بی تفاوت نگاهم میکرد و منتظر بقیه حرفم بود که ادامه دادم
_دکترش گفته زیاد مهمون این دنیا نیست، خودشم انگار فهمیده وقت زیادی نداره… چند وقت پیش ازم خواست بیام دنبالت ببرمت پیشش… اولش نیشخند زدم درست مثل خودت که میدونم تو دلت داری نیشخند میزنی به این حرفم اما… وقتی گفت اگه هنوز دنبال مادرتونید باید دوتاتون بیاید تا حرفام و بشنوید وا رفتم!
نگاه بی تفاوتش از بین رفت و غم زده شد…خیره بهم نگاه میکرد که ادامه دادم
_میدونستم با زنگ و پیام مسئله رو جدی نمیگیری برای همین پیغام پسقوم نفرستادم و خودم اومدم… هر چند دیر اما اومدم
اومدم تا بگم اگه نیای… نه من
وَ نه تو حرفایی که باید بشنویم و دیگه از هیچ آدم دیگه نمیشنویم و از اون مهم تر شاید دیگه مادری رو هم نبینیم
چرا هیچی نمیگفت!؟
کلافه ولی صادقانه ادامه دادم
_وقت نداریم هر آن ممکن یه حسرت دیگه به حسرتامون اضافه بشه…
با پایان جملم نیم نگاهی به آوا انداختم که خیره نگاهم میکرد و میدونستم حسرت داشتنش تا عمر داشتم تو دلم میموند!
_من باید فکر کنم
نگاهم کشیده شد به فرزان که بالاخره دهن باز کرد
_وقتی برای فکر تو نمونده
هیچی نگفت که دوباره نگاهی به آوا انداختم… نگاهی که پر گلگی بود… پر حرف و داد و اعصبانیت بود تا بگه تو مگه نیومده بودی همدم من باشی؟
آب رو مَنِ آتیش باشی؟! پس چی شد؟
با مکث نگاهم و ازش گرفتم و بدون هیچ حرف دیگه ای برگشتم و سمت در اتاق قدم برداشتم و خارج شدم!
×
نگاهم به آتیش فندکی بود که هی روشن و خاموشش میکردم و درونم دقیقا همین طوری بود… آتیش… با این تفاوت که کسی نبود خاموشش کنه
_نمیاد؟!
سرم و بلند کردم و تازه متوجه حضور آیدین شدم و لب زدم
_نمیدونم
_چته از وقتی اومدی خیلی تو خودتی
_همیشه باید داد و بیداد کنم که نشون بدم سالمم؟
_دقیقا وقتی این جوری میری تو خودت یعنی یه موضوع بدتر از بد اتفاق افتاده!
جوابی ندادم و فندک تو دستم و روشن کردم و خیره موندم به آتیشش که ادامه داد
_نگفتی فرزان چی گفت میاد یا نه!؟
_جوابتو دادم، نمیدونم… من خبرم و دادم دیگه برام مهم نیست بیاد یا نه… اگه بیاد چه بهتر نیادم مهم نیست… مهم اینه کاری که باید میکردم و کردم!
_یعنی برات مهم نیست اگهنتونی مادرت و پیدا کنی؟!
فندک و خاموش کردم و نگاهم و بهش دادم و مصمم گفتم:
_دیگه نه
شوکه شد که ادامه دادم
_من عادت کردم به بی کَس بودن… بی خانواده بودن… پس پیدا شه نشه برام دیگه مهم نیست…اون موقعی که باید میبود نبود… الانم دیگه بود و نبودش فرقی نداره
سکوت شد و نگاهم و ازش گرفتم
انگار دلم زخمش سرباز کرده بود… اما هیچی نگفتم…عادت داشتم تو خودم بریزم…عادت
×××
آوا*
در اتاقش و بدون در زدن باز کردم… دست به جیب از پنجره به بیرون داشت نگاه میکرد… وارد شدم و لب زدم
_فرزان؟!
