لیلا مرادی, Author at رمان دونی - صفحه 2 از 4

نویسنده: لیلا مرادی

رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۳۰

    نگاهش کردم، تمجید کرد؟! مهیای رفتن شد و همان‌طور که وقت آمدن فقط سر جنبانده بود، دم رفتن هم فقط سری تکان داد.   مریم صورتم را بوسید و کنار گوشم لب زد:     – ببخش بی‌خبر شد… به دل نگیری؟     و بلندتر گفت:   – به والا هم سلام برسون، با هم منزل ما

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۲۹

    پشت چشم نازک کردم.     – دیگ شیریکی و یوش نا یَه… شما بفرمایید خواب جا کنید.     چشم‌های خواب‌زده‌اش گرد شد.   – چی؟!     پشت کردم تا خنده‌ام را پس و پنهان کنم. – به وقتش آقای دکتر!     – یادم می‌مونه.   نگاهی به عقب سرم انداختم، دکتر خواب‌آلود و شوخ

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۲۸

    لحظه‌ای صدایش قطع و وصل شد.   – چه خبری؟! فعلاً که امن و امان… رفیق همایون گفت از برارات خبر داری، رفتن فرنگ؟     چشمم مانده بود به دکتر و بخار و دودی که از دهانش بیرون می‌آمد.     – ها همایون رفته فرنگ پی هامین… انشاالله هر دو زودتری برمی‌گردن، دل‌نگرانشان نباش خانوم‌جان.  

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۲۷

    بالاش پشت چشم نازک کردم.     – طبیب نیست، قابله‌ست. خنده‌اش کامل شد.   – مقصودم خانوم ابراهیم نبود.     خودش را پیش کشید و نوک پنجه گذاشت دور استکانم.     – چایت سرد نشه.     استکان خالی‌اش را روی میز گذاشت. نمی‌خواستم گل خاتون را ناامید کنم. تکیه دادم و بغ کردم.  

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت۲۶

    به قلم رها باقری     پالتویی که دورم را گرفته بود، بوی مردانه‌ی دکتر را می‌داد. عطرش به میلم خوشبو و خاش آمد.   – دوست داری برای من حرف بزنی؟   – از چی؟   نگاهم به پیش پایم بود. آرام پرسیدم، آرام گفت:   – هر چیزی که توی دلته.     تعلل کردم. –

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۲۵

نگاهش کردم، چهره‌اش مثل اکثر مواقع آرام بود.   – فهمیدم.     – خانوم ابراهیم اومد؟ ویزیتت کرد؟   فقط سر تکان دادم.     – گفت توصیه‌ها رو به شما میگه… گمانم بچه‌م عیب و علتی کرده.     بالای سرم ایستاد و اخم بی‌جانی کرد.     – از کی تا حالا خودت طبیب شدی و معاینه

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۲۴

  *** بعد از عق زدن‌های پر از شرم سر صبحی، به باغ رفته بودم تا نسیم خنک، دل‌آشوبم را آرام کند. وقتی به تالار برگشتم، گل خاتون بچه به بغل کنار پنجره بود.   – صبح به خیر، جان‌جان چه وقت بیدار شد؟     سر بچه را روی شانه‌اش جاگیر کرد.     – نق و نوق کرد،

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۲۳

    لبخندی غم‌زده روی صورتش نشست.   – تو اشتباهی نکردی که بترسی یا طلب بخشش کنی. بهت دروغ نگفتم خانوم، فقط با توجه به شرایطی که داشتی، صلاح ندیدم همه‌ی ماوقع رو بگم و دل‌نگرونت کنم.   گریه‌ام تشدید شد.   لبخندش کمی جان گرفت.   – گریه نکن آق بانو… خانوم؟ با شما بودما، دلمون می‌گیره.  

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۲۲

  به قلم رها باقری   گل خاتون همان‌طور که کهنه‌های خشک شده‌ی هلن را تا میزد، با خنده نگاهش به ما بود.   دو دست هلن را گرفته بودم و داشت روی قالی با پاهای سفیدش قدم برمی‌داشت.     داشتم هم‌زمان آرام جمله‌های انگلیسی که دکتر صبح یادم داده بود تکرار می‌کردم.     – مای نیم ایز

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۲۱

    به قلم رها باقری       *** صبح، دکتر احوالش مثل هر روزه شده بود و من بعد از عق زدن‌های مکرر، جانی در تنم نمانده بود. اشتها به هم نمی‌زدم، دلم آشوب بود و سرم سبک.     رفتم توی ایوان نشستم و هوای خنک صبح باغ را نفس کشیدم.   دلم بوی هندوانه می‌خواست، دلم

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۲۰

    ***   دست‌خط دوم را به نوبت سپرده بودم و مثل هر روزه با گل خاتون و هلن سرم گرم بود.   دکتر ظهر برگشت، سر زمان همیشگی‌ رسید، مثل همیشه نبود. هلن را کوتاه بغل گرفت و بوسید، بعد به اتاقش رفت.     گل خاتون دلواپس به در بسته شده عقب سر دکتر نگاه کرد و

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۱۹

  وحید سری جنباند و عینکش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد.   – به هر صورت، به حال ما که هیچ‌کدومشون فرقی نمی‌کنن، نه این انگلیس‌های سیاستمدار، نه اون بلشویک‌های گداگشنه و نه نازی‌های به ادعای خودشون، هم‌نژاد.     دکتر ساکت بود و من خوشحال بودم کَس دیگری هم در جمع، بدون نظر دادن فقط گوش می‌کند.    

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۱۸

  به قلم رها باقری     به زحمت تشکر کردم و تکه‌ای برداشتم. با همه‌ی قوه تلاش می‌کردم جلوی دل به هم خوردگی را بگیرم اما نشد.   سرسری گفتم: “ببخشید” دست جلوی دهانم گرفتم و طرف مستراح رفتم.     بیرون که آمدم، روی پلکان نشستم و دست‌ها را زیر بغل بردم. هنوز بوی ماهی آزارم می‌داد.  

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۱۷

به قلم رها باقری   در دکانی را گشود و اشاره کرد پیش‌تر وارد شوم. زنی جوان که پشت میز بزرگ وسط دکان داشت پارچه‌ای را قیچی می‌کرد، با ورود ما سر بالا گرفت و لبخند زد.   – سلام آقای دکتر! خوش اومدید.   دکتر جوابش را داد و مرا “یکی از دوستان نزدیک” معرفی کرد.   – چند

ادامه مطلب ...
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۱۶

لابد منظورش به مرگ زنش بود، حق هم داشت. مردی جوان با دختربچه‌ای کم سن و بی‌مادر. به قول خانوم‌جانم جفتشان یتیم و بی‌سایه‌ی سر بودن.     عسل چشمانش نم‌دار شد و نفسش را آه مانند بیرون داد.   – بخت و اقبالش بلند نبود، موند با یه بچه‌ی بی‌مادر و یه دل شیکسته، عزیزخانوم و آقابزرگ هم پشتش

ادامه مطلب ...