Hamta Shahani, Author at رمان دونی

نویسنده: Hamta Shahani

رمان طلوع

رمان طلوع پارت آخر

    _ نگفته چیکارمون داره؟…   تو فکر فرو رفته و انگار نمیشنوه من چی میگم….   _ با توام بارمان….   نیم نگاهی بهم میندازه و بازم به مسیر رو به رو خیره میشه…..   _ نمیدونم عزیزم….فقط زنگ زد گفت یه دورهمی هست شما هم بیاین…..     آینه جلوی ماشین رو پایین میدم و یه نگاه

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت۱۹۰

    _ نمیخوای وکیل بگیری؟…..   _ نه هنوز…بزار احضاریه براش بره بعد….   _ اگه به محمد حسی….   دست از درآوردن پالتوش میکشه و تیز نگام میکنه….   _ چیه خب؟….برا این گفتم که وکلیه..از قبل هم یه مدارکی داشت…میتونی….   _ هر چی پیش اونه، اصلش پیش خودمه…نشنوم دیگه حرفی ازش…..   _ خیلی خب، باشه….

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت189

      با حس روشنایی پشت پلک هام، چشمام رو باز میکنم….پرده ها کنار رفته و رعد و برقی که میزنه باعث میشه فضای تاریک اتاق روشن دیده بشه…..صدای قطره های بارون به شیشه لبخندی میاره رو لبهام…..     با یادآوری اتفاقات دیشب دلشوره باز میاد سراغم…. میچرخم و با ندیدن بارمان شروع میکنم به صدا کردنش…..  

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۸۸

    گریه های ریز روژین سکوت مزخرف ماشین رو می‌شکنه….دلم میخواد باهاش حرف بزنم ولی اصلا حس و حالش رو نمیفهمم….   کاش من رو مسبب حال الانش ندونه….من فقط چهره ی واقعی پدرش رو بهشون نشون دادم….     به نیم رخش نگاه میکنم…تمام صورتش خیس خیس شده و همچنان گریه میکنه….       دستم رو میذارم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۸۷

      از جلو تلویزیون کنار میرم و رو نزدیکترین مبل رو به روش میشینم….   نگاهم برعکس همه که به تلویزیون خیرست زل میزنم به حمید رستایی….   با ابرهایی درهم و چشمای وق زده خیرست به فیلم….انگار باورش نمیشه که اینجوری رکب خورده….   توصیف این لحظه برام غیرممکنه….کاش میشد از لحظه به لحظه ش فیلم گرفت….

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۸۶

      _ تو اینجا چیکار میکنی؟….   صدای زهره خانوم باعث میشه سرم رو از سمتی که بارمان داره بهم نزدیک میشه بچرخونم طرف مجلسی که همه دور هم نشستن….   دایی محمد: تو هیچی نگو زهره….اینجا خونه حاج باباست…خودشونم میدونن چطور برخورد کنن….     مبینا: مامان راست میگه دیگه بابا…اصلا کی بهش گفته بیاد اینجا….  

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۸۵

      از آرایشگاه بیرون میزنم و تو خیابون شروع میکنم به قدم زدن….     از صبح که از مسافرخونه زدم بیرون تا الان که ساعت شش عصره، همش در حال پیاده روی و خرید و آرایشگاه بودم….پولی که بارمان به حسابم ریخته بود دیگه ته کشید….امروز حسابی از خجالت تیپ و صورتم درومدم….احساس سبکی عجیبی دارم که

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۸۴

      با مکث رو بهش لب میزنم: رک و پوست کنده اگه بخوام بگم،…حقم رو میخوام…حق مادرم…     از حالت صورتش مشخصه که چقد عصبی شده با حرفام…میدونم اگه هر جایی جز شرکتش بود الان باید فاتحه م رو می خوندم….   _ مادرت هیچ حقی نداشت که تو حالا میشینی جلو من و از پس گرفتنش

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۸۳

        خسته از اینهمه زنگ زدن بارمان موبایل رو از جیبم در میارم و تماسش رو برقرار میکنم…     _ بله…   صدای نفس عمیقش رو میشنوم و پشت بندش صدای دادی که باعث میشه موبایل رو از گوشم فاصله بدم….   _ طلوع….آخ طلوع اگه دستم بهت برسه بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۸۲

    نفس های عمیقی که میکشمم راه به جایی نمی بره…. لرزش دست هام بیش از حده و الان که اینجا و پشت میز چوبی یه اتاق خالی نشستم فهمیدم با قبول کردنم و اومدنم چه فشاری رو باید به جون بخرم….   _ خانم حالتون خوبه؟…   سرم بالا میاد و به سربازی نگاه میکنم که جلوی در

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۸۱

    _ نمی‌دونم چی بهت بگم طلوع….نه میتونم بهت حق بدم نه بهت حق ندم….میفهمم چقد گذشته ی سختی داشتی…آوارگی ت….تنهاییت…بلایی که بارمان سرت آورد…جریان ساره…همه و همه رو بهت حق میدم….حق میدم دلخور باشی…ناراحت باشی..عصبانی باشی….ولی حق نمی‌دم اینجوری بی سیاست رفتار کنی….   چشم از شعله های آبی بخاری میگیرم و کنجکاو به صورتش نگاه میکنم…  

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۸۰

    دراز میکشم رو تشک، و پتو رو رو خودم مرتب میکنم….می‌دونم که تشک پتو رو برا بارمان آورده ولی به روی خودم نمیارم و بدون تعارف کردن بهش پلک هام رو می‌بندم….     _ تو تموم زندگیم دختری به لجبازی تو ندیدم…   از ته دلم از حرفش ناراحت میشم….من هیچوقت لجباز نبودم….اصن نمی‌دونم لجبازی چی هست…..کسی

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت 179

    ( فکر نکن اگه گذاشتم تو اون خراب شده بمونی یعنی بی خیالت شدم، نه خیر…خیالم از این راحته که اصلان مرده و اون کامران حرومی هم زندانه….خودت رو هم به اون راه نزن…خوب می‌دونی چقده دوست دارم…میذارم یه مدت جدا و برا خودت باشی….فکر طلاق و از سرت بیرون کن….من اگه بمیرمم طلاقت نمی‌دم…..)….   پیامش رو

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۷۸

    نگاهش رو با مکث میگیره و ولو میشه رو مبلی که روش نشسته….دستاشو بالا میبره و میکشونه به صورتش….میبینم چقد کلافه شده از حرفام و کارام….ولی خودم می‌دونم که در نهایت دارم در حقش لطف میکنم…بودن من تو زندگیش باعث میشه تا همیشه یه بار سنگین رو دوشش باشه…   _ تو هیچوقت با من خوشبخت نمیشی بارمان….همینطورم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۷۷

    _ باورم نمیشه بارمان!…هی با خودم میگم نکنه من دیروز اشتباهی شنیدم….آخه بارمان و تجاوز!!….   _بسه روژین…حوصله شنیدن این حرفا رو ندارم….   _ یعنی چی آخه…حوصله ندارم یعنی چی؟…میدونی با حرفایی که زدی چه آتیشی انداختی تو خونه…میدونی مامان رفته شهرستان…آخه…   _ آتیشو من ننداختم…هر اتفاقی بین من و طلوع افتاده به خودمون مربوطه….پس گندکاری های بابا

ادامه مطلب ...