_ نگفته چیکارمون داره؟…
تو فکر فرو رفته و انگار نمیشنوه من چی میگم….
_ با توام بارمان….
نیم نگاهی بهم میندازه و بازم به مسیر رو به رو خیره میشه…..
_ نمیدونم عزیزم….فقط زنگ زد گفت یه دورهمی هست شما هم بیاین…..
آینه جلوی ماشین رو پایین میدم و یه نگاه دیگه به خودم میندازم…
_ چیه که ول کن اینه نیستی؟….
_ نذاشتی که درست و حسابی آماده شم…
میپیچه داخل خیابونی که خونه ی حاج رستایی هست و میگه: آرایش اگه نکنی خوشگل تری….
_ وااا….
_ والا..اونهمه کرم به خودت بزنی که چی….خودت مثل ماهی…..
قند تو دلم آب میشه و نتیجه ش هم یه لبخند کاملی میشه رو صورتم…
ماشین رو داخل حیاط میبره و باهم پیاده میشیم….
از ماشین های پارک شده مشخص هست که اکثرا اومدن…..
به اطراف نگاه میکنم و میگم:خیلی دوست دارم حیاط پشتی اینجا رو ببینم…
_ یه روز که خونه خلوت باشه میایم و همه جا رو با هم میبینیم….
_ ناراحت نشن یه وقت….
_ نه بابا….ناراحت واسه چی…خونه برا حاج باباست….به کسی چه مربوطه….
دستمو محکم میگیره و با هم داخل میریم…..
طبق معمول اکثرا تو سالن هستن…
بارمان یه سلام سرسری به بقیه میکنه و سمت حاج آقا میره…دست من بند دستشه و دنبالش کشیده میشم….
نگاه نه چندان دوستانه ی مبینا رو وقتی از کنارشون میگذرم رو رو خودم حس میکنم….
اهمیت نمیدم و با دیدن دایی رضا و دایی محمد سلام آرومی میدم….
با تکون دادن سرشون جوابم رو میدن….
باید قبول کنم یه چیزایی هیچ وقت تغییر نمیکنن…..که البته خیلی هم مهم نیست…..
_ سلام اقاجون….
_ سلام….
جواب هردومون روبا خوشرویی میده و به مبل کنارش اشاره میکنه…..
دو تا مبل تک هست و بارمان دستمو جدا میکنه و کنار حاج اقا میشینه…منم سمت دیگه ش…..
به اطراف نگاه میکنم و متوجه نبودن حمید رستایی میشم…..
لبخندی که قراره رو صورتم بیاد با نگاه کاوه همون پشت لبهام گیر میکنه….
با پوزخندی رو میگیره…دلیل پوزخندش برام مهم نیست….در واقع کل وجودش مهم نیست چه برسه به پوزخند رو صورتش….
حاج رستایی: زهره جان، بقیه رو هم صدا بزن بیان کارشون دارم…..
با صدای حاج آقا سر همه میچرخه طرفش….
زهره خانم بلند میشه و سمت طبقه ی بالا میره…
طولی نمیکشه که همه تو سالن جمع میشن….حتی مامان مریمی که رو ویلچر نشسته و نگاهش به زمین دوخته شده……
_ بهتون گفتم اینجا جمع بشید تا بهتون بگم که از حالا به بعد من پسری به اسم حمید ندارم….از اینکه همچین موجودی بچه ی من هست شرمسارم…..مرضیه درخواست طلاق داده….من حق رو بهش میدم….ولی از زهره و محمد میخوام که همین امروز برن دنبالش تا برگرده سرخونه زندگیش….اونی که باید این زندگی رو بذاره و بره حمید هست…نه مرضیه…در صورتی از شکایت حمید برا دزدیدن سکه ها میگذرم که هر چی که داره و نداره رو برگردونه بهم….حق خودش رو جدا میکنم و میدم به بچه هاش…حق مردمی که سکه ها رو ازشون دزدید هم برمیگردونم به خودشون….بعد از اینکه از اینجا رفتین رضا زنگ میزنه و بهش این خبر رو میرسونه…..اما در مورد طلوع…
با شنیدن اسمم بالاخره نگاهم رو از دست های گره شده م میگیرم و سرم رو بالا میارم….
