رمان آق بانو پارت ۲۵

4.3
(146)

نگاهش کردم، چهره‌اش مثل اکثر مواقع آرام بود.

 

– فهمیدم.

 

 

– خانوم ابراهیم اومد؟ ویزیتت کرد؟

 

فقط سر تکان دادم.

 

 

– گفت توصیه‌ها رو به شما میگه… گمانم بچه‌م عیب و علتی کرده.

 

 

بالای سرم ایستاد و اخم بی‌جانی کرد.

 

 

– از کی تا حالا خودت طبیب شدی و معاینه نکرده حکم میدی؟! این افکار رو از خودت دور کن خانوم. اگر حالت مساعده، بریم پایین.

 

 

نگاهش دور اتاق گشت و رفت چادرنمازم را آورد، طرفم گرفت. تعللم را که دید، کمرش را خم کرد و پرسید:

 

– می‌خوای ردش کنم بره؟

 

سر بالا انداختم و بلند شدم. دست پیش بردم چادر را بگیرم، نگاه کرد به دستم.

 

 

نفس بلندی کشید، تای چادر را باز کرد و خودش روی سرم انداخت.

 

 

– من هستم… پیشتم، کنارتم، اینو یادت نره. حواسم به همه چی هست، حتی به تک‌تک دم و بازدمت.

 

حال که فاصله‌ی صورت‌هایمان کم بود، می‌دیدم که چقدر حالت چشم‌هایش به نظرم خاش و خاص می‌آید.

 

 

لبخند آرامی زد و رفت در را باز نگه داشت.

 

 

از بالای پلکان به پایین نگاه کردم. از چیزی که می‌دیدم، صورتم در هم رفت. دکتر لب زد: “برو خانوم، دل‌نگرون هیچ چیز نباش.”

 

 

شاهین، سر به زیر، دو زانو کناره‌ی قالی براق و ابریشمی میان مبلمان نشسته بود. از صدای پای ما، سرش را بالا گرفت و مات نگاهم کرد.

 

 

نحیف‌تر از قبل شده بود، با چشم‌هایی که دودو میزد، بلند شد ایستاد.

 

 

کت و شلوارش چروک و از ریخت افتاده بود و ریش تُنُک و تیره‌ای روی صورتش خوابیده بود.

 

 

نوبت در تالار را باز کرد.

 

 

– سلام خانوم آق بانو… آقای دکتر! من همین‌جا وایسادم، دلت قرص!

 

 

و چوب دستش را بالا گرفت و نشانمان داد، دکتر برایش سر جنباند و نوبت در را بست.

 

 

شاهین آرام سلام کرد و دومرتبه سر به زیر شد. نشستم روی مبل، دکتر هم کنارم جاگیر شد و گفت:

 

 

– بالا بشینید آقا، چرا روی زمین؟!

 

 

شاهین، همان قسم سر به گریبان بلند شد و لب مبل نشست. دکتر واقع گفته بود، این شاهین، توان کشتن مرغ را هم نداشت.

 

 

به حال آشفته‌اش نگاه می‌کردم، گرگ زخمی؟! من پیش رویم، گربه‌ی آواره و چوب خورده می‌دیدم.

 

 

– خب… خواستید خان‌زاده رو ببینید و حرفتون رو بزنید، معطلی جایز نیست.

 

 

شاهین کلاهی را که میان دو دست مچاله می‌کرد بیشتر در هم تابید.

 

 

– ماهی… .

 

 

– آق بانوخانوم!… خانوم!

 

 

نگاه کردم به نیم‌رخ جدی و بدون اخم دکتر، که راست نشسته بود و نه‌چندان مایل و دوستانه، خیره شاهین بود.

 

شاهین نفس بلندی کشید.

 

– خانوم! خان‌خانوم… از اون شب جهنمی من هم آواره‌ام، یک ماه آزگار پی ردت گشتم که حلالیت طلب کنم. به قدمگاه آقا، به سلطان‌علی قسم، شب و روزم گم شده، دنیام شده عاقبت یزید… من مادر مُرده، خام شدم، وعده وعیدها کورم کرد.

