رمان آق بانو پارت ۲۲ - رمان دونی

 

به قلم رها باقری

 

گل خاتون همان‌طور که کهنه‌های خشک شده‌ی هلن را تا میزد، با خنده نگاهش به ما بود.

 

دو دست هلن را گرفته بودم و داشت روی قالی با پاهای سفیدش قدم برمی‌داشت.

 

 

داشتم هم‌زمان آرام جمله‌های انگلیسی که دکتر صبح یادم داده بود تکرار می‌کردم.

 

 

– مای نیم ایز آق بانو، هلو… گود مورنینگ، یور نیم ایز هلن… هاو آر یو؟ گود نایت، بیبی… آی لایک موویز، آی لایک.

 

 

چند روز بود صبح‌ها پیش از رفتن، ظهرها وقتی به عمارت برمی‌گشت و شب‌ها بعد از شام، درس انگلیسی می‌داد.

 

 

گفته بود قلم و کاغذ را کنار بگذارم و فقط گوش کنم.

 

 

می‌نشست و سر صبر، جمله‌ای می‌گفت؛ بعد معنایش را و بعد از من می‌خواست عین خودش تکرار کنم.

 

 

اصلاح می‌کرد و با دست علامت می‌داد هی پشت هم مدام تکرار کنم.

 

 

لبخندش به معنای درست گفتنم بود. حوصله و آرامش غریبی داشت و صبح، زمانی که دو دست را از دو طرف، بالای مبل گذاشته بود و به من گوش می‌کرد که آرام می‌گفتم: “آی لایک چاکلت”، وقتی لبخند زد و با بستن پلک، فهماند درست ادا کرده‌ام، فکری عین نسیم از سرم گذشت که “کاش همایون برای برگشتن عجله نکند!”

 

 

– آق بانو… مادر، اون‌جور دولا نشو دختر، خوب نیست واست.

 

راست شدم، درد خفیفی در کمرم پیچید، هلن را بغل گرفتم. درد در دلم تاب خورد که لب گزیدم و نشستم.

 

 

گل خاتون هلن را گرفت و نگران گفت:

 

 

– از خاطرت میره آبستنی؟! یا همه‌ی حواست دنبال خارجی بلغور کردنه؟

 

 

به رویش خنده کردم.

 

 

– آی ام فاین، آی ام اوکی گل خاتون.

 

 

میان شَست و اشاره‌اش را گزید و گفت:

 

– استغفرالله!

 

صدای خنده‌ام در تالار پیچید.

 

– “اوکی” یعنی خوبم.

 

بچه به بغل کهنه‌ها را برداشت.

 

– الهی به حق پنج‌تن همیشه اوکی باشی، اما باید هوای تو دلتم داشته باشی.

 

 

دست کشیدم به کمرم، باید از دکتر می‌پرسیدم کمر به انگلیسی چه می‌شود.

 

 

صدای اتول از باغ آمد و لبخند بی‌هوا روی لبم نشست، دکتر بود؟ چه بی‌وقتی برگشته بود!

 

 

گل خاتون روی اولین پله ایستاد و برگشت توی تالار، به ایوان سرک کشید. مات شد و بعد سرش چرخید طرف من.

 

دست به کمر ایستادم.

 

– آقای دکتره؟

 

معطل و ساکت باز به بیرون نگاه کرد، در تالار باز شد و نوبت در را نگه داشت.

 

 

– بفرمایید خانوم‌بزرگ، منور کردید… بفرمایید آقابزرگ.

 

نگاهم بی‌اختیار رفت روی سر و لباسم، دست کشیدم به چارقد زرشکی رنگم که روی موهای باز و افشانم بود و دامنم و تونیک سبز یشمی که به تن داشتم و لب گزیدم.

 

 

کاش راه داشت پیش از ورودشان به اتاقم می‌رفتم.

 

گل خاتون سلام کرد و خوش‌آمد دستپاچه‌ای گفت.

 

– چه عجب خانوم‌بزرگ، چه بی‌خبر! خوش اومدید، راه گم کردید.

