رمان حورا پارت 52
دستم را کشید و من را به اتاقش برد، در که بسته شد با چشمان نگرانش به من خیره ماند: _ چیشده کیمیا؟ چرا همچین میکنی؟ اب دهانش را قورت داد و دست روی شکمش گذاشت: _ نشد حورا…دیشب یه دلدرد بدی گرفتم، فکر کردم شد…اما هیچ خونی نیومده، فقط در حد یه