_ از امروز به بعد طلوع برای من جای ساره رو میگیره….و هر چیزی که قرار بود به ساره تعلق بگیره رو به طلوع میدم….
با این حرف همهمه بینشون شکل میگیره..
نگاهم میچرخه و میچرخه و در نهایت بازم خیره میشم به دست های گره زدم…..
شده م شبیه کسی که بعد از کلی دوندگی و راه رفتن به مقصد رسیده و حالا که رسیده دیگه جونی براش باقی نمونده که بخواد از رسیدنش خوش حال باشه…..
لباسام رو با یه تیشرت و شلوار خونگی عوض میکنم و خودمو پرت میکنم رو تخت….
_ یهویی صاحب کلی مال و منال بشی چه حسی داره؟…..
با صدای بارمان میچرخم و دستمو تکیه گاهم قرار میدم و رو بهش میگم: اگه به خاطر این نبود که بقیه خوش حال میشدن حتما به حاج رستایی میگفتم من همچین چیزی رو نمیخوام….
میاد و لبه ی تخت میشینه و میگه: یعنی چی؟…
_ خب….نمیدونم حسم رو چطوری بهت بگم بارمان….من خودم رو از شما نمیدونم….یعنی از همون روزی که حاج رستایی و خودت تو قبرستون بودین و بعد از اینکه قبر ساره رو بهتون نشون دادین دوتایی سوار ماشین شدین و رفتین فهمیدم که نمیتونم جزئی از شماها باشم….حاج رستایی من رو دوست نداره.. شاید همین الانش هم از بودن من کنار خانواده ش خوش حال نباشه….اون من رو مسبب بهم ریختگی الان میدونه….در واقع هم بهم حق میده و هم مطمعنا پیش خودش میگه کاش این دختره هیچوقت پیداش نمیشد….
_ این چیزا مهم نیست…
_ میدونم….منم کلی گفتم…ولی خب به هر حال دنبال مال و منال نبودم…
_ هر چی که بهت برسه حقته…تو نخوای میرسه به اون کاوه و سعید عوضی….
_ چی بگم خب…..
دراز میکشه و با بغل کردنم میگه: هیچی نگو….فقط بیا تو بغل من که میخوام یه شب رویایی رو برات رقم بزنم….
از حموم بیرون میزنم و میبینمش که رو تخت افتاده و فقط لباس زیرش تنشه و خیرست به سقف بالای سرش…..
سمت میز میرم و با برداشتن سشوار رو صندلی میشینم…..
_ امروز قراره برم دنبال مامان….میای تو هم؟…
میچرخم طرفش و میگم: مگه حاج بابات نگفت عمو محمدت و زنش برن؟!…..
_ من چیکار اونا دارم…خودم باید برم…روژین و روژان تو خونه تنهان…..
_ باشه…اتفاقا خودمم دوست دارم یه مسافرت برم….
از رو تخت بلند میشه و میگه: پس تا یه حموم برم یه چی درست کن و آماده شو تا بریم…
استکان چای رو جلوش میذارم و خودمم کنارش میشینم….
_ میگما…..به نظرت تصمیم بابات چی هست؟….
یه قلوپ از چاییش میخوره و میگه: هر چی هست دو سر باخته براش……
نگاهمو میندازم به میز و تو فکر فرو میرم….
دنیا دار مکافاته حمید خان رستایی….تو همین دنیا جواب پس دادی…..
_ آروم برو…چه خبرته بارمان…اینجوری به مامانت نمیرسی ها…..یه راست میریم ور دل مامان من….
از سرعتش کم میکنه و به خنده میگه: نترس….نمیذارم ناکام از دنیا بری….
_ ولی اینجوری که تو داری تند میری بعید میدونم…..
