رمان نگار پارت 15

0
(0)

 

خیره بودم بهش که گرمی اشکی که لغزید و خودشو توی خرمن موهام پنهون کرد منو متوجه شکسته شدن بغض سنگینم کرد …

راه گریمو باز گذاشتم و اجازه دادم اشکام راحت بریزه.. هیچ تلاشی واسه متوقف کردن گریه ام نکردم برعکس یه ذره که گذشت با صدای بلند های های گریه کردم ….

نمیدونم چقدر گذشته بود که شدت گریه ام کم شد و جاشو به هق هق ریزی داد…

به پهلو شده و مثل یه جنین تو خودم جمع شدم …

نفهمیدم کی خوابم برد ….

صدایی شبیه زنگ پشت سر هم تو سرم پخش میشد …

اون صدا انقدر تکرار شد تا منو از عالم خواب بیرون کشید….

هنوز گیج و منگ بودم … برای صدم ثانیه ای همه چیز از یادم رفته بود و نمیدونستم کجام …

تو جام نشستم نگاهی به اطراف انداختم که دوباره همون صدای زنگ به گوشم خورد…

زنگ در اینجا بود ، ترسیدم، یعنی کی میتونه باشه این وقت صبح …

بلند شدم و به سمت در رفتم، کل بدنم کوفته شده بود به خاطر مسیر طولانی که دیروز اومده بودیم…

پاورچین پاورچین و آروم رفتم پشت در قرار گرفتم و از چشمی در نگاه کردم و زود خودمو کنار کشیدم ….

 

|

این مرد کی بود این وقت صبح؟!

یه بار دیگه با دقت بیشتری نگاه کردم … خااااک تو سرم مهراد بود که!!!….

با دیدنش جون تازه ای گرفتم ، سریع قفلو زدم و درو باز کردم …

سرش پایین بود و دستاش پر از چیز میزای مختلف …

وارد شد؛ سلام و احوالپرسی کرد و سرشو بالا آورد … … یه لحظه انگار جا خورد ولی باز

به حالت عادی برگشت ….

+ سلام عشق من .. بهتری؟

سلام خوش اومدی .. آره یه ذره بهترم …

+ چرا درو باز نمیکنی دو ساعته پشت درم دلم شور افتاد .. حموم بودی؟

نههه … خواب بودم ببخشید معطل شدی ..

+ خواب ، الان؟؟!!

آره دیگه … چرا تعجب میکنی؟

تک خنده شوخی کرد و گفت:

+ تعجب میکنم چون ساعت سه بعد از ظهره.!!

واسه خودمم عجیب بود! مگه من چقدر خوابیدم !!

متعجب یه نه کش دار تحویلش دادم و اون با یه آره شیطون جوابمو داد ….

 

 

مهراد از لحظه ای که وارد شده بود یه جوری بود… نگاهش خیلی شیطون بود ؛ چشماش برق میزد…

زیر نگاهش معذب بود، داشت با چشماش منو میخورد …

تعجیم از این بود که خودم کاملا مطمئن بودم به خاطر این همه خواب و اون همه گریه قطعا الان شکل آدمیزاد ندارم پس این همه شور تو چشمای مهراد چی میگفت؟؟؟؟!!!!

دوباره از سر تا پا نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و مسیرشو گرفت به سمت آشپزخونه رفت …

چندتا از کیسه ها رو تو آشپزخونه گذاشت و با چندتا دیگشون برگشت …

 

من هنوز رو همون نقطه ثابت وایساده بودم و کارای مهراد و تماشا میکردم …

 

اومد رفت رو مبل نشست و بقیه کیسه ها رو کنار خودش گذاشت ….

سرشو بالا آورد و رو بهم گفت:

+ بیا عزیزم ..

بدون کلامی رفتم و بالا سرش وایسادم که باز متوجه اون نگاهش شدم …

دیگه کلافم کرده بود. همزمان رو بهش توپیدم:

چته مهراد چی دیدی کلافم کردی دیگه آآآه .. چرا اینجوری نگ……

کج شدم نگاهی به خودم بندازم ببینم چرا اینجوری نگاه میکنه که با دیدن سر و وضع خودم لال شدم …..

از شرم داشتم آب میشدم .. مطمئنم اون لحظه صورتم مثل لبو شده بود…

 

|

با همون تاپ شلوارکم درو باز کرده بودم و اصلا هم یادم نبود چی تنمه …. آقا هم تا دلش خواسته منه بدبختو دید زده…

اصلا نفهمیدم چطور در عرض صدم ثانیه ای از جلو چشمش غیب شدم و خودمو به اتاق رسوندم …..

با این لباس جذب و رنگ زنندهی فسفریش جلوه جذابی ایجاد شده بود که آقا دلش خواسته!!!

همون لحظه لباسمو عوض کردم اما دیگه روی بیرون رفتن از اتاقو نداشتم ….

