رمان حورا پارت ۲۸۹
به سمت خانه رفتم و صدای فریاد او بلند شد: _ نمیذارم حورا، نمیذارم…این همه روز رو یا بدبختی سر نکردم که آخرش بسپارمت دست این مرتیکه! فهمیدی؟ فکر طلاق و بهمانو از کلهت بنداز بیرون! بی اهمیت وارد خانه شدم، دردم داشت بیشتر میشد، نباید میگذاشتم فشار عصبی به من غلبه