رمان سکوت تلخ پارت 34
تنم یخ میزند … مات سر جا میمانم… مبهوت شده بودم. صدای سارا؟ آن هم در این خانه؟ توهم زده بودم؟ دیوانه شده بودم؟ محال بود قطعا عقلم را از دست داده بودم که خیال میکردم این صدای سارا است او اینجا؟ مضحک بود هاکان نرفته
تنم یخ میزند … مات سر جا میمانم… مبهوت شده بودم. صدای سارا؟ آن هم در این خانه؟ توهم زده بودم؟ دیوانه شده بودم؟ محال بود قطعا عقلم را از دست داده بودم که خیال میکردم این صدای سارا است او اینجا؟ مضحک بود هاکان نرفته
حامی صدای لرزانش را دوباره به گوش پدرش رساند. _ گوشیمو میدی بابا؟ میخوام ببینمش… دلم براش تنگ شده… بده بابا… حاج آقا آه جانسوزی کشید و با شرمندگی سر پایین انداخت. چه چیز را ببیند؟ آزار و اذیت همسرش توسط چند مرد را؟ تجاوز به آن وحشتناکی که دیدن نداشت… _ بمونه
خلاصه رمان: تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده
با برش قیچی میان پارچه بغضم میترکد صدای هق هق گریه ام بالا می رود و تمام اتاق را پر میکند … عصبی بودم داشتم از گریه و بغض میترکیدم … چرا من تنها بودم؟ هیچکس را نداشتم … پدربزرگم چشم دیدنم را نداشت عموهایم اوج لطفشان نصیحت بود
☆☆☆ با دستش که دور کمرم پیچیده شد، چشمانه مخورم را باز کردم و آرام به طرفش چرخیدم. نگاهم به نگاهه شیطان و مانند همیشه سرحالش گره خورد و لب هایم به یک طرف کج شد. -بیدارشو دیگه داره دیر میشه آهو خانوم. -ساعت چنده؟ -شش و نیم
سوگل دستپاچه سرش رو تکون داد و با هول گفت: -وای اره حواسم نبود..اینقدر دلتنگ بودم پاک یادم رفت..بیایین داخل..بفرمایین..خیلی خوش اومدین… دستم رو گرفت و کشید داخل خونه و درحالی که کفش هام رو درمیاوردم، متوجه ی سورن و سامیار شدم که تازه وقت کرده بودن سلام و احوال پرسی کنن…. مردونه همدیگه