نگاهش و به نگاه قرمزم که قطعا پی میبرد باز اشکی شده داد ولی هیچی نگفت که جلو تر رفتم و خیره به گیتار روی میز با بغض لب زدم
_دیگه هیچ وقت گیتار نزن
هیچی نگفت و شاید دلخور بود… چون وقتی جاوید رفت پشت سرش بعد مکثی و بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم و تا این وقت شب فقط و فقط گریه کردم و گریه… اونم به خاطر رنگ نگاهی که دوباره دیده بودمش… نگاهی که فکر میکردم دارم فراموشش میکنم اما فراموشی در کار نبود و فقط خودم و گول میزدم و بس
وَ الان میخواستم تموم کنم این تفکرا و خیالاتی که تو ذهنم بود… اونم به هر روشی و به هر شکلی!
جلو تر رفتم و روبه روش ایستادم که خیره شد به چشمام و من با بغض ادامه دادم
_نمیخوام… من نمیخوام اون درگیر زندگیش باشه و من این جا به یادش اشک بریزم… مَن… من…باید فراموشش کنم!
هیچی نمیگفت و فقط نگاهم میکرد که سری به چپ و راست تکون دادم و چشمام و بستم و تو یه تصمیم آنی لبم و رو لباش گذاشتم!
اما یک ثانیم نشده بود که دستش و گذاشت رو شونمو هولم داد عقب
وَ سرشو عقب کشید…سردرگم و با نگاه اشکی نگاهش میکردم که بعد مکثی اخم غلیظی کرد و لب زد
_برو بیرون آوا
گیج شدم
_ام..اما…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شت آخرشو گند زد که نباید اینجوری میشد
اوا اصلا کار درستی نمیکنه که به خاطر اینکه جاوید و از یادش ببره میخواد با فرزام فراموشش کنه در این حین این فرزان هستش که بازیچه میشه نتیجه بدی میده این جمله
وقتی میگم با زور میخواین بهم برسونینش میگین نه الکی الکی فقط عشق و مسخره میکنین کسی که عاشقه اول از همه باید اینو بدونه که اگه 10نفر بهتراز معشوقش پیدا شد نره سمتش بعد این بین این و فرزان مونده انگار هرکدوم شد شد فقط یکیش باشه حالم از اوا بهم خورد
زیادی داره مسخره پیش میره کاش نویسنده بیشتر دقت کنه ن هرچی اومد تو ذهنش بنویسه آخه بعد گریه برای جاوید باید بیاد فرزان رو ببوسه و بگه دیگه هیچ وقت گیتار نزن چه ربطی داره آخه اون ک خودش نمیزد تو گفتی بزن بزن😐💔
سلام. ببخشید این یه اول گم شده نداره؟؟
«بیتفاوت نگاهم میکرد و منتظر بقیه حرفم بود که ادامه دادم»
اما تو پارت قبل کلاً هیچ حرفی نزده بود
«سیاوش با نگاه خیره ای بهم بی چون و چرا عقب گرد کرد که صدای پیرزنی که دوباره سرو کلش پیدا شده بود بلند شد»
منتظر حرف پیرزن بودیم ما.
یه چکی میکنی فاطمه جان؟؟!
سلام،باشه صبر کنید
نگاه کردم من درست زدم،اگه هم اشتباهی شده از نویسندست
ممنونم که پیگیری میکنی. ❤️❤️❤️
فاطی بیا کارت دارم
من نمیدونم وقتی هنوز تو فکر کس دیگه ای هستید بوسیدن بقیه چه معنی داره 😐من حس بدی میگیرم حتی اگه از مداد کسی دیگه استفاده کنم،اون وقت موندم چطور راحت خیانت می کنید،هر چند اون ادم بد باشه بدترین کار دنیا رو هم انجام داده تو هم باید هم مثل اون حیوون شی خیانت کنی؟!
آخر این پارت واقعا شوکه شدم!
واقعا داره مسخره پیش میره ازونجایی ک ترشی میخوره معلوم نیس حاملس یا ن چند ماه با جاوید زندگی کرد بعد ک جدا شد تو فکرشه ب یادش اشک میریزه فرزان رو میبوسه حداقل درود ب شرف فرزان ک هلش داد😂💔
تازه تعجبم میکنه که چرا فرزان هلش داد🤣🤣🤣