سراب دوباره دستش را روی چشمانش گذاشت و دهان کجی ای کرد.
_ مجبور نیستم تحملت کنم.
_ مجبوری خانم، هنوز داغی حالیت نیست!
سراب که سکوت کرد، گوشه ی چشمش را خاراند و پوفی کرد. تند رفته بود و فعلا باید ناز این دخترک چموش را میکشید!
فعلا دور، دور او بود! خوب که میشد، عوض تمام این روزها را سرش در می آورد.
تمام سبزیجات و میوه ها را داخل سینک خالی کرد و به کمک گوگل مشکل گشا، سوپ سبزیجاتی بار گذاشت!
آب هویج و سیب را هم گرفت و به زحمت ماگ تمیزی پیدا کرد. حین سلام و احوال پرسی با عمه ی سعید، ماگ و داروهای سراب را داخل سینی گذاشت.
یکی از کمپوت ها را هم داخل کاسه ای ریخته و بعد از هم زدن سوپ، از آشپزخانه بیرون رفت.
پسر دردانه ی حاج سلطانی، اندازه ی تمام عمرش کار کرده بود و منتظر جرقه ای برای ترکیدن!
قبل از اینکه سراب ساز مخالف زده و جرقه را روشن کند، سینی را روی میز کوبید و دست به کمر شروع به تهدید و اتمام حجت کرد.
_ منی که تا حالا یه نیمرو برا خودم درست نکردم، سه ساعته دارم تو اون آشپزخونه جون میکنم!
رسما کونم پاره شد!
دلم میخواد نه و نو بیاری و ادا سرم در بیاری، جرت میدم سراب!
سراب نگاهی به سر تا پای حامی انداخت. عرق کرده و موهای پریشانش روی پیشانی اش ریخته بود.
چشمان نیمه بازش خستگی اش را فریاد میزدند.
دلش نیامد اذیتش کند، برای او زحمت کشیده بود خیر سرش!
صاف نشست و نفس عمیقی کشید که حامی جنون وار روی سرش کوبیده و سمتش رفت.
_ چیکار میکنی دختره ی سر خود! بخواب ببینم.
این دفعه زخمت باز شه دو تا انگشتم من میکنم توش که از به گا رفتن کاملت مطمئن شم!
دلمم برات نمیسوزه.
سراب از غر زدن های حامی به خنده افتاد. معلوم بود که فشار این چند روز تاب و توانش را به یغما برده.
حامی با چشمانی تیز بین خنده اش را شکار کرد و لب پایینش را بین دو انگشتش فشرد.
_ این سگ مصباتو بهم میدوزما، هیس شو!
سراب سرش را عقب کشیده و لبش را زبان زد.
_ پاشو برو یکم بخواب، منِ خرس گنده پرستار لازم ندارم.
حامی قرص هایش را از ورق جدا کرده و مقابلش گرفت. سراب چشم در حدقه چرخاند و قرص ها را روی زبانش گذاشت.
جرعه ای از آب هویج نوشید و از طعم دلپذیرش لبخند زد.
_ خرسای گنده ی اسگلی که عقل ندارن، هم پرستار لازم دارن هم یکی که گوششونو بپیچونه و آدمشون کنه!
سراب ریز خندید. حامی دقیقا مانند بچه های نق نقو شده و به همه چیز گیر میداد.
_ والا که حرف حق جواب نداره، اصلا زدی ناکوتم کردی پسر حاجی!
من اگه عقل داشتم الان رو به روی تو ننشسته بودم!
با فرو رفتن تکه ی بزرگی از آناناس داخل دهانش، چشمانش گرد شد که حامی با شیطنت ابرویی بالا انداخت.
_ دفعه بعدی به آناناس رضایت نمیدم، دهنت بی موقع باز شه یه چیز دیگه میدم میخوری!
سراب به زور و با سرفه آناناس را پایین فرستاد و انگشت اشاره اش را داخل چشم پر شیطنت حامی کرد.