_ ببینم طلوع….بعد از اینکه مامان رو آوردیم باید بریم یه دکتر دیگه….من طاقت نمیارم یه سال دیگه برا بچه داری صبر کنیم….
_ هر دکتر دیگه هم که برم همین رو میگه…میگه چون رحمم آسیب دیده به این زودی ها نباید باردار شم….
_ یعنی حالا حال باید بچه هام بندازم تو دستمال دیگه…..
با مشت میکوبم تو بازوش که به خنده میگه:چته بابا….ناقصم کردی که… یه چای بریز تا دستمو فلج نکردی…..
خم میشم و یه لیوان چای میریزمو میذارم تا یکم خنک بشه بعد بهش بدم….
دو طرف جاده رو برف پوشونده….تا جایی که چشم کار میکنه همه جا سفید و سفید…..
وسط راه بارمان ماشین رو نگه میداره و پیاده میشیم…..
عکس میگیریم و با هم برف بازی میکنیم….
یه کم جلوتر کنار یه رستوران سنتی نگه میداره و ناهار میخوریم….
خدا رو شکر میکنم….برا امروز… و برا روزهای خوبی که قراره بیاد….
روزگارا....
تو اگر سخت به من میگیری،..
با خبر باش که پژمردن من آسون نیست….
گر چه دلگیرتر از دیروزم….
گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند…
لیک باور دارم….
دل خوشی ها کم نیست…
زندگی باید کرد…..
*
ممنونم از کسانی که دنبال کردن…..امیدوارم خوشتون اومده باشه….
انتقاد یا پیشنهادی اگه دارین رو حتما تو کامنت ها بگین….
با آرزوی موفقیت برای همه♥️♥️
همتا شاهانی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 319
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
چرا پارت های اول رمان نیست؟
سلام نویسنده وقتتون بخیر رمان جدیدی مینویسید میشه اگه رمان جدیدی شروع کردید اسمشو بگید ممنون میشم❤
ممنون همتا جون عالی بود فقط آخرش میتونست شیک تر تموم بشه و حداقل تا یه قسمت دیگه جا داشت به حال قلمت تواناست، بلده کار هستی امیدوارم پرواز خیالت رو داخل کتاب بگردیم ممنونم گلم نتیجه عالی داشت که آخرش چاه کن همیشه ته چاه و حق به حقدار میرسه دستمریزاد عاشقتم
ممنونم عزیزم♥️♥️
سلام
رمانتونن خیلیییییی قشنگ بود
میشه لطفا رمانای دیگتونم بگین اینجا تا بریم بخونیم
و یا اگه کانال یا پیجی دارین آدرسش رو بدید
مرسیییی از قلم زیبات😍
مرسی عزیزم♥️♥️
در مسیر سرنوشت رمان اولم بوده میتونی سایت رمان وان بخونیش
ممنون از نویسنده قلمت زیباتر
ممنونم گلم♥️♥️
سلام وعرض خسته نباشید دارم خدمت نویسنده عزیز
من تازه این رمان رو خوندم و تمومش کردم. خواستم بگم رمان بسیار زیبایی بود واقعا قلم خوانا و خوبی دارین و درکل رمان زیبا و اموزنده ای بود به طوری که میتونم بگم این دو سه روز که مشغول خوندنش بودم ذهنم به طور کامل درگیر طلوع و سرنوشتت و چالش های رمان بود. چالش های رمان و زندگی سخت و مظلومیت طلوع به گونه ای بود که هر خواننده رو جذب بکنه و واقعا انگار داشتم این چندروز با طلوع و سرنوشتش زندگی میکردم:)
تفاوتی که رمانتون با دیگر رمان ها داشت همبن چالش ها بالا و پایین های متفاوت زندگی کارکتر دخترش بود که منو به شخصه کاملا جذب خودش کرد با خیلی جاهاش اشک ریختم گریه کردم و غم ها و مشکلات خودمو فراموش کردم و غرق بدبختی های طلوع شدم:)
