رمان تارگت پارت 287

5
(3)

 

 

 

 

اون لحظه دیگه نه مریضی و تب و ضعف برام مهم بود.. نه اون انتقامی که روی همه کارها و رفتارهایی که با این آدم داشتم تاثیر می ذاشت..

دیگه فقط درین مهم بود و دائمی کردن حضورش توی زندگیم.. حالا از هر راهی که می خواست باشه.. مهم این بود که این کار.. انجام می شد!

*

سر شام همونطور که قول دادم هیچی نگفتم و جفتمون توی سکوت غذامون و خوردیم.. هرچند که درین فقط داشت با قاشق محتویات بشقابش و به اینور و اونور پرت می کرد..

ولی من.. علی رغم گلوی متورمی که تو حالت عادی حس می کردم چیزی ازش پایین نمی ره.. دو بشقاب پر از اون غذای لذیذ و خوردم و انرژی تحلیل رفته ام.. چند برابر شد..

حالا درین هرچقدر می خواست رو این کارش اسم بذاره.. مهم این بود که من با همه وجودم حس می کردم که این دختر.. دیگه مثل قبل ازم متنفر نیست و همین مسئله برای ادامه راهی که در پیش داشتیم و درین هرچقدرم تلاش می کرد نمی تونست خودش و از توش بکشه بیرون.. کفایت می کرد..

غذامون که تموم شد و درین ظرف تقریباً دست نخورده اش و از روی میز برداشت و بلند شد.. بالاخره به حرف اومدم و صادقانه گفتم:

– دستت درد نکنه.. خیلی خوشمزه بود!

فقط نیم نگاهی خرجم کرد و به راهش تا نزدیکی های سینک ظرفشویی ادامه داد..

– هرچند که انتظار دیگه ای هم نداشتم.. قبلاً هنرهات و بهم نشون دادی و ثابت کردی که چقدر دستپختت خوبه!

– بسه.. حماقت های گذشته ام و یادم ننداز!

– از نظر تو شاید حماقت باشه.. از نظر من خاطرات خوشه!

– که تو به زهرمار تبدیلش کردی!

حرف های پر از صداقتش که با خشم به زبون می آورد.. مثل تیری توی قلبم فرو می رفت و حالم و می گرفت از فکر به این که چقدر حق داره..

ولی هنوز سعی داشتم ظاهرم و آروم نشون بدم تا مثلاً به درین بفهمونم اتفاقاتی که بینمون افتاده.. اونقدری هم که فکر می کنه فاجعه نیست..

– هر اشتباهی رو می شه جبران کرد..

 

 

 

با عصبانیت بشقابش و گرفت زیر شیر آب و برای این که صداش به گوشم برسه بلند گفت:

– خوبه دیگه.. پس آدم ها هر وقت هر غلطی که دلشون خواست بکنن.. آخرشم بگن اشکال نداره.. جبران می کنم.. دیگه نمی فهمن بعضی چیزا انقدری به روح و روان آدم آسیب می زنه که تا قیام قیامت هم جبران نمی شه..

– دقیقاً مثل همون آسیبی که.. به روح و روان یه پسر چهارده ساله وارد می شه وقتی مادرش جلوی چشماش جزغاله می شه..

شیر آب و بست و با چشمای بسته چند تا نفس عمیق کشید واسه آروم شدنش و بعد خیره ام شد..

– اوکی.. حق داری! ولی حالا دلم می خواد بدونم.. با بلایی که سر من آوردی.. اون آسیب جبران شد؟

نگاهم و ازش گرفتم و آروم لب زدم:

– نه!

– پس دیگه پیش من حرف از جبران نزن!

گفت و خواست با قدم های بلند از کنارم رد بشه و بره که گفتم:

– ولی می شه مسیر و کلاً تغییر داد و از جایی رفت.. که دیگه نگاهمون واسه یه ثانیه ای هم که شده.. به گذشته نکبت بارمون نیفته!

– بعید می دونم!

– من بهت ثابت می کنم.. فقط بهم اعتماد کن.