حتما الان پیش خودش فکر میکنه عمدا این کارو کردم …

نکنه فکر کنه همه حرفام در مورد اعتقاداتم شعار بوده و فقط میخواستم خرم از پل رد بشه !!!!

نمیدونم پیش خودش چی فکر میکرد و منم توان هیچ توضیحی رو نداشتم …

چیزی که نباید میشد شد و هرچی هم میگفتم زمانو به عقب برنمیگردوند

نزدیک به نیم ساعت تو اتاق موندم و بیرون نرفتم ….

رو تخت نشسته بودم و به این فکر میکردم که حالا این گند و چطور جمعش کنم که در به صدا در اومد و منو از جا پروند …

یه بار دیگه در زد و پشت سرش صدای دلنشینش تو گوشم نشست که به خوشگل ترین حالت ممکن اسممو صدا زد:

+ افرا …

مکثی کرد و دوباره صدام زد:

+ افرا عزیزم حالت خوبه؟… چرا جواب منو نمیدی دارم نگران میشم …..

 

|🥀|

همچنان تو سکوت به در اتاق زل زده بودم که چیزی واسه گفتن پیدا کنم …

+ افرا من دارم میام داخل …

هنوز حرفش کامل نشده بود و من مهلت جواب دادن پیدا نکرده بودم که در باز شد و قامت مردونش تو چهار چوب در نمایان شد…

تند پاشدم سر پا و سرمو پایین انداختم …

– م … مهراد .. من ..

+ چیزی شده؟

سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم …

لبخند شیطونی رو لباش بود و به علامت هان” “چیه؟” سرشو تکون داد

نمیدونستم دقیقا الان چه جمله ای باید بگم…

+ افرا چرا اینجوری رفتار میکنی؟؟ من و تو ناسلامتی میخوایم ازدواج کنیم دیگه دلیلی نداره این حرفا بینمون باشه…

حواسم نبود چی تنمه واسه همین اونجوری شد .. من که بهت گفته بودم اینجور چیزا واسم مهمه ، این چندمین باره …

+ !!! خب ببخشید من که نمیدونستم فکر کردم خودت سر عقل اومدی !!!!

تند سرمو بلند کردم ، گردنم نزدیک بود بشکنه …

 

بهت زده و با اخم زل زدم تو چشماش…

منظورتو نمیفهمم… یعنی کسی که اینجور چیزا براش مهمه آدم بی عقلیه؟؟ یعنی طبق عقیده تو دخترای پاک عقلشونو از دست دادن و بی بند و بارا عاقلن؟؟؟

خنده رو لبش ماسید … خودشو جمع و جور کرد و دستی به پشت گردنش کشید:

+ نه من منظورم این نبود … اممم .. میدونی … چیزه … اصلا ولش کن من یه لحظه نفهمیدم چی گفتم… معذرت میخوام اشتباه بود جملم ….

کلافه و عصبی بودم … از خودم، از شرایط پیش اومده ، از انتخابی که هنوز دو روز نگذشته داره از کرده خودم پشیمونم میکنه …

قدمی ازش فاصله گرفتم و روی تخت نشستم …

تنهام بذار…

+ من که عذرخواهی کردم افرا…

هیچی نگو فقط برو .. حوصله خودمم ندارم دلم میخواد یه مدت تنها باشم ….

حالم که بهتر شد خودم بهت زنگ میزنم …

+ آخه غذا گر…

حرفشو بریدم :

با خودت ببرشون .. خودم یه چیزی درست میکنم میخورم …

 

|🥀|

انگار فهمید بحث کردن با من دیگه فایده ای نداره و حرف حرفه خودمه…

+ باشه میرم ….

فقط زود زنگ بزن .. من تحمل دوری از تو رو ندارم

اینهمه دور بودی تونستی … تو که فقط یه روز کنار من بودی

+ درسته یه روز بود ولی …

دوباره پریدم وسط حرفش

بس کن .. حوصله شنیدن چرندیات عاشقانه رو ندارم …

از حرفم جا خورد خواست چیزی بگه اما پشیمون شد …

عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون. به دقیقه نکشید که صدای در آپارتمان بهم فهموند که از ساختمون خارج شده…

به ثانیه نکشید که دلم براش تنگ شد !!! واسه خودمم عجیب بود …

چطور میشه انقدر راحت وابسته این مرد شده باشم…

پوف کلافه ای کشیدم و بلند شدم از اتاق رفتم بیرون ….

مستقیم به طرف در رفتم و قفلشو دوباره انداختم …

یادم رفت در مورد خونه و اینکه کسی توش بوده باهاش صحبت کنم …

 

|🥀

برگشتم روی اون مبلی که مهراد نشسته بود نشستم و سروقت وسایل رفتم …

دونه دونه بازشون کردم …

پسره دیوونه کلی لباس و لوازم آرایش برام خریده بود اونم از برندای درجه یک …

عجب سلیقه ای داشت همه رو دوست داشتم …

به آخرین بسته که رسیدم خشکم زد … چند دست لباس زیر و لباس خواب …

از خجالت آب شدم، چرا اون باید همچین کاری میکرد آخه؟؟؟!!!

