رمان طلوع پارت آخر
_ نگفته چیکارمون داره؟… تو فکر فرو رفته و انگار نمیشنوه من چی میگم…. _ با توام بارمان…. نیم نگاهی بهم میندازه و بازم به مسیر رو به رو خیره میشه….. _ نمیدونم عزیزم….فقط زنگ زد گفت یه دورهمی هست شما هم بیاین….. آینه جلوی ماشین رو پایین میدم و یه نگاه