چت روم*پری عاشق*122
پریناز : ﻣﻨﻮ چه قدر ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟ دوس پسرش : ﻗﺪ دریا پریناز : ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺣﺎﻻ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ “دریا “ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ دوست دختر پسرس… یاد بگیرید!!! اصلا بین دوست دختراش فرق نمی ذاره 💜💙💚💛🧡❤️
پریناز : ﻣﻨﻮ چه قدر ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟ دوس پسرش : ﻗﺪ دریا پریناز : ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺣﺎﻻ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻩ “دریا “ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ دوست دختر پسرس… یاد بگیرید!!! اصلا بین دوست دختراش فرق نمی ذاره 💜💙💚💛🧡❤️
با اومدن رها و آرام و آوا و ریما و راحیل ، رادان رفته بود که مثلا ما راحت باشیم . آوا که با خودش کاچی آورده بود و آرام جیگر و صدای خنده هاشون کل خونه رو برداشته بود _ رسپینا مطمئنی خوبی؟ کاچی هم که آوردم نخوردی ، اصلا مشخصه چقدر خسته ای مشخص نیس تا ساعت چند
همچون مرده ای متحرک، خانه ای که روزی با امید و شوق درونش پا گذاشته بودم را بالا و پایین میکردم تا مقدمات عقد همسرم را فراهم کنم. از تدارکات سفره ی عقد که فارغ شدم، نگاه حسرت بارم را یک دور داخل اتاق چرخاندم. از گوشه گوشه ی خانه همهمه و هلهله برخاسته بود و
خلاصه رمان : رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در
تو خودش جمع شده بود و ریز گریه میکرد بسته رو گذاشتم روی میز که متوجه شد و منم درو بستم لباسامو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم و یکم با گوشیم ور رفتم فکر کنم کارش تا الان تموم شده باشه درو زدو و وارد شدم لباس عوض شدش نشون میداد کارشو کرده (مائده) چرا این مرد
عقدنامهی قرمز رنگو توی دستم گرفتم. همه چیز اینقدر راحت و سریع پیش رفت که مثل خواب به نظر میرسید. شنیدن اون اولتیماتومهای توی ماشین کلی از انرژیمو گرفته بود. بقیهشوهم دیدن بابام و اون زن تخلیه کرده بود. بیشتر شبیه یه فشار روانی به نظر میرسه. انگار روح ادمو عذاب میدن.
گندم نگاهش را سمت او کشید . هوا بسیار خوب و معتدل و دلپذیر به نظر می رسید ، اما گندم نمی دانست چرا با این وجود لرزی عمیق را در تنش حس می کند . ـ مگه میشه ؟؟؟ مگه ممکنه ؟؟؟ یزدان سری تکان داد …………. توضیح دادن
8 سال پیش پدرم بخاطر موقعیت شغلیش با شریکش تصمیم گرفتن منو زهرا با هم ازدواج کنیم اونموقع هنوز بچه بودم و تصمیم گرفتن فقد اسمی روی هم بزاریم و چند سال گذشت و وقتی عقل رس شدم فهمیدم عشق رو نمیشه زوری بدست اورد و تصمیم گرفتم بگم منصرفم از این وصلت اما مریضی پدرم نزاشت بگم و
لباسا رو حساب کردیم و رفتیم سراغ کیف و کفش و شال یک و کیف و کفش مشکی برداشتیم و دوتا روسری زرد و کرم داشتیم میرفتیم سمت لباس خونه که یه ست کامل مانتو شلوار …. تن مانکن دیدم و وختی تو تن مائده تجسم کردم چشمم رو گرفت با دست به طرف مغازه اشاره کردم _چطوره؟ _اقا
در حالی که جامون عوض شده بود و حالا من داشتم به این خشم و عصبانیت و غیرتی که خیلی دیر خودش و به نمایش گذاشت می خندیدم و اون لحظه به لحظه بیشتر آتیش می گرفت.. انقدری که دوباره اومد سمتم.. یقه لباسم و گرفت و من از حالت درازکش شده به نشسته درآورد و
گیج شدم… دختر سرایدار قصه مادر جاوید و فرزان بود! آقا بزرگ ادامه داد _دختر سرایدارو نمیفهمیدم فقط میدونستم رسم عشق این نیست که یه شب و روز با یکی باشی شب و روز دیگه با یکی دیگه! همون جا بود که به پسرم پیله بستم و گفتم این دختر وصله تنه تو نیست… ولی بازم نگفتم با