سامیار به داروها نگاه کرد و گفت:
-قرص زیر زبونیشو پیدا کن..
سامان سریع قرصی که سامان گفته بود رو پیدا کرد و یدونه از بسته خارج کرد و به دست سامیار داد….
سامیار به سختی دهن مادرجون رو باز کرد و قرص رو زیر زبونش گذاشت…
بعد دوباره دستش رو خیس کرد و روی صورت مادرجون کشید و نگاهی به دور و برش کرد و با دیدن مجله ی روی میز، با یه خیز برداشتش و مشغول باد زدن مادرجون شد…..
روی موهای مادرجون رو نوازش کردم و با نگرانی گفتم:
-نبریمش بیمارستان؟..
سامیار با فکی منقبض شده و عصبی گفت:
-اگه تا یکم دیگه بهتر نشد میبریم..
سرم رو تکون دادم و اشک هام رو پاک کردم و با ترس به عسل نگاه کردم…
اگه اتفاقی واسه مادرجون می افتاد چه خاکی تو سرمون می ریختیم…
.
حتی فکرش هم تن و بدنم رو می لرزوند..
عسل هم دست کمی از من نداشت و دوتایی در شرف سکته کردن بودیم…
چقدر زن بیچاره رو اذیت می کردیم..هر دفعه یکیمون باعث می شدیم حالش بد بشه…
نگاهی به سامیار کردم که هنوز داشت مادرجون رو باد میزد…
می تونم بگم حالش از هممون بدتر بود..چشم هاش سرخ شده و دندون هاش رو عصبی روی هم می فشرد..انقدر محکم که فکش جابجا میشد…..
نگرانی از سر و صورتش میبارید..
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم..
حال خودمم خوب نبود..کمرم به شدت درد می کرد و حالت تهوع بسیار شدیدی داشتم…
نمی خواستم تو این اوضاع حال بدم رو بروز بدم و سامیار رو نگران تر کنم اما حالم اصلا خوب نبود….
چیزی نگذشته بود که حس کردم سر مادرجون تو بغلم تکون میخوره…
با ذوق نگاهش کردم که پلک هاش می لرزید و داشت بهوش می اومد…
با خوشحالی گفتم:
-داره بهوش میاد..سامیار..
سامیار دست از باد زدن مادرجون برداشت و خم شد تو صورتش…
با نگرانی نگاهش کرد و گفت:
-مامان..صدامو می شنوی؟..
مادرجون اروم و با مکث لای چشم هاش رو کمی باز کرد و به سامیار نگاه کرد…
با ذوقی که نمی تونستم مخفیش کنم، دوباره بلند گفتم:
-چشماشو باز کرد..بهوش اومد..
مادرجون چشم هاش رو بست و با لب هایی لرزون و صدایی خفه گفت:
-خوبم..نگران نباشین..
صدای نفس راحت و عمیق سامیار و سامان بلند شد و سامان گفت:
-خداروشکر..
بعد کمی خم شد سمت مادرجون و گفت:
-حالت خوبه مامان؟..می خواهی بریم بیمارستان؟..
مادرجون اروم سرش رو به چپ و راست تکون داد و نالید:
-نه نه..خوبم..
سامیار مجله ی تو دستش رو پرت کرد روی میز و دستش رو به صورت عرق کرده ش کشید و پشتش رو به ما کرد….
با نگرانی داشتم نگاهش می کردم که مادرجون با صدایی تحلیل رفته صداش کرد:
-سامیار..پسرم..
سامیار چنگی به موهاش زد و دوباره چرخید طرفمون و مادرجون لبخنده محوی روی لب هاش نشوند و گفت:
-حالم خوبه..نگران نباش..
سامیار سرش رو تکون داد و یک لحظه نگاهش به من افتاد…
اخم هاش تو هم رفت و چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
-چیه؟..چرا رنگت اینقدر پریده؟..
بی اختیار دست ازادم رو به پهلوم، جایی که شدیدا درد می کرد گرفتم و گفتم:
-خوبم..چیزی نیست..بخاطره نگرانیه..
نگاهش چرخید سمت دستم:
-درد داری؟..
به چشم های نگرانش نگاه کردم و دلم براش سوخت..
