Hanaaa, Author at رمان دونی

نویسنده: Hanaaa

رمان نفوذی پارت آخر

با حرف بهروز دلم هُری ریخت انگار که گوشام اشتباهی شنیدن باشن بهت زده و ناباور نگاهی به یاشار کردم که اونم نگاهم کرد و از نگاهش میتونستم بفهمم که اونم تعجب کرده مسیح به بهروز گفت : -بگو بیان داخل و بهروز چشمی گفت و سریع به سمت در سالن رفت و مسیح پشت سر بهروز بلند شد و

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 55

مو به مو حرفاشو گوش می کردم و ادامه داد : -از اول بگم؟ -آره -داستان زندگی من و مسیح و خلافکار شدنمون از جای شروع شد که خونه ای فرهاد رو دشمنانش به آتیش کشوند و مهتاب توی اتیش سوخت ولی مسیح رو بابام نجات داد با ناراحتی گفتم : -فرهاد کی؟ مهتاب کی بود؟ یاشار ریلکس و جدی

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 54

(یاشار) باید حرف دلمو به هانا می زدم یا اونم حس متقابل به من داشت یا پَسم می زد اعتراف کردم شاید پَسم می زد ولی بعدا حسرت الانو نمی خوردم که چرا حرفِ دلمو بهش نگفتم و گذاشتم پرنده از قفس بپره.. نگاهم توی صورتش می چرخید مردمک چشم های دریایش می لرزید و لباش نیمه باز مونده بود

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 53

°هانا° کارهای عمارت تموم شده بود و من زود تر از آیلین و شبنم به اتاق رفته بودم تا گردنبندِ صدفی رو تمام کنم و به بهونه ای دادن گردنبند برم اتاق یاشار و ازش سوال های که توی ذهنم این طرف و اون طرف می رفتن بپرسم.. دو ساعت تمام مشغول درست‌ کردن گردنبند بودم و بلاخره تمام شد

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 52

به آیلین و شبنم گفتم که حرفای مسیح و یاشار شنیدم و این دو خلافکارِ قلابی پلیس هستن، هر دوشون باورشون نمی شد؛ آیلین می گفت پس چرا ما رو دزدیدن؟ و چرا ما رو اینجا نگه داشتن؟ اگه پلیس هستن پس چرا ما رو نمی فرستن ایران؟ سوال های بود که خودم هم دنبال جوابشون می گشتم و باید

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 51

فرهاد با چشم های که درشت شده بود بلند ‌شد و به سمت اون ادم هیکلی رفت و لب زد : -پلیسا چی؟؟ ادمش بیرون رفت و فرهاد هم دنبالش رفت و قبلی که در بسته بشه شنیدم که گفت پلیسا کلبه رو محاصره کردن! با حرفی که ادم فرهاد زد، انگار چیزی که شنیده بودم باور نمی کردم که

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 50

پووفی از سر کلافی کشیدم و مأیوس به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم.. باید سعی می کردم خودمو به هانا وابسته نکنم و بیشتر از این دلبسته نشم بهش، چون رفتنش بدجور نابودم میکنه بهترین کار همین بودم.. با کنج لبم لبخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم :   -دخترِ چشم آبی..     (مهتاب)     پلک

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 49

بعد از درست کردن اتیش همه به شکل دایره دور اتیش نشستیم و مشغول حرف زدن بودیم که ترانه گفت بچه ها بیاین شجاعت و جرعت بازی کنیم بچه ها قبول کردن ولی من دو دل بودم و نمیدونستم بازی کنم یا نه؟ یاشار هم لب نمی زد چیزی بگه ارش به یاشار گفت :   -هستی که یاشار خان؟

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 48

از کنارم گذشت و به سمت آسانسور رفت و منم پشت سرش رفتم و در حالیکه وارد آسانسور می شد گفت :   -تو فکر کن پلیسم..   داخل آسانسور رو به روش ایستادم و گفتم :   -آتوسا و سونیا رو فرستادی ایران؛ اره؟   یاشار ابرو سمت راستشو بالا انداخت و نجوا کرد :   -تو که همه

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 47

:::میلاد:::   همراه پلیس رفتیم به عمارت فرهاد ولی کسی اونجا نبود! همه جا رو زیر و رو کردن ولی هیچ سرنخی نبود ادم های که باهاش معامله کرده بودن و میگفتن فرهاد کجا ها لونه داره، همه ادرس های که داده بودن رو رفتم ولی هیچی به هیچی.. شایان و سامان هم در به در می گشتن و دنبال

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 46

بعد از رفتن دانیال و تینا بچه ها هم تعجب کرده بودن هم با کنایه پشت سر دانیال و تینا حرف می زدن.. مسیح که عصبی بود و شات پشت شات مشروب می زد بالا و یاشار هم بهش می گفت انقدر مشروب نخور برای معده ای واموندت خوب نیست.. ولی مسیح گوشش بدهکار نبود و از عصبانیت مشروب می‌خورد

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 45

-ولی قیافه ی تینا خیلی دیدنی بود، کم مونده بود دو شاخ بالا سرش سبز بده!   -حالا اینکه اولشه.. صحنه ای اصلی هنوز مونده   دستمو گذاشتم روی میز و چونمو تیکه دادم به دستم و لب زدم :   -آره.. یادم رفته بود.. ولی یه چیزی، این تینا که میدونه ماجرا از چه قراره به اون خواهر کامران

ادامه مطلب ...
رمان صیغه استاد

رمان نفوذی پارت 44

انگار منو که اینجوری دید کمی تعجب کرد ولی بازم اخم کرد و گفت :   -بیا پایین آقا یاشار منتظرته..   پالتو پشمی که رنگ مختلط مشکی و قهوه ای داشت رو برداشتم ولی نپوشیدم تا موقعی که سردم شد،بپوشمش.. خودمو آیلین و شبنم از اتاق اومدیم بیرون.. شران جلو تر از ما از پله ها پایین رفت رو

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 42

چیزی نگفتم و فقط با نفرت و عصبانیت نگاهش می کردم که فکمو رها کرد و بلند شد سر پا.. هشدار آمیز انگشتشو جلو صورتم تکون داد و گفت :   -یه بار دیگه بشنوم بخاطر اون پدر… سر من داد میزنی خودم میفرستمش توی گور   فرهاد می‌شناختم و میدونستم چقدر از میلاد متنفر و میلاد دشمن خونیشه، اگر

ادامه مطلب ...

رمان نفوذی پارت 41

با حالت چهره ای آروم که محدثه بهم شک نکنه گفتم :   -میرم بیرون یه هوای تازه کنم..   محدثه دیگه سوالی نپرسید و سوئیچ ماشین شایان برداشتم و از خونه زدم بیرون.. هوا گرگ و میش بود و کم کم هوا داشت تاریک می شد.. دو دل بودم که برم یا نه؟ شاید فرهاد نقشه ای کشیده باشه؟

ادامه مطلب ...