23 اردیبهشت 1402 - رمان دونی

روز: 23 اردیبهشت 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان رسپینا پارت ۱۶۲

××××××××× #part_162 این مدت جایی نبود که نرفته باشیم و نگشته باشیم ، قرار بود چند روزی بریم شیراز و بعد برگردیم و زندگیمونو از سر بگیریم. _رادان _جانم _میشه بریم گرگان ؟! بعدش بریم شیراز ؟! _الان؟! خیلی یهویی ؟ _نمیدونم ، یهویی دلم خیلی خواست برم ، میشه بریم ؟! _دلت تنگ شده واسه اون دوقلو های ..

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 50

        نفس عمیقی کشیدم و لبخند تلخی که زدم دست خودم نبود. قوری را گذاشتم و کمر به کابینت تکیه زدم:   _ مگه باید کاری کنم؟   نگاهش شوکه شد، به ارامی گفت:   _ اینکه، اینکه رفتی خاستگاری لاله‌…فکر کردم نقشه‌ای چیزی داری، چمیدونم…یعنی، یعنی همینجوری داداشمو ول کردی؟   تیز نگاهش کردم، چه میگفت؟

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 42

    بهت زده سرش را به سمت در چرخاند و با ندیدن کسی مطمئن شد که صدا از داخل حیاط است!   از پنجره‌ی کوچک اشپزخانه به بیرون خیره شد و چشمش به محمد افتاد.   با یک دست مینو را در اغوش گرفته بود و سر و صورتش را بوسه باران می‌کرد و در دست دیگرش دستی گلی

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

[مانلی💙🐚MANELI]

‌   یک روز بیا و تا •ابَـــــد• بمان •کســــی• چه می داند..؟! شاید •اَبـــد• همان چند دقیقه‌ِای باشد که در آغوشِ «تُــــو» میگُذرد..🥺♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎

ادامه مطلب ...
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 4

#پارت_4 •┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•   مراسم خیمه شب بازی امشبشان هم کم کم در حال اتمام بود …     با اینکه در جمع سهام دار ها و کله گنده های کارخانه دار نشسته بود اما تمام حواسش پی فرناز بود که کمی‌آن طرف تر روی راحتی نشسته و با سادگی تمام درحال عشوه ریختن برای پسر گرگ تر از پدرِ ،

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 23

    البته که قرار نیست از کارتی که بهم داده استفاده کنم؛   اما همین که سعی کرده همه‌ی نیازهای احتمالیمو برطرف کنه خودش نشون از خوب بودنش نمیده؟   و همه‌ی این ها درحالیه که من یه اجبار و بار اضافی توی زندگیشم.   حتی تا حد زیادی آبروشو توی خطر انداختم و به باد دادم.   من

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 201

        ـ گفت برای صبحونه بریم محوطه استخر . مثل اینکه فرهاد استخر پارتی گرفته .       ـ پس سورپرایز بعدیش این بود .       و همراه با پفی از تخت پایین رفت و مستقیماً به سمت حمام راه افتاد . این تن خسته و له و لورده اش قبل از هر چیزی

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 2

#پارت_2 •┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄• فلش بک روی صندلی نشسته بودم و گل‌ولای میان انگشتانم را پاک می‌کردم. نگاهم از پنجره‌ی کوچک زیر زمین مدام روی در باغ متمرکز می‌شد. اگر قبل از آمدن مهمان‌ها خودم را به خانه نمی رسانده و دوش نمی‌گرفتم بی‌شک این‌بار مامان زهره مرا از فرزندی خلع می‌کرد. می‌‌دانستم گونه‌هایم از رنگ روی سفال نقش گرفته و سر

ادامه مطلب ...
رمان دلوین

رمان دلوین پارت 3

#پارت_3   •┄┄┄┄┄┅•🌚🤍•┅┄┄┄┄┄•   مانند همیشه جمعیت مرفهین بی‌درد مشغول عیش و نوششان هستند و گه گاهی هم در مورد کار نطقی میکنند   سپندار با دیدنش از دور جام توی دستش را به سلامتی اش بالا میگیرد و مثل همیشه ناچار‌ به حفظ ظاهر است …!‌‌‌   گاهی فکر میکرد اگر مادرش را در زندگی اش نداشت سپندار را

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 313

        برعکس من اون اصلاً نگاهم نمی کرد و همچنان با اخمای آویزون به زمین زل زده بود.. تا این که طاقت نیاوردم و صدای لرزونم و انداختم تو سرم: – حرف بزن دیگــــــــه! سرش و بلند کرد و جوری نگاهم کرد که نفسم تو سینه حبس شد.. حتی قبل از این که چیزی بگه داشتم خودم

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 212

    نرگس هیچی نگفت و فرزان فقط یک قدم به جلو گذاشت… احساس کردم بغض داره اما نمیخواد بشکنه! فقط صدای نفسای خش دارش بود که به گوشمون می‌رسید و صدای مادرش دوباره بلند شد _نرگس؟!   با ویلچر سمتمون برگشت و من چهره شکستش و موهای سفیدش رو دیدم! هر لحظه منتظر بودم از دیدن فرزان و وجود

ادامه مطلب ...