بیخیالش شدم و پاشدم رفتم تو آشپزخونه بوی غذاها یادم انداخت که چقدر گشنمه…

به سمت غذاها هجوم بردم و یکیشونو بیرون کشیدم آمادش کردم و نشستم به خوردن …

قاشق اولو که به سمت دهنم بردم یاد مهراد افتادم … غذاشو نخورد و رفت ، اشتهام کور شد…

دستم شل شد .. قاشقو پایین آوردم ….

دستمو زیر چونم زدم و چند دقیقه به فکر فرو رفتم و به این نتیجه رسیدم برم بهش زنگ بزنم ….

از پشت میز بلند شدم که یادم افتاد گوشی ندارم ….

 

|🥀| 👉🏾

رفتم تو پذیرایی و دنبال تلفن خونه گشتم …

وسط خونه وایسادم دستمو به کمرم زدم، دور خودم چرخیدم و نقطه به نقطه خونه رو از زیر نظر گذروندم که چشمم افتاد به میز تلفن …

سریع به سمتش رفتم و برش داشتم ….

با عجله شماره مهراد و گرفتم اما به عدد شیشمش که رسیدم بقیشو به خاطر نداشتم ، این مدت شمارش تو گوشیم ذخیره بود و من هیچوقت سعی نکردم حفظش کنم چون فکر نمیکردم یه روز لازمم بشه…

با کلافگی گوشیو سرجاش گذاشتم و برگشتم تو آشپزخونه پشت میز نشستم…

سعی کردم غذامو بخورم با این فکر که بالاخره اونم بچه که نیست خودش یه چیزی میخوره اما باز با این حال بیشتر از سه قاشق از گلوم پایین نرفت …

از خوردن دست کشیدم اونجا نشستن بی فایده بود؛ تو این یه نصفه روز که من اینجا بودم کلی همه جا به هم ریخته شده بود…

تصمیم گرفتم دستی به سر و روی خونه بکشم بلکه یه ذره با کار کردن فکرم آزاد شه…

 

|

خسته با بدنی کوفته روی کاناپه ولو شدم و بلافاصله باز فکرم رفت پیش خانوادم و

مهراد …

ماشاالله کلی هم بدبختی واسه فکر کردن داشتم !!!

ولى من حق گله کردن نداشتم… چون تمام این بلاها رو خودم سر خودم آورده بودم !!

مونده بودم حالا باید چه غلطی بکنم ، اگه مهراد به این زودیا سراغی ازم نگیره من چطور میخوام باهاش ارتباط برقرار کنم ….

سرچرخوندم و نگاهی به ساعت انداختم ، نه شب بود …

دل و رودم داشت ضعف میرفت بلند شدم رفتم تو آشپزخونه سرکی تو یخچال کشیدم … مهراد پرش کرده بود از انواع مواد غذایی و خوردنی …

آهی کشیدم و درشو بستم .. نمیدونم این آه از سر پشیمونی از کاری بود که با مهراد کردم یا دلیلی دیگه داشت اما هرچی که بود از ته دلم بلند شد!!!!!!

حوصله غذا درست کردن نداشتم تصمیم گرفتم همون غذای ظهرو گرم کنم و بخورم….

بازم مثل ظهر چند لقمه که از گلوم پایین رفت احساس سیری کردم و دیگه نتونستم چیزی بخورم .. این حس سیری کاذب بود چون هرجور حساب میکردی از دیشب تا الان اندازه یه وعده هم غذا نخورده بودم واسه منی که خیلی خوش

اشتها بودم این وعده هاهیچ بود…

دلیلشم این همه فشار روانی بود که این چند وقته واسم به وجود اومده بود ….

هر روز یه بدبختی جدید که مقصر تمامشونم خودم بودم نه کس دیگه … ولی نه !! شاید خانوادمم بی تقصیر نباشن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
10 ماه قبل

چرا قسمت بعدیشو نمیزاری؟ من دلم میخواد ادامشو بخونم.

نازنین
نازنین
10 ماه قبل

چرا قسمت های بعدیشو نمیزاری؟؟ من دلم میخواد ادامشو بخونم.

سفیر امور خارجه ی جهنم
سفیر امور خارجه ی جهنم
10 ماه قبل

از شخصیت افرا خیلی بدم میاد
اه اه
بعد مگه اسمش نگار نبود؟؟؟؟؟

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط سفیر امور خارجه ی جهنم
کیم سوکجین
کیم سوکجین
پاسخ به  سفیر امور خارجه ی جهنم
10 ماه قبل

نگار شخصیت اصلیه ک افرا رو از خودکشی نجات داد

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x