 

 

قدری سر بالا آورد.

 

 

– در عذابم خان‌خانوم‌، خورد و خواب بالام نمانده، خون بارمان، دامن‌گیرم شده.

 

 

دست لرزانش را پیش آورد.

 

 

– چه قسم بی‌جهت دستم آلوده به خونش شد.

 

 

صدای نفس دکتر را شنیدم، خودم هم لرز داشتم. رفت دو لیوان آب ریخت، اولی را به شاهین داد و دومی را آورد بالای من.

 

 

– بخور خانوم… آروم باش.

 

 

شاهین خم شد لیوان آب را روی زمین گذاشت و بی‌نگاه گفت:

 

 

– بایست می‌آمدم کل ماوقع رو بالات می‌گفتم، بایست خودت هم بدانی چه خوابی بالات دیدن، بعدش اگر خواستی جان منم بگیر و خلاصم کن.

 

 

دهانم باز نمی‌شد چیزی بپرسم یا جوابی بدهم. این مرد، همان جوانکی بود که روزگاری با خنده‌ها و شیطنت‌ها و نگاه‌های بی‌افسارش، دلم را لرزانده بود؟!

 

 

من برای رسیدن به این مرد، پیش خانوم‌جانم نشسته بودم، زار زده بودم و التماسش کرده بودم؟!

 

دکتر با همان جدیت و جذبه، تعارفش کرد آب بخورد. شاهین کمی نوشید و دومرتبه لیوان را روی قالی گذاشت.

 

 

– من سرم به زندگی خودم گرم بود، نه گردن راست می‌کردم بالای دیدن از ما بهتران، نه فکر دوشاهی بیشتر کردن مزدم بودم. آقام طاقدار بود، من هم طاقدار شدم. نان جو و یه پیاله ماست، خدا بده برکت.

 

 

مات هیکل در هم شده‌اش، سؤالم را نپرسیده گذاشتم “چرا سر راه من سبز شدی و سیاه‌روزم کردی؟!”

 

 

– میرداد‌خان مباشر کشتخوان‌هایی بود که ما آبدارش بودیم… اون زمان نو زوما بود، یه نوبه نوکرش آمد که انگاری مجرای قنات به عمارت میرداد خان گیر و گور افتاده که آب راحت نمی‌ره. نوبه‌ی من تازه تمام شده بود، رفتم ببینم عیب و علتش کجاس… همان وقت بود که اول بار هم‌شیره کوچیکه‌ی بارمان‌خان، آذرخانوم رو دیدم… همان وقت از راه‌آب قنات، از مرافعه میرداد‌خان و آذرخانوم، اسم همایون‌خان و دل سپردن آذرخانوم رو شنیدم… هنوز اون موقع میرزا آقاخان خدابیامرز زنده بود.

 

 

آذر با رضا زن میرداد نشده بود، همه می‌دانستند دل در گروی همایون دارد، اما با این حال مطیع شوهرش بود.

 

 

شاهین دست کشید به موهای آشفته و نشسته‌اش.

 

 

– دوم بار که گفتن آب قنات پس رفته و بریم ببینیم از چه خاطره، خود خان نبود. آذرخانوم نشسته بود کنج حیاط گریه می‌کرد، اولش بهم توپ و تشر زد اما وقتی کارم تمام شد، بی‌هوا گفت چه نفس گرمی داری! بعدش هم از احوالم پرسید و کار و بارم… سر آخرشم یه سکه گذاشت کف دستم و گفت خبرت می‌کنم به وقتش بیای، امر دارم.

 

 

با گریه زد توی سرش.

 

 

– کاش برق سکه کورم نمی‌کرد، کاش قلم پام می‌شکست و نمی‌رفتم، اما خام شدم… خر شدم.

 

 

نپرسیدم “چه امری داشت؟!” تنها نگاه مات شده‌ام را به چهره‌ٔ گریانش دوختم.

