رمان آس کور پارت 134 - رمان دونی

 

 

 

 

حامی صدای لرزانش را دوباره به گوش پدرش رساند.

 

_ گوشیمو میدی بابا؟ میخوام ببینمش… دلم براش تنگ شده… بده بابا…

 

حاج آقا آه جانسوزی کشید و با شرمندگی سر پایین انداخت. چه چیز را ببیند؟ آزار و اذیت همسرش توسط چند مرد را؟ تجاوز به آن وحشتناکی که دیدن نداشت…

 

_ بمونه پیش من بهتره پسرم، باید برم پیش یه سری از همکارای قدیمیم.

این فیلم و عکس بمونه دستم شاید بشه سرنخی از توشون گیر آورد.

 

_ میام… باهاتون…

 

حاج آقا سرش را به چپ و راست تکان داد. مسئولیت این ماجرا گردن خودشان بود و خودشان باید به آن رسیدگی میکردند.

نباید بیش از این پای بچه ها به این ماجرا باز میشد.

 

_ زنگ زدم سعید تو راهه، برو یه چند روز پیشش بمون یکم به خودت بیای. این ماجرا رو بسپر به من، خیلی زود دست زن و بچتو میذارم تو دستت.

 

حامی با حالی خراب روی صورت خود کوبید. چرا مانند کودکی دو ساله با او رفتار میکردند؟

 

_ زنم معلوم نیست کدوم گوریه من برم کجا حاجی؟

چی میخوای از من؟ واسه مامان اتفاقی بیفته ولش میکنی که از من میخوای همه کسمو ول کنم به امون خدا؟

هر جا بری میام باهات، سر ندوئون منو سر جدت…

 

نگاه درمانده ای به چشمان خیس اما مطمئن حامی انداخت و ناچارا سر تکان داد.

 

_ خیلی خب، برو یه آبی به دست و صورتت بزن تا من با چند نفر تماس میگیرم. امیدت به خدا باشه…

 

نگاه پر خواهشی به بردیا انداخت و با همان نگاه خواست که پسرکش را تنها نگذارد. بردیا با همان اخم های در هم و قیافه ی جدی سری تکان داد.

 

خودش را به حامی رساند و دست زیر بازویش انداخت.

 

_ پاشو عمو، پاشو قربونت برم… بریم بیرون یه بادی بخوره به سر و کلمون.

 

#پارت_۴۹۷

 

حاج آقا با چند تن از همکاران قدیمش تماس گرفت. شماره ی ناشناس و فیلم را برایشان ارسال کرد و از جدی بودن ماجرا برایشان گفت.

 

با خستگی چشمانش را مالید و پوزخندی به سفره ی هفت سینشان زد. چه سالی میشد با این بهار!

 

فضا از آن التهاب و تشنج اولیه خارج شده بود. تازه حواسش جمع حاج خانم شد که با چشمانی بسته سر روی شانه ی رها گذاشته بود.

 

با طمانینه کنارشان رفت و پشت دستش را روی گونه ی او کشید. صدایش در حد نجوا آرام بود:

 

_ بمیرم برات، خیلی اذیت شدی این مدت. ببخش که نتونستم زندگی ای که لایقشی رو بهت بدم.

 

رها با لبخندی محو نگاهش کرد. از عشق بی اندازه ی او به حاج خانم با خبر بود.

 

_ اون هر چی که میخواسته رو با تو داشته، هیچوقت دیگه این حرفو نزن.

 

حاج خانم لای پلک های متورم و سرخ از گریه اش را باز کرد. بغض کرده نگاهی به مردش انداخت و دستش را در تمنای آغوش او گشود.

 

_ بیا پیشم.

 

به محض نشستنش کنار او، حاج خانم سر به سینه اش چسباند و دستان مردانه اش دور تن لرزان و رنجور زن حلقه شد.

 

_ نگران نباش، مثل همیشه از پسش برمیایم… با هم.

 

حاج خانم فین فین کنان خودش را بیشتر به او چسباند.

 

_ میدونم… تو همه چی رو درست میکنی.