 

 

صدای تق‌تق کفش قطع شد.

 

 

– برای اومدن منزل پسرم هم باید از قبل پیغام بفرستم؟!

 

قد و بالای محکم و راستی داشت، با موهای خاکستری که پشت سرش گرد سنجاق کرده بود و پیراهن بلند و کمردار تیره و کیفی براق که دسته‌ی گردش را توی مچ انداخته بود.

 

 

– اختیار دارین خانوم‌بزرگ، منزل خودتونه. جسارت نباشه، منظور تدارک دیدن بود.

 

 

مقابل گل خاتون ایستاد و نگاهش ماند روی هلن.

 

 

– بچه چه‌طوره؟

 

 

مردی پا به سن گذاشته که لابد آقابزرگ بود، با کت و شلوار قهوه‌ای و کلاه شاپو و عصا، پشت سر خانوم‌بزرگ ایستاد.

 

 

گل خاتون دو مرتبه سلام کرد و خوش‌آمد گفت که آقابزرگ سری جنباند و کلاهش را برداشت.

 

 

گل خاتون با ولوم صدای بلند گفت:

 

– مرضیه… راضیه…

 

 

خانوم‌بزرگ همان قِسم جدی و محکم به بچه چشم داشت، اما آقابزرگ نگاه گرداند دور تالار و مرا دید.

 

 

هول‌زده سلام کردم، نگاه خانوم‌بزرگ هم برگشت طرفم. به من هم سر جنباند و کلاه و عصا را طرفم گرفت.

 

 

قدم پیش گذاشتم که گل خاتون بی‌معطلی گفت:

 

 

– الان مرضیه میاد می‌گیره.

 

 

مرضیه همان لحظه آمد و سلام کرد، با احترام کلاه و عصا را گرفت.

 

 

خانوم‌بزرگ چرخید طرفم.

 

 

– خدمتکار تازه‌ست یا نتونستی از پس این بچه بربیای، دایه‌ی تازه‌نفس گرفتید؟

 

 

گل خاتون با شرم و هول گفت:

 

 

– مهمان هستند، از آشناها… .

 

صدای تق‌تق کفش‌ها دومرتبه در تالار پیچید. آمد شق و رق نشست روی مبل و سرتاپای مرا با چشم، بالا و پایین کرد.

 

 

آقابزرگ ابروهای خاکستری‌اش را بالا برد و گفت:

 

 

– معرف حضور نیستن، به هر حال خوش آمدید.

 

 

قدری از هولم کم شد و آرام تشکر کردم.

 

 

– بچه رو بیار ببینیمش.

 

 

گل خاتون مات به من، هلن را آورد و پیش روی آقابزرگ نگه داشت.

 

 

برایم غریب بود که هیچ‌کدامشان دستشان پیش نمی‌رفت برای بغل کردن نوه‌شان.

 

 

– والا کی برمی‌گرده؟

 

 

آقا بزرگ گذری نگاهم کرد و با دست اشاره کرد بنشینم.

 

 

– دو ساعتی مونده تا بیان، اگر خبردار بود شما تشریف میارید… .

 

 

خانوم‌بزرگ میان حرفش پرید.

 

 

– محض سرکشی اومدیم نه دیدار والا.

 

 

آقابزرگ با انگشت، آرام ضربه زد به لپ هلن.

 

 

– و البته دیدار دختر والا.

 

 

هلن بغض کرده خودش را طرف من کشید، آقابزرگ با تعجب به من نگاه کرد.

 

 

– چرا نمی‌نشینید خانوم؟!

 

 

نمی‌خواستم بنشینم، دلم می‌خواست هلن را بغل کنم و به اتاقم بروم.

 

 

– خودتون رو معرفی نکردید!

 

 

درمانده به خانوم‌بزرگ نگاه کردم و تلاش کردم مودبانه رفتار کنم.

 

 

– آق بانو هستم، از دیدارتون خوشحالم.