– ببین دیگه من چقدر بدبختم که باید یه بار دیگه.. به آدمی که اعتماد توی وجودم و به آتیش کشید و خاکسترشم پخش کرد توی هوا تا دیگه هیچی ازش باقی نمونه اعتماد کنم..

– این دفعه پشیمون نمی شی.. قول می دم!

نفس عمیق و کلافه ای کشید و دیگه صبر نکرد تا با حرف هام بیشتر از این عصبی بشه.. راهش و گرفت و رفت..

– من خسته ام.. می خوام بخوابم.. بیا قبلش حرفامون و بزنیم!

منم راضی از این که لا به لای رفتارهای تند و عصبیش.. می دیدم که گهگاهی هم کوتاه میاد و دیگه انقدر سرسختانه با حضورش توی زندگیم برخورد نمی کنه.. بقیه غذام و تموم کردم و بلند شدم..

حالم یه کم بهتر بود و هوش و حواسم هم سر جاش.. وگرنه تا چند ساعت پیش محال بود بتونم این حرف ها رو به زبون بیارم و انقدر تلاش کنم واسه درست شدن این رابطه..

 

 

 

هرچند که تازه اول راه بودم و طول می کشید تا اون اعتماد خاکستر شده دوباره برگرده.. ولی همین تلاش های کوچیک رفته رفته به یه جایی می رسید.. مطمئن بودم!

با احساس سردردی که دوباره داشت اوج می گرفت یه ورق قرص مسکن و یه لیوان آب برداشتم و راه افتادم سمت هال..

همینکه رو مبل رو به رویی درین نشستم و خواستم قرص و بخورم گفت:

– نخور.. نمی خوام وسط حرف زدنم خوابت ببره.. باید کاملاً حواست جمع باشه و بفهمی چی می گم!

با بهت و تعجب بهش زل زدم.. چرا تا الآن فکر می کردم این حرف هایی که انقدر اصرار به گفتنشون داره.. مربوط به همون قضیه داییش و خونه اشونه..

ولی حالا که بیشتر داشتم روی حالت های چهره اش که پر از اضطراب بود دقت می کردم.. می دیدم خیلی کلافه تر از اونه که بخواد درباره همچین چیزی حرف بزنه..

قرص و لیوان و کنار گذاشتم و یه کم به جلو خم شدم..

– مگه چی می خوای بگی؟

نفس عمیقی کشید و کف دستاش و به هم مالید..

– قرار شد.. قرار شد فکرام و بکنم و.. از تصمیمم باهات حرف بزنم..

– آره ولی.. یه هفته وقت خواستی ازم!

– پشیمون شدم.. همین یه روز کافی بود واسه فکر کردن..

اخمام از ناراحتی تو هم فرو رفت.. اگه بیشتر فکر می کرد مسلماً خوشحال تر بودم.. چون با توجه به شناختی که ازش داشتم.. می دونستم درین آدمی نیست که تو این زمان کم.. یه تصمیمی بگیره که به نفع من هم باشه و مطمئناً از سر عصبانیتی که نسبت به من توی وجودش هست.. عجولانه ترین تصمیم عمرش و گرفته.. با این فکر که دیگه چشمش بهم نیفته..

ولی خیلی طول نکشید که با حرف بعدیش.. همه تصوراتم نیست و نابود شد و ثابت کرد که اونم می تونه به وقتش.. یه آدم غیر قابل پیش بینی باشه..

– تو این هفته.. هر وقت یه کم حالت بهتر شد و رو به راه شدی..

دوباره مکث کرد و من متعجب از حرف هایی که درکی ازش نداشتم منتظر مونده ام جمله اش و ادامه بده.. جمله ای که انگار به زبون آوردنش واسه خودشم سخت بود که با زور لب زد:

– بیا خواستگاریم..

 

 

 

 

 

طبیعی بود که یه لحظه همه خون توی رگام خشک شد و حس کردم زمان کل دنیا از حرکت وایستاد.. هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از این جریانات.. همچین حرفی رو از زبون درین بشنوم..

