22 فروردین 1402 - رمان دونی

روز: 22 فروردین 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 1

    «بسم اللہ الرحمن الرحیم»   حاکمی از آن ما شد، حکم را دل میکنیم عقل،حکمش را نداند، حکم با دل میکنیم حکم، دل، یعنی در این بازی حکومت با دل است هر چه غیر از دل، اگر چه آس! باطل میکنیم❤️       خیره در چشمان شفاف و غرق اشک دخترک ضربه ی بعدی را محکم تر

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 24

  – این اتفاق هیچ وقت نمیوفته…   نیشخند می‌زند و اما با همان جدیت، به صندلی روبرویی‌اش اشاره می‌کند.   – بشین…   سرتقانه سر بالا می‌اندازم و او پر از خشم تنش را خم می‌کند   – دلت نی‌خواد خودم بیام و سوارت کنم که حرف آدم سرت نمی‌شه؟!   قدمی به عقب برمی‌دارم و اما از پشت

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 287

        اون لحظه دیگه نه مریضی و تب و ضعف برام مهم بود.. نه اون انتقامی که روی همه کارها و رفتارهایی که با این آدم داشتم تاثیر می ذاشت.. دیگه فقط درین مهم بود و دائمی کردن حضورش توی زندگیم.. حالا از هر راهی که می خواست باشه.. مهم این بود که این کار.. انجام می

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 145

    سامیار به داروها نگاه کرد و گفت: -قرص زیر زبونیشو پیدا کن..   سامان سریع قرصی که سامان گفته بود رو پیدا کرد و یدونه از بسته خارج کرد و به دست سامیار داد….   سامیار به سختی دهن مادرجون رو باز کرد و قرص رو زیر زبونش گذاشت…   بعد دوباره دستش رو خیس کرد و روی

ادامه مطلب ...
رمان گاهوک

رمان گاهوک پارت 1

        پک کوتاهی به سیگارم زدم و مثل بقیه آدم‌ های حاضر تو مهمونی فریاد کشیدم.   -قوطیا رو تل بده چونکه سپی نمیخواد تو رل بره   کامی از سیگار نیمه سوخته میون انگشت هام گرفتم و چشم بسته سرم رو به طرفین تکون دادم و آهنگ رو زمزمه کردم.   مست؟ نه من مست نبودم

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 16

      آخرین امضا را هم زد و پوشه را بست. پوشه را به منشی داد و گفت: جلسه بعدی رو کنسل کن…   منشی سری تکان داد و رفت.   شهریار از پشت میز بلند شد و سمت پنجره قدی اتاقش رفت و در حالی که با ژست بی نهایت جذابش تمام قد بیرون را نگاه می کرد،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 36

    سری به طرفین تکان داد و چشم ریز کرد.   _ منو تحریک نکن حورا، بیشتر از این نرین تو این زندگی ای که رو هواست…   مادرش همچون قاشق نشسته خودش را میانمان انداخت و قبل از من جواب قباد را داد.   _ کوتاه بیا عزیز دلم، حالا که حورا جان خودش این تصمیمو گرفته چرا

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 186

    بی تفاوت نگاهم میکرد و منتظر بقیه حرفم بود که ادامه دادم _دکترش گفته زیاد مهمون این دنیا نیست، خودشم انگار فهمیده وقت زیادی نداره… چند وقت پیش ازم خواست بیام دنبالت ببرمت پیشش… اولش نیشخند زدم درست مثل خودت که میدونم تو دلت داری نیشخند میزنی به این حرفم اما… وقتی گفت اگه هنوز دنبال مادرتونید باید

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۸

        همچنان با هم حرف میزنن…..البته حرف که نه، بیشتر با هم بحث میکنن و موضوع اصلیشون هم اتفاقی هست که برا مادرشون افتاده و حواسشون از من کاملا پرت شده خدا رو شکر…         _ بارمان بیا دیگه….     سرم میچرخه سمت دختری که این حرف رو میزنه…..   همونی هست که

ادامه مطلب ...