_ بی ادب، چشاتو از کاسه در میارم!
حامی لبخند دندان نمایی زد و تکه ی کوچکتری را مقابل دهانش گرفت.
_ چیزای جذاب تری برای درآوردن دارم، تو فقط اشاره کن!
سراب چشم غره ای رفت و دست دراز شده ی حامی را پس زد.
_ نمیخورم، ارزونی خودت!
_ مگه دست خودته؟ بخور جون بگیری، نمیری بمونی رو دستم!
برنده ی نزاع کوچکشان حامی بود که آناناس را به خوردش داد!
سراب با بغض کمپوت را پایین داده و آهی کشید. چشم بست و با حسرت پچ زد:
_ کاش میذاشتی بمیرم.
تمام درد و غمش را حس میکرد. زندگی ای که آن روز با بغض و درماندگی بیرون ریخته بود، آرزوی مرگ کردن هم داشت.
چیزهایی که بر او گذشته بود را حتی حامی هم تاب نمی آورد، چه برسد به دختری که باید دردهایش را به تنهایی به دوش میکشید.
ضربه ای به نوک بینی اش زد و با خنده ای که از ته دل نبود و صرفا برای عوض کردن حال و هوای سراب روی لب نشانده بود گفت:
_ مردن که راحته خیاط باشی، کاش ماشاتو برا مردن خرج نکن.
خرجش دو تا قرصه که با یه زنگ میندازن کف دستت. میدی بالا و السلام و علیک ایزد منان!
سراب خنده ی بغض آلودی کرد و چشمان ترش را باز کرد. حامی با خنده اش خندید و شانه بالا انداخت.
_ جون تو مردن راحت ترین کار دنیاست.
اگه جنم و عرضه داری، زندگی کن.
زندگیه که سخته و پر از ای کاش، مردن حسرت نداره…
سراب تلخندی زد و دست زیر سرش گذاشت.
_ زندگی کردن دلیل میخواد…
یه دلخوشی که صبح به صبح به هوای اون چشماتو وا کنی و ته همه ی سگ دو زدنات، باز راضی باشی چون دلت به بودنش خوشه.
منِ بی کس و کار دلیلم کجا بود؟
دلم به اون دو تا تیکه پارچه ای که میندازم زیر چرخ خوش باشه؟
یا انگ هرزه بودنی که رو پیشونیم چسبیده و هر جا میرم، همه فکر میکنن کون آسمون پاره شده و شوهرای الدنگشون تلپی افتادن زمین و منِ بی همه چیز و هرزه قراره بدزدمشون؟!
بدون دلیل، یه جایی آدم خسته میشه…
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید و گرفته پچ زد:
_ از رو شکم سیری حرف زدن راحته آقا حامی…
قطره اشک بعدی اش را انگشت حامی نوازش کرد.
_ دلخوشیت، دلیلت، هر چیزی که کم داری… من میشم!
نمی خوای یه پارت بزاری?خیلی وقته گزاشتی.منتظرم🤗😥 لطفا.
رودل نکنی جناب حتما باید خودکشی میکرد تا با خودت بیای؟😂😂😒
والا درسام نمیزارن لذت رمان خوندنو بچشم!
نویسنده لطفا فردا بزار خواهش🥺🤍
خواهش میکنم وحشی نشو دیگه حامی
دلخوشیه کی بودی تو آقا حامی😂😒💔😐
خیلییی قشنگ بوددد😭😭😭😭❤❤❤❤
حالا دوباره حامی به خودش میاد و گند میزنه به حال جفتشون
چرا اینجا تموم شد؟؟😭
چقدر بی تربیت😑😑
داره قشنگتر میشه.😍😍😍😍😍😍🙏
چه غلطااا😂از کی تا حالا دلخوشی شدی آقا حامی😂🤣
واییییی.😍😍😍😍😍😍😍😍😍🙏