الآنم…
– الــــــو؟ چی شد پــــــس؟
با صدای بلند و لحن تندش از فکر و خیالات زیادی خوش بینانه ام که صد در صد تحت تاثیر حرف های امروز آفرین مدام توی سرم شکل می گرفت در اومدم و جواب دادم:
– چیزی نیست.. به خاطر…
– می گم کدوم بیمارستانی؟ قصه نباف واسه من!
با لحن پر از تحکمش.. ناخودآگاه اسم بیمارستان و به زبون آوردم و پشت سرش هولزده گفتم:
– پا نشی بیای اینجا!
یه لحظه مکث کرد و بعد جواب داد:
– چرا؟ داییت پیشته؟
بازم دلم بازی کردن خواست.. مثلاً اگه طبق برداشت غلطش پیش می رفتم و می گفتم داییم پیشمه جوابش چی بود؟ می خواست بگه نمیام؟ یا باز یه حرفی می زد که مثلاً باهاش تن و بدن من و بلرزونه!
ولی سریع این فکر و از سرم پس زدم و جواب دادم:
– نه! اصلاً من مشکلی ندارم.. دوستم بستریه! یعنی.. بستری نیست.. سرمش تموم شه احتمالاً مرخص می شه.. منم بعدش می رم خونه.
به وضوح حس کردم که لحنش آروم گرفت و حتی کلماتشم فرق کرد:
– آهان.. خب زودتر بگو دختر!
– مهلت ندادی که!
– ترسیدم یه لحظه.. گفتم شاید خودت طوریت شده!
– نه من خوبم!
– حالا دوستت چش شده؟
لبام از هم فاصله پیدا کرد تا جوابش و بدم.. که یه لحظه یه چیزی مثل یه پتک توی سرم کوبیده شد و به دنبالش صدای وحشتناکی تو گوشم نعره کشید:
«حواست هست با کی داری حرف می زنی؟»
واقعاً این من بودم که داشتم انقدر راحت و نرمال با آدمی که تا همین چند روز پیش برام فقط و فقط حکم یه جلاد و داشت حرف می زدم؟
یه مکالمه عادی که بین همه دوست دختر دوست پسرا پیش میاد تا از اتفاقات زندگیشون برای همدیگه حرف بزنن درحالیکه این بخش.. اصلاً توی رابطه عجیب غریب شده من و میران کاربردی نداشت.
ولی مسلماً رفتار میران باعث شده بود که منم ناخودآگاه خیلی آروم و خونسرد جوابش و بدم.. چون.. بعد از یه شبه تغییر کردنش.. انگار اولین باری بود که داشت عین آدمیزاد حرف می زد و توی هر جمله اش.. یه متلک یا یه حرف تلخ نمی گنجوند که من و باهاش آزار بده.. یا بهم جایگاهم و بفهمونه!
– الو؟ قطع شد؟
گیج بودم و سردرگم.. ولی می دونستم که با این فکرا دیگه ادامه این مکالمه برام ممکن نیست.. واسه همین سریع گفتم:
– من.. باید برم! دوستم بیدار شد!
– اوکی.. من بیدارم.. کاری داشتی زنگ بزن!
جوابی که جز سکوت پر از بهت از من نگرفت خودش تماس و قطع کرد و من عین یه ربات دستم و از کنار گوشم آوردم پایین..
با سری پایین گرفته راه افتادم سمت اورژانس و انگار که داشتم روی سرامیک های کف زمین تصویر درین مات و مبهوت مونده رو تماشا می کردم.. سرم و براش به چپ و راست تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم:
– چه غلطی داری می کنی؟
مطمئناً حالا حالاها با این فکرهای توی سرم درگیر بودم.. اگه بعد از برگشتن به اورژانس.. چشمم به آرادی که با دست باندپیچی شده و لباسای بیمارستان جلوی تخت آفرین وایستاده بود و داشت نگاهش می کرد نمی افتاد!
به زور خودم و جمع و جور کردم و نزدیک شدم.. انقدر غرق بود تو حال و هوا خودش که تا وقتی از کنارش رد شدم و کنار تخت وایستادم به خودش نیومد.
بعد نگاه ماتش و به سمتم برگردوند و من.. دلم همون جا از ته دل زار زدن می خواست با دیدن آدمی که دیگه اصلاً شبیه آراد توی تصوراتم نبود!
مامانش راست می گفت که اگه ببینیدش نمی شناسید.. چون این آدم به شدت لاغر و ضعیف شده با رنگ و رویی زرد و چشمای بی فروغی که دو تا حلقه سیاه دورش بیشتر رنجور بودنش و نشون می داد.. اصلاً شبیه اون آرادی که نصف دخترای دانشگاه عاشق چهره و تیپش بودن و آفرین از اینکه بین همه اشون آراد فقط به خودش توجه داره غرق غرور می شد نیست..
