رمان طلوع پارت ۱۸۶ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۸۶

 

 

 

_ تو اینجا چیکار میکنی؟….

 

صدای زهره خانوم باعث میشه سرم رو از سمتی که بارمان داره بهم نزدیک میشه بچرخونم طرف مجلسی که همه دور هم نشستن….

 

دایی محمد: تو هیچی نگو زهره….اینجا خونه حاج باباست…خودشونم میدونن چطور برخورد کنن….

 

 

مبینا: مامان راست میگه دیگه بابا…اصلا کی بهش گفته بیاد اینجا….

 

 

بارمان: اینجا همونقدی که شماها حق دارین زن منم حق داره….نمیخوام باز چرت و پرتی از کسی بشنوم….

 

با شنیدن صداش کنار گوشم هم میترسم و هم دلم گرم میشه…..

 

 

_ اینجا جا برا همه هست….بیاین بشینین بارمان….

 

 

ایروهام از تعجب بالا میره….شنیدن این حرف از موحد رستایی کاملا به دور از انتظاره….نمیدونم به خاطر من همچین حرفی رو زده یا به خاطر بارمان و جلوگیری از درگیر شدنش….

 

 

دست بارمان پشت کمرم میشینه و سمت مبل خالی که کنار حاج رستایی هست میریم….

 

 

با نشستنم رو مبل نفس عمیقی میکشم….اینقدی که نگاه نفرت بار سمتم پرتاب کردن حس میکنم راه نفسم بسته شده بود….

 

 

_ فقط پام برسه خونه ببین چه بلایی سرت میارم طلوع…

 

تو گوشم پچ میزنه و من نگاهم به چشمای حمید رستایی زوم شده….پوزخند رو صورتش وقتی بارمان سمتم خم شده و حرف میزنه چیزی نیست که متوجه نشد….

 

 

چشم میگیرم و نگاهم میفته به تلویزیون بزرگ روبه روم…..

 

 

کیفم رو محکم بین دستام فشار میدم….

 

_ کم پیدایی بارمان؟…سرت گرم خونه زندگی شده دیگه یادت رفته عمویی هم داری…..

 

 

 

سرش رو از کنار گوشم بلند میکنه و سمت عمو رضاش میچرخه و با مرتب کردن موهای آشفتش رو بهش میگه:آره خب.. سرم خیلی شلوغه عمو جان…ولی چیزی که باعث شلوغی شده کارهای نصف و نیمه ای هست که سرم ریختن….چک های پاس نشده ای که به اعتبار کس دیگه ای امضا کردم….و شراکتی که یهو با خودتون بهم خورد….وگرنه که خدا رو شکر، اوضاع جاهای دیگه رو به راهه….

 

 

 

عمو رضاش سرش رو چند بار تکون میده و خودش رو سرگرم گوشیش میکنه….مشخص هست که انتظار چنین جوابی رو از بارمان نداشته…..

 

_خب خدا رو شکر….تو خوشبخت باشی…ما هم راضییم به خوشحالیت….خیال میکردیم وقتی به اجبار یه سری چیزا راضی به اینجوری ازدواج کردن شدی بهت سخت بگذره…ولی حالا که خودت راضی هستی ما هم یه جوری کنار میایم….

 

 

نیم نگاهی به بارمان میندازم که با ابروهای درهم و فک قفل شده خیره است به عمو محمدی که این حرف رو زده…..

 

 

دلهره میفته به جونم و خدا خدا میکنم این بحث رو همینجا تموم کنن و بارمان ادامه نده…

 

این اتفاق نمیفته و با صدایی که سعی در کنترلش کردنش داره رو بهش میگه: منظورتون رو نمیفهمم…..

 

 

_ منظورم بی آبرویی هست که دم به دیقه بالا میاری….منظورم خودخواهی هست که دیگه ته نداره….منظورم سری یه که مثل کبک کردی زیر برف و نمیدونی و نمیفهمی اطرافت چه خبره….شدیم سوژه فامیل….آبرومونو کردی سر چوب که چی….دختر قحط بود رفتی دست گذاشتی رو دختری که چندین ماه خونت بود و معلوم نیست چه بلایی سرش آوردی که مجبور شدی به ازدواج بکشونیش…همه ی اینا به جهنم…حالا دیگه چه مرگته که دختره هفته به هفته با دوست پسراش بره خوش گذرونی و وقتی هم برگشت بذاریش رو تخم چشمات و به یه ورتم نگی……

 

 

نمیفهمم کی بارمان بلند شد و سمتش رفت….کی مشتش رو صورتش خوابید….کی جیغ و داد خانم ها بلند شد….

 

 

فقط میدونم حالم اینقدی بد میشه که دندونام شروع میکنه به لرزیدن……

 

جر و بحث بالا میگیره….بارمان رو از اون حیوون جدا میکنن که باز با کاوه درگیر میشه….

 

 

سرم میچرخه و چشمم به حاج رستایی میفته…

 

از جاش تکون نخورده….سرش رو پایین انداخته و با حسرت به گل های قالی خیرست….

 

کنارش پسری هست که مسبب تمام این بلاهاست……

 

با چشماش اشاره میکنه که حرف بزنم…..

 

زهره خانم شروع میکنه باز به نفرین کردن…..نفرین کردن من و بارمان….هرزه خطاب کردن من و مادرم….