 

 

آقابزرگ سر تکان داد و خانوم‌بزرگ پرسید:
– تا به حال ندیده بودمتون، تازه به تهرون برگشتید؟

 

 

پیش از من، گل خاتون جواب داد:

 

 

– بله خانوم‌بزرگ، تهرون نبودن، موقتی مهمون ما هستن.

 

 

– تو چرا مداخله می‌کنی گل خاتون؟! روی صحبتم تو نبودی.

 

 

صدای گریه‌ی هلن، بلند شد. خانوم‌بزرگ انگشت‌های لاغرش را روی گوش گذاشت و اخم کرد.

 

 

– ساکتش کن، سرم رفت.

 

 

گل خاتون نگاه ناچاری به من کرد و از پله‌ها بالا رفت.

 

 

آقابزرگ هم نشست و چشم گرداند دور تالار؛ اما خانوم‌بزرگ بعد از نگاه طولانی، پرسید:

 

 

– سبب آشنایی و حضورتون این‌جا چی هست؟ از کی مهمون والا هستید؟

 

 

سر مبل نشستم و دامنم را مرتب کردم.

 

 

– دو ماه ده روز کم. قصد دیدار برادرم رو داشتم، خارجه رفته بود، باعث زحمت آقای دکتر شدم.

 

 

نگاه خانوم‌بزرگ روی چارقدم گشت.

 

 

– حدس می‌زدم خودتون خارجه نبوده باشید، چه اقامت مدت‌داری!

 

 

نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. بگویم اصرار پسر خودشان بود به ماندنم؟!

 

 

لب گزیدم.

 

 

– بداقبالی آوردم خانوم‌بزرگ، این جنگ بی‌وقتی که حادث شد، تهران ماندگارم کرد.

 

سر چرخاند طرف آقابزرگ.

 

– مگه آب جنگ از آسیاب نیفتاد؟!

 

آقابزرگ سر جنباند.

 

– علی‌الظاهر، بله؛ اما تا شاه جدید رسماً به مسند پادشاهی ننشینه و اوضاع مملکت کاملاً توی مشت متفقین نره، دست‌بردار نیستند.

 

 

– از موندنتون مشخصاً پیداست با والا سابق بر این هم حشر و نشر داشتید، این‌جا راحتید؟

 

به قالی نگاه کردم.

 

– سابق بر این آقای دکتر رو ندیده بودم، اما زیاده زحمتشون دادم.

 

 

راضیه با سینی قهوه و آب آمد و به هر دو تعارف کرد، کاش میشد من هم بالا بروم!

 

 

صدای زنگ تلفن در تالار پیچید، کسی جز دکتر و وحید و مریم، به عمارت تلفن نمی‌کرد و دعا کردم خود دکتر باشد.

 

 

راضیه سینی خالی را دست گرفت و تلفن را جواب داد، آرام حرف زد و بعد مرا صدا زد.
دلم آشوب شد، گوشی تلفن را در هوا نگه داشته بود.

 

 

تا آن وقت غیر از یک مرتبه که شکوفه تلفن کرده بود، کسی با من کاری نداشت. نزدیک که شدم، لب زد: “آقای دکتر!”

 

خوشحال گوشی را به صورتم چسباندم.

 

 

– سلام آقای دکتر.

 

صدای آرامش را شنیدم.
– سلام از من… خوبی؟

 

دزدکی پس سرم را نگاه کردم که پدر و مادرش هر دو ساکت نشسته بودند.

 

 

– بله، تشکر… امری بود؟ چیزی پیشامد کرده؟

صدایش آرام و بی‌دلهره بود.

 

 

– نه، غرض احوالپرسی بود و… صبحی گفتی چاکلت دوست داری، خواستم به عنوان پاداش یادگیری انگلیسی برات تهیه کنم؛ اما بهتر دیدم عصر تنگ بریم هم هوایی عوض کنی و سری به مادام بزنیم برای لباس پاییزه… هم شکلات موردعلاقه‌ی شما رو بگیریم.

 

 

دلم از حضور بی‌وقت خانوم‌بزرگ و آقابزرگ به هم می‌پیچید، دهانم برخلاف همیشه آب نیفتاد.

 

 

فقط کوتاه تشکر کردم.

