نگاه اشکی ام را بالا برده و با ندامت و پشیمانی آرام ببخشید را لب زدم.
دوباره شده بود قباد عاشق اما هنوز هم دلخوری را در وجودش حس میکردم…
_ من دیروز خیلی خوشحال بودم. دکتر گفت مشکلی ندارم ولی توام باید…
میان حرفم پرید و کلافه سرش را محکم به دیوار کوبید. از ترس هینی گفتم و چشمانم درشت شد.
_ تمومش کن دیگه، گور بابای دکتر…
من از تو بچه خواستم که هر روز خدا میری دکتر و بعدش هزار جور حرف مختلف میزنی؟
لبهایم را برای گفتن حرفی از هم فاصله دادم اما هیچ آوایی از میانشان خارج نشد. درمانده بودم…
نمیدانستم بحثمان را چطور ادامه دهم که به نفع خودم تمام شود.
چیزی درونم به سکوت ترغیبم میکرد و میگفت همین که توانسته ای کمی نرمش کنی برای امروز کافیست.
با آن شستشوی مغزی ای که قطعا دیشب توسط آن چهار نفر شده بود همین که کمی کوتاه آمد هم موفقیت بزرگی به حساب می آمد.
با آرامش سری تکان دادم و از گردنش آویزان شدم.
_ یادت نره که جونم به جونت بسته است…
کمرم را نوازش کرد و تمام سیاهی ها کنار رفت. خوب بود که هنوز هم میتوانستم رویش اثر بگذارم.
_ میری بیرون تا کارمو کنم؟
بینی ام را به بینی اش مالیدم و فین فین کنان سر بالا انداختم.
_ اول بوسم کن که بدونم دیگه ناراحت نیستی!
چند ثانیه ای بی حرف به چشمانم زل زد. زل زدنی که قلبم را هری پایین ریخت و باعث پر کشیدن تمام احساس خوبم شد.
دلشوره به دلم چنگ انداخت و قلبم تا دهانم بالا آمد.
من این نگاه های قباد را میشناختم، چیز خوبی پشت این نگاه ها نبود.
استرس داشت جانم را بالا می آورد که شروع به صحبت کرد.
_ میدونی، شاید حق با تو باشه.
این همه سال تو دنبال دوا درمون بودی… شاید باید من آزمایش شم، شاید واقعا ایراد از منه…
تند و تند سرم را به طرفین تکان دادم و حرفش را نقض کردم.
با اینکه ته دلم میخواستم همین فرضیه درست باشد و مشکل از قباد باشد تا دق و دلی چند ساله ام را خالی کنم، اما دلم به ناراحت شدنش رضا نمیداد.
_ تو هیچ ایرادی نداری عشقم…
با گذاشتن لبهایش روی لبهایم، مانع از ادامه ی حرفم شد.
نفس بریده دستم میان موهایش مشت شد و او نرم و آرام مشغول بوسیدنم شد.
بوسه اش برای من بوی دلتنگی میداد. شروع به همراهی اش کردم تا بفهمد من هم دلتنگش بودم…
حتی بیشتر از خودش…
به آرامی لبهایش را عقب کشید و بوسه ی کوتاهی روی گونه ام کاشت.
_ معلوم میشه خانمی، منم باید آزمایش بشم تا خیال همه راحت شه.
حالا که بوستم گرفتی، پاشو برو تا به کارم برسم.
حس خوبی نداشتم.
ته دلم گواه بد میداد و با اینکه رفتار قباد خوب بود، اما لبهایم آویزان شد و بی حرف از حمام خارج شدم.
به خواسته ام رسیده بودم. هم قباد قبول کرده بود در روند درمان همراهم شود و هم رفتارش با من خوب شده بود اما…
دلشوره ای که به جانم افتاده بود مدام بیشتر و بیشتر میشد و سردرگم از موقعیتی که داخلش گیر افتاده بودم، روی تخت نشستم.
عجیب بود قبادی که تا دیروز از دکتر و درمان فراری بود به یکباره تغییر موضع داده و میخواست آزمایش دهد.
دستی به صورتم کشیدم و سرم را تکان دادم تا افکار منفی ام را پس بزنم.
_ دیوونه شدی حورا، مگه همینو نمیخواستی؟ دردت چیه؟
آروم بگیر، داری به آرزوت میرسی و به جای خوشحالی غمباد گرفتی.
شانه ای بالا انداختم و به حرف دلم گوش کردم. شاید حق با او بود و نگرانی ام بی مورد بود.
آنقدر این مدت روز خوش نداشتم که خوشی را باور نمیکردم.
مدام پس ذهنم این موضوع میچرخید که خوشی هایم دوام ندارد و پیشاپیش برای اتفاقی که نیفتاده بود ماتم میگرفتم.
کمی خودم را باد زدم و با چند نفس عمیق سعی کردم آرامش از دست رفته ام را باز یابم.
پشت میز آرایش نشستم و چهره ی گرفته ام را از نظر گذراندم.
چشمهایم به خاطر گریه ی زیاد باد کرده و پف داشت. به مردگان میماندم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نمیذاری؟
خدایا خداوندا !!!… توی این سال جدید به همه زنان و دختران سرزمینم که شبیه حوران یه تدبیری عطا بفرما که زود خرِ ادم های بی لیاقت نشن :))))
و همچنین به امثال قباد شعوری عطا بفرما که انقدر احساسات ملتو دستشون نگیرن
و همینطور امثال لاله رو نسلشونو منقرض کن از بیخ و بن بزن و ریشه اشونو بخشکون
امین یا رب العالمین
میگم نکنه لاله به قباد گفته برو آزمایش بده اگه مشکل نداشتی بیا با هم ازدواج کنیم
یا چه میدونم مادر قباد بهش گفته برو آزمایش بگیر اگر سالم بودی برات یه زن خوب میگیرم ، حورا رو هم برای خودت نگه دار ، من نوه میخوام
خدایا 🥺
چرا اینقدر کمه😣