من خیلی دوست داشتم بدونم سرگذشت رسایی ها چی میشه و سرانجام بعد این همه بالا پایین شدن رمان چجوری تاوان پس میدن. همه چیز بافکر و دقیق بود اما از نظرم تقاص خاندان رسایی خیلی بیشتر از چیزی که اتفاق افتاد باید میبود تا فقط رفتن ابروشون! به نظرم باید دست به دامن طلوع میشدن و تک تکشون بخاطر زندگی سختی که طلوع و ساره داشتن مجازات میشدن حتی بارمان که مخفی کاریش واقعا رومخ و اذیت کننده بود:/ درکل از نظرم از اونجایی که بیشتر رمان متمرکز روی چالش های و بالا و پایین شدن زندگی و گذشته ساره و طلوع بود، خیلی روی عشق بارمان و طلوع تمرکز نداشت و بیشتر میشه گفت رمان اموزنده و اجتماعی ای بود تا رمانی عاشقانه! از نظرم میشد روی زندگی شخصی طلوع و بارمان هم بیشتر زوم کرد و رمان رو قشنگتر میکرد اگه رو عشق بارمان به طلوع هم اندکی زوم میکردید
رمان بسیار قشنگی بود من که خوشحال شدم از خوندنش و مثل خیلی از رمانایی که اخیرا خوندم از نظرم وقت تلف کردن نبود و واقعا ارزش خوندن داشت چون دقیق و از قبل برنامه ریزی شده بود:)
انشاءلله موفق باشین
هر کی حس خوندن این متن رو نداشت لایک کنه😂
ممنونم عزیزم♥️♥️
اینکه ی ایده فوق العاده پشت این نوشته ها بود کاملا حس کردم؛ اما تمرکز نویسنده روی پیاده کردن ایده ها بیشتر بود تا تعادل آدرنالین داستان، اولش به نظرم همه چی مجهول بود و هر لحظه منتظر ی اتفاق غیرمنتظره بودیم اما ازی جایی به بعد فقط منتظر پایان بودیم \شاید میشد اخر داستان هم یکم پستی و بلندی داشت بلاخره حمید رستایی شخصیتی بود که حاضره هر کاری برا خودش انجام بده ولی همین که آبروش رفت یعنی همه چیو باخت؟ اینجای داستان میتونست پر بار تر باشه.
خسته نباشید نویسنده عزیز
من نخواستم شرایطی که برای حمید رستایی بوجود میاد به دور از واقعیت باشه….
و واقعیت هم اینکه حمید رستایی سالیان سال هست که با آبرو زندگی کرده و بین دوستان و آشنایان اعتبار و ابهت زیادی داشته….
بارمان و طلوع از کسی که بچه شون رو کشته بود نمیگذرن
چه حمید رستایی باشه و چه کامران باشه…کسی که میتونست برا دزدیدن سکه ها شکایت کنه فقط موحد رستایی بود….که اونم به طور واضح برای حفظ ابروی خودش تمایلی به زندان انداختن پسرش نداشت…
تو رمان هم گفتم وقتی طلوع از بارمان میپرسه که به نظرت پدرت کدوم روش رو که حاج رستایی براش گذاشته انتخاب میکنه گفت هر دو روش تهش باخته…
بله عزیزم…کسی که اعتبار و ابروش خیلی براش مهمه….هر چند به ظاهر ادم محترمی باشه…از دست دادن ابروش یعنی مرگ زندگیش…ضمن اینکه شکایت بارمان هم هست…و گفته بود که هیچوقت رضایت نمیدم و نخواهم داد.
ممنون همتای عزیز
خیلی دلم تنگ میشه واسه رمانت خیلی خیلی باهاش اشک ریختم ولی خداروشکر خوب تموم شد
خیلی سختی کشید طلوع خیلی جاها از دست گله و شکایاتش ناراحت شدم و حرص خوردم مخصوصا وقتی صیغه اون امیرعلی شد یا وقتی گول بارمان روخورد و به خونش رفت اما ارادشو دوس داشتم و اینکه خیلی به واقعیت نزدیک بود رمانت عزیزم
امیدوارم دوباره و دوباره بنویسی و ما هم بخوونیم
موفق باشی و سلامت
ممنونم عزیزم♥️♥️
ممنون خانم شاهانی عزیز خدا قوت به امید رمانهای قویتر دیگه از شما هستیم.