 

– حالت خوش نیست آق بانوخانوم؟ استراحت می‌کردی؟

 

 

لبم را به دهانه‌ی تلفن نزدیک کردم و آرام‌تر گفتم:

 

– نه، مهمان رسیده، از اون جهت.

 

 

صدایش متعجب شد.

 

– مهمان؟! چه کسی؟

 

 

آرام لب زدم:

 

– خانوم‌بزرگ و آقابزرگ.

 

برخلاف من، صدایش بلندتر شد.
– پدر و مادر من؟!

 

– بله.

 

صدای نفسش توی گوشم پیچید.

 

 

– چه وقت اومدند؟

 

– الساعه.

 

نگرانی صدایش برایم نامفهوم بود.

 

 

– گل خاتون کجاست؟

 

 

نگاه کردم به پلکان.
– بالا، پیش هلن.

 

 

“ای کاش می‌آمدید” توی سرم چرخ می‌خورد و روی زبانم نمی‌آمد.

 

 

– شما برو پیش جان‌جان، من الساعه میام منزل.

 

 

لبخندی از جان‌جان گفتنش روی لبم نقش بست و نفس راحتی کشیدم و گفتم:

 

 

– منتظریم.

 

خداحافظی سرسری کرد و صدایش قطع شد.
رسم ادب نبود بدون رخصت بالا بروم.

 

نزدیکشان شدم.

 

– اگر اذن بدید برم بالا کمک‌حال گل خاتون باشم.

 

خانوم‌بزرگ با انگشت‌های لاغرش، مبل را نشان داد.

 

– هنوز قهوه‌تون رو میل نکردید… در ضمن مایلم بیشتر با مهمان والا آشنا بشم.

 

 

آقابزرگ در حال چشیدن قهوه گفت:
– در کنار زیبایی، چهره‌ی آشنایی دارید.

 

تلاش کردم لبخند بزنم.
– برادرهام از رفقای قدیمی آقای دکتر هستند؛ اما من تا الان تهران نیامده بودم.

 

 

یک ابروی کمانی خانوم‌بزرگ بالا رفت.

 

 

– یعنی برادرهاتون، هم‌پالکی والا هستند؟

 

سر جنباندم.

 

 

– یک برادرم عین آقای دکتر طبیب هستند، یکی هم دواساز.

 

 

آقابزرگ با چشم‌های ریز شده پرسید:

 

 

– نکنه… مستوفی‌ها؟!

 

 

از این‌که همایون و هامین را به جا آوردند، خوشحال شدم.

 

 

– بله!

 

هر دو به هم نگاه کردند. خانوم‌بزرگ اخم‌هایش در هم رفت و فنجان قهوه را روی میز کوبید.

 

 

– چه‌طور والا راضی شده خواهر اون مردک دزد رو این همه وقت این‌جا نگه داره؟!

 

 

مات و مبهوت ماندم، آقابزرگ بلند شد و پر تردید نگاهم کرد.

 

 

– تو… دختر! به چه رویی اومدی این‌جا، منزل پسر من؟! خودت اومدی یا برادرت تو رو فرستاده؟ کم از جانب شما سرخورده شده که قصد کردید متصل بهش ضربه بزنید؟!

 

 

جان و رمق از پاهایم رفته بود، باز کسانی ایستاده بودند مقابلم و عتاب و خطابم می‌کردند.

 

 

– آقا! همین حالا والا رو خبر کنید بیاد.

 

 

آقا‌بزرگ اول نگاهی به او کرد و بعد برگشت طرف من.

 

 

– گفتی چند وقته این‌جایی؟

 

 

صدای پای گل خاتون و نق‌نق هلن از پله‌ها آمد.

 

 

– آقابزرگ… خانوم‌بزرگ… جان عزیزتون تن و بدن این دختر رو نلرزونین.

 

 

خانوم‌بزرگ گردن کشید طرف پله‌ها.