نمی دونست به کدوم یکیمون برسه و همزمان نگران هممون بود…
به سختی لبخنده محوی روی لب هام نشوندم و گفتم:
-نه خوبم..
قدمی جلو اومد و گفت:
-پس چرا پهلوتو گرفتی؟..بلند شو ببینم..
دست هاش رو به شونه ی مادرجون گرفت و نیم تنه ش که تو بغلم بود رو ازم جدا کرد و تکیه مادرجون رو به مبل داد و من رو از روی دسته ش بلند کرد…..
کمکم کرد برم سمت کاناپه و رو به سامان گفت:
-اب قند روی میز رو بده مامان بخوره..
روی کاناپه نشوندم و کوسن های روش رو مرتب کرد و مجبورم کرد دراز بکشم و گفت:
-یکم بخواب ببینم چه غلطی باید بکنم..
دراز کشیدم و دوباره کمرم تیر کشید و بی اختیار یه “اخ” غلیظ از بین لب هام بیرون اومد…
صورتش رو جمع کرد و با ترس گفت:
-چی شد؟..کجات درد میکنه؟..
حالش رو که می دیدم دلم براش می سوخت و نمی خواستم بدتر منم نگرانش کنم…
دستم رو به شکمم گرفتم و گفتم:
-هیچ..
نگذاشت جمله ام کامل بشه و با صدای بلندی گفت:
-دروغ نگو..رنگت پریده..هی دستتو به شکمت میگیری..بگو کجات درد داره بفهمم چه گوهی باید بخورم….
کف دستم رو به طرفش گرفتم:
-خیلی خب..اروم باش..چیزی نیست..یکم کمرم درد میکنه..دراز بکشم خوب میشم…
پایین کاناپه زانو زد و دستش رو روی شکمم گذاشت:
-چرا؟..چی شد یهو؟..تو که خوب بودی..
قبل از اینکه جوابش رو بدم، سرش رو چرخوند سمت مادرجون و با نگرانی گفت:
-چرا درد داره؟..
مادرجون بی حال سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود و رنگ و روش هنوز جا نیومده بود…
نگاهی به من کرد و با ضعف گفت:
-شاید چون مدت طولانی اینجا نشسته بود و من بهش تکیه داده بودم..بذار یکم دراز بکشه اگه خوب نشد ببرش بیمارستان….
چشم هام رو بستم و نالیدم:
-نمیخواد..الان خوب میشم..
سامیار با حرص نگاهم کرد و غرید:
-ساکت شو..برای چی مواظب خودت نیستی..من یکم حواسم ازت پرت میشه هرکاری دلت میخواد میکنی….
دستم رو روی دستش که هنوز روی شکمم بود گذاشتم و با غصه گفتم:
-من که کاری نکردم..
چشم هاش رو بست و نفسش رو عمیق فوت کرد بیرون…
کمی سکوت کرد و بعد چشم هاش رو باز کرد و مهربون و با ملایمت گفت:
-ببخشید عزیزم..حالتو دیدم نگران شدم..چیزی میخوری برات بیارم؟…
سرم رو به منفی تکون دادم و مادرجون بی حال گفت:
-یه شربتی چیزی بده بخوره..ممکنه قندش پایین اومده باشه…
سامیار سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد که عسل فوری گفت:
-تو بشین پیشش..من میرم درست میکنم..
سامیار دوباره مثل قبل روی زانوهاش نشست و گفت:
-دستت درد نکنه عسل جان..ببخش امروز خیلی بهت زحمت دادیم…
عسل راه افتاد سمت اشپزخونه و درهمون حال گفت:
-این چه حرفیه..مگه من غریبه ام..
لبخندی زدم و نگاهم به سامان افتاد که کنار مادرجون ایستاده بود…
اون هم داشت به من نگاه می کرد و وقتی متوجه ی نگاهم شد، بی صدا و با نگرانی لب زد:
-خوبی؟..
چشم هام رو باز و بسته کردم و سرم رو تکون دادم..
سامیار که متوجه حرکت سامان شده بود پوزخندی زد و با کنایه گفت:
-اگه بقیه بذارن خوبه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.