به خصوص الآن که داشتم توی ذهنم حرفاش و پیش بینی می کردم و با خودم می گفتم الآن می گه پات و واسه همیشه از زندگیم بذار بیرون..

یه لحظه با فکر این که نکنه هنوز اثرات تب و مریضیم توی بدنم هست که نذاشت درست حسابی حرفش و بشنوم و پیش خودم تجزیه و تحلیلش کنم لب زدم:

– چی؟

ولی درین به اندازه من گیج نبود و کاملاً با اطمینان گفت:

– می خوام باهات ازدواج کنم!

با زور و مصیبت یه دم عمیق از اکسیژن موجود تو هوا گرفتم و دستام و روی صورتم کشیدم.. این یکی دیگه انقدر واضح بود که نتونم حتی یه درصد احتمال بدم که شاید اشتباه شنیدم.. یا بد متوجه شدم.

فقط خدا می دونست که چقدر عمیقاً و از ته دل همچین چیزی رو می خواستم.. ولی از اون جایی که شک نداشتم با جواب منفی درین رو به رو می شم.. هیچ وقت نمی تونستم به زبون بیارمش.. چون خانواده داییش یه دغدغه بزرگ برای درین بودن که هیچ وقت حاضر نمی شد کاری کنه تا چشمشون به من بیفته..

حالا.. این درخواستش خیلی برام عجیب بود که پرسیدم:

– چرا یهو همچین تصمیمی گرفتی؟

تازه داشتم می فهمیدم دلیل این همه کلافگیش موقع زدن حرف هاش چی بود.. کاملاً می شد تشخیص داد که درین از سر اجبار و ناچاری این تصمیم و گرفته که انقدر براش سخته به زبون آوردنش..

ولی تصمیمش زیادی قطعی بود که داشت مطرحش می کرد و در جواب منم با جدیت گفت:

– تو از من یه بچه خواستی.. منم بچه ای رو که هنوز پدر و مادرش به صورت رسمی با هم ازدواج نکردن و به دنیا نمیارم.. همین که انگ رابطه داشتن با یه مرد.. وقتی هنوز شناسنامه ام سفیده تا آخر عمر روی پیشونیم می مونه کافیه.. نمی خوام بچه ام هم.. قربانی این رابطه کثیف بشه.

مکثی کرد و با خشم به چهره ام زل زد:

– مگه این که تو هنوز به فکر انتقامت باشی و بخوای.. یه بارم این شکلی شکنجه ام کنی..

 

 

 

 

سریع سرم و به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

– من همچین چیزی نمی خوام.. اگه.. اگه بهت راهکار دادم که تا زمان به دنیا اومدن بچه.. دور از چشم خانواده داییت بیای اینجا زندگی کنی.. یا اگه بهت پشنهاد رسمی شدن رابطه امون و ندادم.. واسه این بود که مطمئن بودم همچین چیزی رو نمی خوای.. رسمی شدن رابطه و ازدواجمون.. یعنی بو بردن داییت از همه این قضایا.. بالاخره من و می بینه و می فهمه این همه مدت با کسی که زندگیش و بهم ریخت.. رابطه داشتی.. من فکر می کردم که تو تا آخر عمرت نخوای همچین اتفاقی بیفته.. ولی حالا…

– دیگه مهم نیست.. خانواده داییم و این که.. درباره من چه فکری می کنن.. دیگه ذره ای برام اهمیت ندارن. از اولم به من ربطی نداشت.. داییم خودش عقل و شعور داشت و من مجبورش نکردم اون قرارداد و امضا کنه.. خودش زمینه ساز بدبختی و آوارگیشون شد.. اگرم بخوان فکر کنن که من تو این جریان همدست تو بودم هم.. بازم برام هیچ اهمیتی نداره..

پوزخندی زد و با تلخی اضافه کرد:

– این همه سال خودم و کشتم برای جلب رضایت و محبتشون.. آخر اینجوری جوابم و دادن.. دیگه چرا باید به خاطر اونا.. روز و شبم و با استرس و کابوس بگذرونم. فکر می کنم غریبه ان.. خودشونم انگار همین و می خوان.