می دونستم این ویروس لعنتی.. انقدر سریع آدم ها رو از پا نمیندازه.. از بین رفتن امید و انگیزه زندگی باعث می شه که خودشون ضربه های بدتری از اون ویروس.. به بدنشون وارد کنن.
با تکون خوردن لباش.. متوجه شدم که داره حرف می زنه ولی انقدر صداش ضعیف بود که نمی شنیدم واسه همین گفتم:
– متوجه نشدم!
– می گم.. حالش.. حالش چطوره؟
سرم و به سمت آفرین برگردوندم درحالیکه داشتم جون می کندم تا جلوی ترکیدن بغض و ریختن اشکام و بگیرم و جواب دادم:
– خوبه.. فشارش یه کم پایین بود. دیگه الآنا باید بهوش بیاد..
رو به آرادی که دوباره با چشمای مات مونده اش به آفرین زل زده بود پرسیدم:
– تو خوبی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا من ب خاطر وضعیت آراد بغض کردم؟
چرا امیدوارم میران بتونه این وسط ی کاری بکنه ک اوضاع درست بشه؟
وااای چرا اینقدر این رمان غم انگیزههه💔💔😭😭😭😭
ی حسی بهم میگه قبل این ک آراد بفمه ایدز داره با آفرین ی رابطه هایی داشته حالا ک افرین این رو فهمیده میره پیگیر آزمایش خون و این حرفا و اونجا متوجه میشه ک خواهر میرانه…
نمیدونم شایدم اینجوری نشه 🤔
سن و سالش به خواهر میران بودن نمی خونه
بنظرم انتقام میران از درین میتونه اینجوری پیش بره
یکی درین همون بچه باشه (مادره هم بایک دستکاری و گرفتن شناسنامه دروغین سنش رو عوض کرده تا کسی نفهمه
یا اینکه همه اینا زیر سر عمه میران بودش
یا واقعا همین جوری که میران گفته باشه
یا به آفرینم این وسط ربط پیدا کنه
شایدم صدرا اون بچه باشه!!!!
خیلی خیلی درد سختیه. لعنت به اونی که با بیدقتیش یه زندگی رو اینجوری به فنا میده، اما ….
کاش آدمها یاد بگیرند مطلقاً دو تا کار رو انجام ندن
1- تا قبل از اینکه بمیرن، برای خودشون مراسم ختم نگیرند و کفنشون رو به تنشون سایز نزنن. خیال همه راحت، بعد از مردن هم مراسم ختم برگزار میشه، هم کفن تنگ و گشاد نداره، حتماً سایز هر کسی گیر میاد. با اون ویروس منحوس میشه سالیان سال مسالمتآمیز زندگی کرد. دختررو تو یه کلاس آشنایی با بیماریهای خاص دیدم که با تزریق خون آلوده در6 سالگی مبتلا شده بود و الان همسر و مادر دو تا بچه سالم بود. بیجا میکنه کسی تا قبل از مردن از زندگی دست بشوره. این خیانت به همه انسانهاییه که میجنگند و زنده میمونن تو شرایطی که تصورش برای دیگران غیر ممکنه.
2- هرگز هرگز هرگز با بزرگواری و از خودگذشتگی جای طرف مقابل تصمیم نگیرند. چون این تصمیمات از طرف تشکر نداره. تنها یه سیلی محکم جوابشه. موندن با آراد یا ول کردنش حق آفرینه، فقط آفرین. هر کس دیگه بیخود میکنه که جای آفرین در این مورد تصمیم بگیره، ولو اون شخص خود آراد باشه
البته ایدز اخرین مرحله ی hiv هستش و مسلما اراد که الائم بیماریش ظاهر شده و به اخرین مرحله ی hiv یعنی همون ایدز رسیده مسلمن خیلی وقت واسه زنده موندن نداره و اگه رابطه داشه باشن ایدز خودش روبه افرین منتقل میکنه. بنظرم باید با مشورت افرین از هم جدا میشدن. نه اینکه اراد بخواد واسه یه رابطه 2 نفره تنها تصمیم بگیره
من فکر نمیکنم تا ابتلا رفته باشه. روحیه داغون تا این اندازه پسره رو از پا انداخته. امیدوارم که این باشه
دقیقا همون چیزی بود که حدس میزدم اخه این اتفاقو تو دوتا فیلم دیده بودم
منم وسطای رمان ربطش دادم به سریال ریان و میران،،،شباهت هایی توشون موج میزنه.