 

 

– والا رو خبر کن بیاد… ببینم؟ والا حضور این دخترو پنهون کرد تا ما ملتفت نشیم، این مدت وحید و مریم هم با والا هم‌کاسه شدند و حرفی نزدند؟! اون‌ها که متصل این‌جا رفت و آمد دارند… آقا! این‌طور بیخ گوش ما هزار اتفاق افتاده و بی‌خبریم.

 

 

گل خاتون هول‌زده ایستاد میان ما.

 

 

– این دختر نه سر پیازه نه ته پیاز، روحش هم خبردار نیست.

 

 

در گوشم فقط یک چیز داشت تکرار میشد “خواهر اون مردک دزد!”

 

 

گل خاتون هلن را توی بغلم انداخت و تعارفشان کرد.

 

 

– بفرمایید بشینید، آقای دکتر الانه می‌رسه.

 

‌صدای گریه‌ی هلن دومرتبه بالا رفته بود، خانوم‌بزرگ با دو دست سرش را گرفت.

 

 

– وای گل خاتون این بچه رو خفه کن!

 

 

هلن را به سی*ن*ه چسباندم و قدمی عقب رفتم. برادرهای من دزد بودند؟! گل خاتون از چه پیشامدی می‌گفت که روحم هم خبردار نبود؟

 

 

گل خاتون دستم را کشید و توی ایوان برد.

 

 

– بشین دردت به سرم، رنگ به روت نمونده.

 

 

نسیم آرام به صورتم خورد، دلم عین خمره‌ی سرکه می‌جوشید.

 

 

شوفر آقابزرگ، تکیه داده بود به اتول براقشان، داشت بی‌خیال کلاهش را با انگشت می‌چرخاند.

 

چرا دکتر نمی‌رسید؟ چرا نمی‌آمد تا لبخندی آرام بزند و پلک روی هم بگذارد و خیالم را آسوده کند؟

 

 

هلن داشت آرام می‌گرفت اما من قرار نداشتم، نفهمیدم گل خاتون چه وقت به عمارت رفت و چه وقت برگشت.

 

 

لیوانی آب پیش لبم گرفت.

 

 

– بخور دختر، بخور زبونم لال طوریت نشه.

 

 

آب شیرین، زیر دلم زد.

 

دستش را پس زدم و گفتم:
– چه دشمنی و کدورتی با ما دارن؟

 

به داخل سرک کشید و آرام گفت:

 

 

– اگر کینه و کدورتی باشه، دخلی به تو نداره، که اگر داشت، این‌جور روی چشم دکتر جات نبود. خانوم‌بزرگ که غیبتش نشه، بی‌اجازه ازش آب بخوری اوقاتش تلخ میشه. آقابزرگ هم از بابت اوقات‌تلخی خانوم‌بزرگ سبیلش آویزون شده.

 

 

غمگین آه کشید:

 

 

– در مَچد نه کندنیه نه سوزوندنی… این پسر از یه ور مونده از یه ور رونده شد.

 

 

دست کشید به سر هلن و دومرتبه نفسش را پر صدا بیرون داد.

 

 

نوبت دوید طرف در باغ. اتول دکتر وارد شد و نزدیک عمارت، کنار اتول پدرش ایستاد.

 

 

با اخم پیاده شد و با تعجیل پیش آمد. جان ایستادن در پاهایم نبود، تنها سری جنباندم و صدای سلام گل خاتون را شنیدم.

 

 

دکتر گذری برای گل خاتون سر تکان داد و با دقت مرا کاوید. صدایش آرام بود وقتی پرسید: “چه وقت اومدند؟ چرا بی‌خبر؟!”

 

 

و منتظر جواب گل خاتون نشد، سر خم کرد و گفت:

 

 

– چرا رنگت این‌قدر پریده آق بانو؟

 

 

بی‌اختیار از بغض‌های لبریز شده‌، چانه لرزاندم که نگاهش سر خورد و روی چانه و لب‌های لرزانم نشست.

 

 

– آقا! ببینید چه‌طور دل‌نگرون خودش رو رسوند!

 

 

صدای غیظ‌دار خانوم‌بزرگ بود از کنار در ایوان.

 

دکتر راست شد و برگشت.

