8 تیر 1402 - رمان دونی

روز: 8 تیر 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 57

  به محض ورود نگاهم قبل از هر چیز به دنبال مادرم می‌گردد و اما با دیدن جای خالی‌اش مقابل چرخ خیاطی، بغضم بیشتر می‌شود.   صدای حرف زدن ماجد را از اتاق خودم و آرامش می‌شنوم و با ترس و نگاهی اشکی قدم برمی‌دارم.   مادرم هم توی آن اتاق بود؟   قبل از اینکه به در برسم اما

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 35

    سراب دوباره دستش را روی چشمانش گذاشت و دهان کجی ای کرد.   _ مجبور نیستم تحملت کنم.   _ مجبوری خانم، هنوز داغی حالیت نیست!   سراب که سکوت کرد، گوشه ی چشمش را خاراند و پوفی کرد. تند رفته بود و فعلا باید ناز این دخترک چموش را میکشید!   فعلا دور، دور او بود! خوب

ادامه مطلب ...
رمان نگار

رمان نگار پارت 15

  خیره بودم بهش که گرمی اشکی که لغزید و خودشو توی خرمن موهام پنهون کرد منو متوجه شکسته شدن بغض سنگینم کرد … راه گریمو باز گذاشتم و اجازه دادم اشکام راحت بریزه.. هیچ تلاشی واسه متوقف کردن گریه ام نکردم برعکس یه ذره که گذشت با صدای بلند های های گریه کردم …. نمیدونم چقدر گذشته بود که

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 177

  سامیار سرش رو به تایید تکون داد و بی حرف سرش رو پایین برد و لب های سوگل رو بین لب هاش گرفت و محکم بوسید….   دلش هری ریخت و تمام فکر و خیال های تو سرش پر کشید و تمام حواسش معطوف به لب های داغی شد که لب هاش رو محکم می فشرد…..   یک دستش

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 50

    شهریار بی میل نگاه گرفت و به چشمان پر شیطنت عسلی دخترک خیره شد. مهربان خندید… -خدا زیبایی ها رو داده برای نگاه کردن…!!!     ابروهای ماهرخ بالا رفت. -جونم حاجی راه افتادی…؟! اگه این زیبایی ها برای نگاه کردنه چطوره بزاریم جلوی دید عموم…!!!     شهریار اخم کرد. -حتی شوخیشم قشنگ نیست ماهی…! بهت پیشنهاد

ادامه مطلب ...
رمان نگار

رمان نگار پارت 14

  بالاخره با دیدن تابلوی تهران نفس راحتی کشیدم …. رسیدیم… خیلی خسته بودم و دلم میخواست زودتر برم بخوابم … مهراااد … + جان مهراد … تو اینجور میگی مهراد که من قلبم از تپش میوفته لامصب…. خندم گرفت … میگم حالا من کجا برم؟ برگردم خونه دانشجوییمون که همین فردا پیدام میکنن… من که بهت گفتم تو نگران

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 355

          صاف نشست و یه دستش و روی رون پاش مشت کرد و من سریع نگاهم و به انگشتای خودم دوختم تا یه بار دیگه با دیدن دستاش.. ذهنم اون دست های لعنتی و رگ های برآمده روش و به یادم نیاره.. – می شناختمش.. تو چند تا از کلاسا با هم بودیم و اونم ترم

ادامه مطلب ...