 

 

بارمان: برو دهنتو گل بگیر محمد رستایی….دختری که چندین و چند ماه که نه….چندین و چند سال آویزون من بوده و پلاس بوده تو خونم، دختر خودته….اگه تا تهش باهاش نرفتم برا عزت و احترام خودم بود، وگرنه که چه شبایی که تا صبح لخت مادرزاد رو تختم جولون میداد و من بهش نگاه هم نکردم مرتیکه……

 

 

 

عمو رضاش جلوی دهنش رو میگیره و سمت دیگه ی سالن میبره……کاوه هم تو دستای سعید و یاشار و میخواد به زور خودش رو از تو دستاشون دربیاره و سمت بارمان بره که نمیذارن…..

 

 

صدای گریه ی بلند مبینا میپیچه و تند سمت پله های بالا میره……

 

 

همه چی به طور مزخرفی بهم ریخت….

 

صدای داد و فحش از همه جای سالن بلند میشه…..

 

به حمید رستایی نگاه میکنم…..

 

اینبار دیگه چشمش به من نیست و مشغول ور رفتن با گوشیش هست…..

 

 

 

کیفم رو میون دستام میگیرم و بلند میشم…..

 

 

سمت گوشه ای از سالن میرم که تلویزیون قرار داره……

 

 

 

حواس هیشکی بهم نیست…هر کسی مشغول دعوا و حرف زدن با کس دیگه ای هست…..

 

 

جلوی تلویزیون قرار میگیرم…..دست میبرم داخل کیف و فلش رو بیرون میارم و وصل میکنم…..

 

 

 

دنبال کنترل میگردم و با دیدنش طرف دیگه ی میز تلویزیون همون سمت میرم….

 

 

برش میدارم و رو به روی تلویزیون میگیرم…..

 

 

وارد قسمتی که برا فلش هست میشم و با فشردن دکمه ی سبز رنگ فیلمی که تو فلش هست شروع میکنه به پخش شدن….ولوم رو تا آخر میبرم و با اولین صدایی که از فیلم پخش میشه سالن غرق سکوت میشه…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 255

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دوباره سبز می شویم به صورت pdf کامل از زهرا ارجمند نیا

    خلاصه رمان: فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
9 ماه قبل

سلام تروخدا زودی پارت بزار لطفاا😢❤

لی لی
لی لی
10 ماه قبل

پارت میخواممم

همتا
همتا
10 ماه قبل

لطفا زودتر پارت بعدی رو بذار خواهش میکنم
خیلی جای حساسی تموم شد

مینا
مینا
10 ماه قبل

الفاتحه حمید رستایی الان ببینم خاندان رستایی چجوری میخوان جلوی طلوع سر بالا بگیرن و بازم طلبکار بشن

....
....
10 ماه قبل

نویسنده جاننننن عزیزمممممم تصدقتتتت بشمممم منننننننن … الهی دست به خاکستر میزنی برات طلا بشهههعع …. ایشالله همین حمید رستایی کفن شه بخاطرتتتتت ….. الهی که همین بابا بزرگه بارمان (اسمش یادم رفت) همون بره زیره تریلی بخاطرتتت … جان همین طلوع بدبخته خدا زده … جان همون بارمان که گیره خانواده ی بی ناموسش افتاده … یه پارت دیه بده 🥲🥲🥲🥲🥲

مینا
مینا
پاسخ به  ....
10 ماه قبل

وای خدا 🤣🤣🤣🤣🤣🤣

سارا
سارا
پاسخ به  ....
9 ماه قبل

خخخخ🤣

راحیل
راحیل
10 ماه قبل

سلام گلم خسته نباشی یه پارت دیگه تنگش بزار عزیزم ممنونم بسیار عالیه

رها
رها
10 ماه قبل

طلوع مثل یک طوفان سهمگین زد به خانواده رستایی

روا
روا
10 ماه قبل

یعنی میشه خانواده رستایی رسوا شننن

روا
روا
10 ماه قبل

ترو خدا لطفا پارت بده ما جون به لب میشیم آخر

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

واقعا چه کار درستی کرده طلوع این دفعه

marym
marym
10 ماه قبل

بنازم طلوع.. ی کار خوب تو زندگیت کرده باشی همینه

شخص
شخص
10 ماه قبل

مرگ بارمان یه پارت دیگه بده

هیوا
هیوا
10 ماه قبل

یه پارت دیگه بده …لطفا

لی لی
لی لی
10 ماه قبل

احتمال داره یه مدرکیه که کامران بهش داده چون گفت یهوعالمه مدرک دارم

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط لی لی
مینا
مینا
پاسخ به  لی لی
10 ماه قبل

فک کنم ویس حمید رستایی به اصلانه

😭:)
😭:)
10 ماه قبل

بسه دیگه خسته شدمپپمممممممممثمثتثتثپتثتثپثجثخصتثت😭

نازنین
نازنین
10 ماه قبل

توروخدا یه پارت دیگه هم بده همتا جون نذارمون توخماری

Bahareh
Bahareh
10 ماه قبل

لطفا لطفا پارت بعدیم همین امشب بزار تو رو خدا

مریم
مریم
10 ماه قبل

تو رو خدا یه پارت دیگه

دسته‌ها
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x