 

 

– سلام عزیز، رسیدن به خیر!

 

 

خانوم‌بزرگ ریشخندش کرد.

 

 

– خیر و شرش رو تو بگو والا، خوشا به غیرتت!

 

 

آقا بزرگ از تالار بلند گفت:

 

 

– پسرم لابد به خیال خودش زرنگی کرده خانوم! ناموسِ دزد ناموسش رو گروکشی کرده تا تلافی کنه.

 

 

دکتر پلک روی هم فشرد و نفس پر صدایش را بیرون فرستاد.

 

 

– بی‌غیرتی و گروکشی در کار نیست.

 

انگشت‌های لاغر خانوم‌بزرگ، مرا نشان داد.

 

 

– پس این دختر جوون چرا دو ماهه بی‌خبر از همه توی منزل تو مونده؟

 

 

دکتر با دست داخل تالار را تعارف مادرش کرد، اما خانوم‌بزرگ جُم نخورد.

 

 

دکتر پیشانی‌اش را فشرد.

 

 

– آق بانو مهمون منه و تا هر وقت نیاز باشه و صلاح بدونم، این‌جاست.

 

 

– دستت که نمی‌رسد به بی‌بی، دریاب کنیز مطبخی را!
آقای دکتر! از مادمازل الگا و فیس و افاده‌ش به کجا رسیدی؟ درسته که همچین ترگل ورگله، ولی به این فکر کردی که اصل و نصب داره یا نه؟!

 

 

دکتر مات مادرش ماند.

 

– عزیز!

 

 

آقابزرگ هم با اخم پیش آمد.

 

 

– والا فقط تأیید کن که این دختر رو برای چزوندن برادر بی‌ناموسش این‌جا آوردی تا آتیش دلم خاموش بشه، تا نسوزم از ننگی که به بار اومده و تو غیرتت رو قِی کردی.

 

.
دکتر به گل خاتون و منی نگاه کرد که زیر بار حرف‌های سنگینشان نفسم گرفته بود.

 

– شما برید داخل.

 

 

صدای خانوم‌بزرگ لرز به دلم انداخت.

 

.
– برای کی سی*ن*ه سپر کردی والا؟! ببین، یک‌بار توی این فقره خیره‌سری کردی، داغی به بزرگی این بچه تا آخر عمرت پیش چشمت مونده… این نوبه، خطاپوشی نمی‌کنیم. چند باره باید سرت به سنگ بخوره تا نادم بشی؟!

 

 

دکتر جدی و با تحکم گفت:

 

 

– گل خاتون… گفتم شما برید داخل.

 

گل خاتون هلن را از بغلم گرفت و دست زیر بازویم انداخت.

 

 

– پاشو مادر.

 

 

خانوم‌بزرگ قدمی جلو آمد.
– اتفاقاً من می‌خوام پیش روی این دختر حرفت رو بزنی.

 

 

 

 

پاهای بی‌جانم را راست کردم، دکتر مستأصل به چشم‌هایم نگاه کرد و آرام‌تر گفت:

 

 

– آق بانو از هیچ‌کدوم از جریانات گذشته مطلع نبوده و نیست… دلم هم نمی‌خواد داخل این اتفاقات بشه. همایون رفیق عزیز من بوده و هست، آق بانو هم خواهر همایونه و مهمون من، تا هر وقت خودش بخواد.

 

 

– همین؟! والسلام؟! پس اون ناموس‌دزد نمک‌نشناس که… .

 

 

دکتر عصبی نگاه از منی که مات صورتش بودم گرفت.

 

 

– آقابزرگ!

 

 

پدر و پسر مقابل هم ایستاده بودند و برای هم شاخ و شانه می‌کشیدند.

 

 

چهار ستون تنم لرز کرده بود.

 

 

– شما که گفتید خطای من بخشیدنی نیست و بهم پشت کردید، شما که حتی یک بار، دل درست، حال من و این بچه رو نپرسیدید… اگر نوش نیستید، نیش هم نباشید. شما رو به خدا بگذارید آروم زندگی کنم.