یه لحظه منم درگیر استرس شدم از این همه بی خیالی و بی تفاوتی درین نسبت به خانواده داییش.. تا الآن.. به خاطر همین اهمیتی که بهشون می داد.. به هر سازی که من می زدم.. می رقصید و صداش در نمی اومد و منم به زور تهدید کارام و پیش می بردم..

انگار با این طرز تفکر جدید درین.. قدرتم کم شده بود و نمی دونستم دیگه از چه طریقی باید راضیش کنم کارایی که ازش می خوام و انجام بده..

هرچند که الآن با پای خودش اینجا اومده بود و بهم همچین پیشنهادی داد.. این یعنی انقدری من و شناخته که بدونه به همین راحتی.. بی خیالش نمی شم و حتی اگه پای اون فیلم و تهدید هم وسط نباشه.. آدمی نیستم که از زندگیش برم بیرون.. یا بذارم درین یه زندگی جدا با یه آدم دیگه برای خودش بسازه..

 

 

 

 

ولی به هر حال باید.. حواسم و بیشتر از قبل جمع می کردم و کار و به جایی نمی رسوندم که درین بخواد به سیم آخر بزنه..

برای متمرکز شدن کافی روی قضیه.. پیشونیم و با دو تا انگشت ماساژ دادم و یه کم همه جوانب و سبک سنگین کردم و پرسیدم:

– پس.. مادرت چی؟

نگاه گیجی به صورتم انداخت که توضیح دادم:

– خودت گفتی بیشتر ترست از اینه که.. داییت همه چیز و بذاره کف دست مامانت و اونم.. به خاطر کارای تو.. یه بلایی سرش بیاد!

لبخندی عصبی رو لبش نشست و گفت:

– دیگه فکر نمی کنم.. لزومی داشته باشه تو مسائل مربوط به مامانم هم دخالت کنی.. نکنه به کل نفرتت و کنار گذاشتی و حالا نگرانش شدی؟

– معلومه که نه.. تو دنیا فقط یکی هست که با همه وجودم نگرانش می شم.. اونم تویی!

پوزخندی زد و سرش و به چپ و راست تکون داد که تا خواستم حرف بزنم به سرفه افتادم و طول کشید تا یه کم آروم شدم و تونستم بگم:

– اون زن هم.. متاسفانه.. رابطه نزدیکی با تو داره پس.. هر اتفاقی براش بیفته.. تاثیرش و روی تو.. و در نهایت روی زندگی منم می ذاره!

– نترس.. هیچ آسیبی به زندگیت وارد نمی شه.. من خودم با مامانم حرف زدم.. همه چیز و می دونه.. برو خوشحال باش.. حالا دیگه فهمید تاوان گناه گذشته اش و چه جوری پس داده.. ولی متاسفم که هیچ تغییری توی حالش ایجاد نشد و حال و روز بچه اش اصلاً براش مهم نبود.

یه کم به جلو خم شد و با خشم بیشتری لب زد:

– به کاهدون زدی آقا میران.. انتقامت هیچ سودی برات نداشت!

مطمئناً داشت این حرف ها رو می زد که هم حرص من و دربیاره و هم دل خودش خنک بشه.. ولی من به هیچ وجه ناراحت و عصبانی نشدم که حین تکیه دادن به مبل.. پام و رو پام انداختم و گفتم:

– تمام سود من از این انتقام و نقشه هایی که چندین ماه براش وقت صرف کردم.. رو به روم نشسته.. دیگه چی می خوام بیشتر از این؟!

انتظار شنیدن همچین حرفی رو نداشت که یه کم جا خورد و مبهوت و متعجب بهم زل زد.. احتمالاً واسه درک حس واقعیم از توی چشمام..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
1 سال قبل

ببییییییییین،دمت گررررررم بابت پارت گذاری روزانه

علوی
علوی
1 سال قبل

ممنون به خاطر پارت شبانه
خوشحال باشم که قراره هر روز پارت داشته باشیم یا حتی بیشتر؟؟

Ftm
Ftm
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ای جااان، دستت درد نکنه💛

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x