 

_ این احمق بیاد ایران میگیرنش که، چرا هیچکی هیچی نگفت بهش؟ چرا فقط من نگرانشم؟

 

صدای بردیا حواسشان را پرت کرد. هنوز در آغوش هم بودند و حاج آقا داشت کمر حاج خانم را نوازش میکرد که سر بالا انداخت.

 

_ خیلی سال از اون پرونده میگذره، هر مدرکی ام که علیهش داشتن گم و گور کردیم… کسی باهاش کار نداره.

حامی کو؟ کاش تنهاش نمیذاشتی.

 

بردیا کلافه شانه بالا انداخت و حین پرت کردن خودش روی مبل پچ زد:

 

_ سعید اومد پیشش، تنها نیست.

 

#پارت_۴۹۸

 

سیگار را مقابل لبهایش گرفت و نگاه نگرانش را به چهره ی آشفته و داغانش دوخت.

 

_ وا کن دهنتو دیگه، زیر لفظی میخوای؟

 

حامی بالا تنه اش را روی تخت چوبی پهن کرد و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشت. متنفر بود از اینکه باید بنشیند و برای نجات همسرش چشم به دهان این و آن بدوزد.

 

کاش حداقل نشانه ای هر چند کوچک داشت تا سراغ سراب برود.

 

_ انقدر اوضاعم خرابه که سیریش خان دلش واسم سوخته؟!

 

سعید خودش را روی تخت بالا کشید. کف پایش را به صورت حامی کوبید و ادایش را درآورد.

 

_ زر نزن بابا، دلسوزی چیه؟ یه سیگار بهت تعارف کردم عین این خاله خان باجیا هزار تا حرف از توش درآر!

 

زر مفت میزد. دلش برای دوست قدیمی اش خون بود، از همان کودکی بخت و اقبال بد رهایش نمیکرد.

بعد از سالها داشت کنار سراب به آرامش میرسید که آن هم نشد.

 

_ من اصلا نمیفهمم چی به چیه؟ یکی دیگه با یکی دیگه مشکل داره، چرا زندگی شما رو خراب کردن؟

این حاجیتون چیکارست؟ ما تا دیروز فکر میکردیم حاجی به دنیا اومده، نگو حاجی پوششه!

 

حامی پوف کلافه ای کرد و سری به تاسف تکان داد. کلاف در هم پیچیده ی زندگیشان خودش را هم مبهوت کرده بود.

 

_ مزخرف نگو سعید، من دارم جون میدم از بی خبری، دارم میمیرم که یه غلطی کنم برسم به سراب اما هیچ غلطی نمیتونم کنم.

تو یه حال گوهی دارم دست و پا میزنم… زن و بچ…

 

به یکباره دستش را از روی چشمانش برداشت و نگاه پر آبش را بند نگاه گیج سعید کرد.

 

_ بابا شدم سعید… بابا… بچمم دست اوناست، کل زندگیم دست اوناست و من هیچ گوهی نمیتونم بخورم…

قلبم داره آتیش میگیره…

 

سعید مات و مبهوت و با دهانی باز نگاهش کرد. آن پسر از هفت دنیا آزاد و بی دغدغه، داشت پدر میشد اما کودکش…

 

ولی غم حامی🥲💔

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دونه الماس
دانلود رمان دونه الماس به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان دونه الماس :   اميرعلی پسر غيرتی كه سر ناموسش اصلاً شوخی نداره و پيچكش می افته دست سروش پسره مذهبی كه خيال رها كردن نامزدش رو نداره و اين وسط ياسمن پيچکی كه دلش رفته واسه به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قمار جوکر
دانلود رمان قمار جوکر به صورت pdf کامل از عطیه شکری

    خلاصه رمان قمار جوکر :   دخترک دو قدم به عقب برداشت و اخم غلیظی کرد: از من چی می خوای؟ چشمان جوکر برق عجیبی زد که ترس را به دل دخترک راه داد: می خوام نمایش تو رو ببینم سرگرمم کن! – مثله این که اشتباه گرفتی نمایش کار توعه نه من! پسرک جوکر پشت دست دختر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیوی خانم 🥝
کیوی خانم 🥝
8 ماه قبل

بمیرممممممم🥺🥺🥺🥺

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

ممنون فاطمه جان که اینو زود به زود میذاری

مریم
مریم
8 ماه قبل

ممنون😍

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x