 

 

خانوم‌بزرگ گفت: “بریم آقا” و پیش افتاد توی ایوان. چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. آقابزرگ کلاه و عصایش را گرفت، زیر لب گفت:
” این ره که تو می‌روی، به ترکستان است ” و رد شد.

 

 

صدای قارقار اتول در سرم می‌پیچید، دستی محکم زیر بغلم را گرفت و صدای گل خاتون انگار دور شد.

 

 

– یا قمر بنی هاشم!

 

 

با دل‌آشوبه، قلبی مثل سنگ آسیاب سنگین و سری سبک شده، تکان‌تکان خوردم و جایی نرم آرام گرفتم.

 

 

جایی مثل آغوش غریب و امنی که صدای ضربان قلبش درست زیر گوشم طنین می‌انداخت.

***

 

 

لای پلک‌های سنگینم را باز کردم، دکتر عقب رفت و گل خاتون همان قسم که هلن گریان را توی بغلش تکان می‌داد، انگشت گزید.

 

 

– هفت قرآن در میون، انگاری چوب عزراییل به تنش خورده… طوریش نشه زبونم لال؟

 

 

دکتر دست کشید به پیشانی و موهایش.

 

 

– نه انشاالله… تو فقط هلن رو آروم کن، صداش مزاحم استراحت آق بانو نشه.

 

 

گل خاتون که بیرون رفت، از شرم نیم‌خیز شدم. در اتاق دکتر بودم و روی ملحفه‌های سفید تخت‌خوابش.

 

 

دست گذاشت روی شانه‌ام و وادارم کرد بخوابم.

 

 

– بلند نشو لطفاً، احتمالاً فشارخونت پایینه.

 

 

از موقعی که آمده بود، یک‌طور پشت گرمی عجیب داشتم اما زبانم حرف دیگری میزد.

 

 

– معذبم… توی اتاق خودم راحت‌ترم.

 

 

معطل ایستاده بود بالا سرم.

 

 

– اول خیالم بابت احوالت راحت بشه، بعد.

 

 

نگاهش فراری و شرم‌زده بود. رفت کیف سیاه و بزرگش را آورد و پای تخت گذاشت.

 

 

دم و دستگاهی بیرون کشید و کنارم گذاشت، چیزی به دستم بست و باد کرد. خیره به دستگاهش، انگشت گذاشت روی مچم، بعد فشار دور دستم مرتفع شد.

 

 

– از این بخور لطفاً، برات خوبه.

 

 

لیوان آب را پیش آورد. دلم به هم می‌خورد. انگار همان‌جایی که یحتمل بچه‌ام چسبیده بود، رخت چنگ می‌زدند.

 

 

لوله‌‌ی بلند لاستیکی سیاه‌رنگ و دسته‌دار را میان دو دست گرفته بود و هی میان انگشت‌هایش تاب می‌داد.

 

 

– بهتر شدی؟

 

 

نگاهم از دست‌هایش به صورت سر به زیرش رفت.

 

 

– گمانم… .

 

– متأسفم بابت اتفاقات امروز.

 

 

بی‌مقدمه و بی‌معطلی چشم‌هایم سوخت و اشکم راه گرفت تا چارقدم.

 

 

– چه پیشامد کرده که این همه وقت از من پنهانش کردید؟ برارام چه خبطی کردن؟!

 

 

بدون سر بالا آوردن، فقط نفسش را بیرون داد.

 

 

– آق بانو… .

 

بی‌قرار نگاهش کردم.

 

 

– بُهتانه یا خطایی کردن؟ نعوذبالله کدامشون ناموس دزدی کرده؟!

 

 

دست گذاشتم روی صورتم و میان هق‌هق پرسیدم:

 

 

– من چه سیاه‌بخت و از همه‌جا بی‌خبرم که برارام فراری هستن و خودم سربار و طُفیلی.

 

– این‌طور نگو.

 

 

دستم را عقب بردم و نگاهش کردم.

 

 

– از چی فرار کردن؟ ماجرای گروکشی و انگ بی‌غیرتی چی بوده آقای دکتر؟! چرا حرفی به من نزدید؟

 

 

خیره‌ی چشم‌هایم شد.