ممنونم عزیزم♥️♥️
زیبا بود ولی دلم بدجور از تموم شدنش گرفت😭😭😭مرسی از قلمت❤
ممنونم عزیزم♥️♥️
مرسی ازت همتا جان رمان قشنگی بود با سختی مشکلات ولی تهش قشنگ فقط کاش یه طوری ادامه میدادی که بچه دار بشند ولی دست درد نکنه ایشالا موفق باشی
مرسی عزیزم♥️♥️
مرسی از همه تون که نظر دادین…روزی که طلوع رو نوشتم همین پایان رو براش در نظر داشتم…هر اتفاقی که قرار بود بیفته افتاده…و بیشتر از اون اگه ادامه میدادم تکرار بود تکرار….
به عنوان نویسنده من این سبک رو بیشتر میپسندم….از نظر من رمان باید به واقعیت نزدیک باشه…نوشته های پایانی همه چیز رو در مورد طلوع و بارمان مشخص کرد…حمید رستایی به عاقبتش تو همین دنیا و به دست طلوع مجازات شد…حاج رستایی طلوع رو به عنوان نوه ش قبول کرد اگر چه با اکراه…و این اکراه رو هم خود طلوع فهمید و پذیرفت که برا بهتر شدن زندگیش دست از جنگیدن با دیگران برداره و خودش باید تغییر کنه…کامران رو به عنوان برادر هرگز قبول نکرد و نخواهد کرد….
خلاصه که تمام تلاشم رو کردم تا دختری رو نشون بدم که با تمام سختی هایی که داره ولی دست از تلاش و جنگیدن برنمیداره…گاهی درست تصمیم میگیرع و گاهی نه….و این خصلت تمامی آدم هاست…..
من به عنوان کسی که طلوع رو نوشت به شخصیت و اراده ی طلوع احترام میذارم….
بازم ممنونم ازتون…
خیلی وقت ها به دلیل مشغلع هایی که برام بوجود اومد نتونستم بع موقع پارت بذارم و از این بابت عذر میخوام….
شخصیت اصلی رمان من طلوع بود و هر آنچه که مربوط بهش میشد رو تا آخر رفتم…ناگفته ای نمونده..
♥️♥️
خسته نباشی همتا جون،بازم برامون رمان بنویس❤️
ممنونم عزیزم♥️
خواهشاً رمان آوای توکا رو بزارید
بابا ماهم منتظر پارت هستیم از صبح
🙄
گذاشتم
رمان قشنگی بود همونجور که گفتم موضوع جدید و جالبی داشت تقریبا
ولی بخوام صادقانه نظر بدم آخرش میتونست بهتر تموم شه نه اینجور سرسری مثلا تکلیف حمید واضح تر نشون داده میشد و بیشتر روی شکل گیری احساس بین طلوع و بارمان کار بشه
♥️♥️
رمان خیلی خوبی بود خیلی دوست داشتم همیشه موفق باشید
♥️♥️
عالی بود خانم شاهانی من که میگم حرفه ای و خیلی خوب تمام شد موفق باشی
♥️♥️
قلبم اکلیلی شد شمام اشکی🥺🥺خیلی رمان قشنگی بود ..مرسی از شما خانوم شاهانی
♥️♥️
نه به اون اولش که هیجانی وعالی بود ولی اخرش رو واقعا گند زده شد مثل فیلم هندیا تموم شد تکرار رمانای دیگه شد
♥️♥️
خیلی خیییلی رمانتون را دوست داشتم کلا رمان های دیگه رو به عشق رمان شما میخوندم
آفرین بر شما
♥️♥️