 

 

– چون دخلی به تو نداشت، بی‌جهت خاطرت مکدر میشد.

 

 

خواستم بنشینم، دومرتبه رخصت نداد.

 

 

– استراحت کن بهتر بشی، کجا می‌خوای بری؟

 

 

با خجالت دو دستم را روی چشمانم گذاشتم.
– خاطرم مکدر شد، ترسیدم… مُردم از شرم پیش آقاجان و خانوم‌جان شما، حتی لبم باز نشد به حلالیت طلبیدن، چرا از من پنهان کردید؟ چرا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 146

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
7 ماه قبل

عالی بود گلم ممنونم رها جون و مهربان بانو لیلی عزیزم واقعا گل کاشتی دستتون طلا

مریم
مریم
7 ماه قبل

سلام لیلا جان.ممنون عالی عالی عالی
ببخش که نتونستم پیام بزارم.
بی‌نظیر.

♡♡♡♡
♡♡♡♡
7 ماه قبل

عزیز من ،امکانش هست خواهش کنم اگه پارت آماده ای هست بازم برای امروز
بزارین؟

camellia
camellia
7 ماه قبل

خیییلی خوبه که هرروز پارت داریم😍رفتم هم رمان بوک و هم تک رمان موفق نشدم برای یادگار های کبود 😔سرچ.کردم ولی میگه نتیجه ای یافت نشد🤕باید چه جوری پیداش کنم?

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا مرادی
7 ماه قبل

مرسی خانم مرادی عزیزم😘😍

علوی
علوی
7 ماه قبل

خوب! حدس شیطانی من 50 درصدش درست در آمد. زن والا، با هامین فرار کرده! امکان نداشت سه نفر با هم دوست باشند، و فقط حرف دوتاشون وسط باشه. و اینکه دکتر برای آودن بچه‌اش رفته سنت‌پیترزبورگ.
حدسم این بود که هامین گند بالا اوده با زن دکتر و با هم فرار کردند و همایون هم رفته دنبال داداشش تا ننگ رو پاک کنه.از طرفی اتفاق توی نایین بی‌خبر و کور نبوده. کسی با علم به اینکه هامین و همایونی نیست تا مدعی باشه، بارمان و از سر راه برداشته، تنها وارث باقیمانده که آق‌بانو باشه و بی‌ابرو کرده و الان چنبره زده رو ملک و املاک مستوفی. کسی که اون نوکر، عباسقلی، عباسعلی هرچی که بود، برای اون کار می‌کرده.
آق بانو الان بی‌کس‌ترین آدم این داستانه.

هنوز فکر شیطانی دارم اما بماند برای بعد

علوی
علوی
پاسخ به  لیلا مرادی
7 ماه قبل

جنایی نویسم عزیزم😉😉😉
یکی دو داستان کوتاه هم در مورد اشغال ایران تو جنگ دوم جهانی نوشتم.
فکر شیطانی دومم زنده بودن بارمانه! یا اینکه زندگی دکتر و آق بانو سر بگیره اون زنیکه مزخرف با داداش هامین آق بانو سر برسه بگه بچه اصلاً مال دکتر نیست حروم زاده خودش و هامینه و الان بچه رو می‌خوان!

راحیل
راحیل
پاسخ به  علوی
7 ماه قبل

واقعا دستمریزاد داری خیلی عالی منم از اول داستان همین نظر داشتم که برادرا یه جایی کارشون میلنگه و تمام داستان عین دونه های زنجیر به هم مرتبط هست و دکتر خاطر خواه شده از نظرات و انتقادات درست و بجا واقعا کیف کردم به قول لیلی بانو اطلاعات بالایی دارید تبریک میگم

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

دختر بیچاره هر روز یه غم به غماش اضافه میشه فکر کنم الگا با هامین رفته چون روسی بود هامینم تو همون کشور زندگی میکرده ممنون لیلا جان کاش امروز دو پارت میذاشتی زودتر بفهمیم چی شده

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x