 

 

– رفتم… رفتم… .

 

 

نگاهی پر تردید به من و دکتر انداخت، دکتر سرش را نزدیک گوشم آورد.

 

 

– مایلی من توی ایوان باشم؟ حواسم بهت هست.

 

 

دکتر که همه چیز را می‌دانست، سر جنباندم.

 

 

– پس و پنهانی از شما ندارم… .

 

بی‌اختیار لب زدم:
– باشین هیاهوی دلم کم‌تره.

 

 

سنگینی نگاهش را کش‌دار و طولانی روی صورتم حس کردم، بعد نفسش را یک‌جا بیرون داد و پا روی پا انداخت.

 

 

– خب؟

 

شاهین هم در جا جنبید.

 

 

– گفت… گفت سر راهت سبز بشم و… دلت رو بدزدم.

 

 

چشم‌هایم گشاد شدند، آذر؟! شاید داشت خطا می‌کرد. شریفه دست و پا دارتر بود. آذر چنان جنمی نداشت.

 

 

– بهم بیست تومن وعده داد، گفت ماهی بالای سواری کردن راهی صحرا میشه… واقعش من چه می‌دانستم دختر خان، کی هست؟! گفتم دل دختر خان رو بدزدم، بعدش چی؟ گفت بعد که دلش رو بردی، باقی کارت رو تمام کن و بیست تومن دیگه مزد بگیر.

 

 

دکتر دست‌ها را روی سی*ن*ه در هم برد.
– و سر راه خان‌زاده قرار گرفتی… .

 

 

نگاه نکرد؛ فقط سر جنباند.
– ها… چند نوبه از دور پاییدمش اما واقعش خوف کردم پیش برم. از میرزا آقاخان خوف داشتم، از پسر برارش، بارمان، خوف داشتم، بارمان خوف هم داشت، فوج‌فوج آدم و تفنگدار بالاش خدمت می‌کردن، اگر ملتفت می‌شدن، فی‌الفور جانم رو می‌گرفت… اما واقعش، آذرخانوم گفت نرم کردن برارم با من، میرزا آقاخان هم ناخوش‌احواله، سر راه ماهی سبز شو، دو خط شعر بالاش بخوان، نرمش نشان بده، مگه پول نمی‌خوای؟!

 

 

آه پر دردی کشیدم، بله… سر راهم سبز شد، آواز خواند، نرمی کرد، عاشقی کرد، من هم بی‌خبر از همه‌جا، خام شدم.

 

 

– میرزا آقاخان که به رحمت خدا رفت، ماهی… خان‌خانوم دل‌بسته شده بود، رفتم خدمت آذرخانوم، گفتم الوعده وفا، مزدم رو بده؛ اما نداد. وعده کرد پنجاه تومن یک‌جا میده… اما همان قسم ماهی رو توی مشتم نگه دارم… شاکی شدم که شر راست میشه خانوم، مزدم رو بده اگر نه شما رو به خیر ما رو به سلامت… گفت بارمان جد کرده با ماهی وصلت کنه. من… .

 

شرمنده و گذری نگاهم کرد.

 

 

– گفت رضا نیستم برارم با دخترعموم وصلت کنه، اگر چو بیفته توی آبادی، که ماهی پس و پنهانی غریبه‌ای رو می‌بینه، بارمان از خوف آبرو هم شده دل از عشق ماهی می‌کنه… ترس کردم از آبرو و جان خودم. اما گفت اگر پای تو به بند افتاد، خودم پیش بیارم ضامن جانت میشم، اطمینانم داد… خر شدم ارباب… غلط کردم خان‌خانوم، غلط کردم ناز‌خانوم!

 

 

دو دستش را روی صورت درهم و گریانش گذاشت و زار زد.

 

 

– شما مثل تاج گران‌بهایی بودید روی سر… گوهر نایابی که گرگان برای آرامشش دندان تیز کردن.

 

 

نوبت دست گذاشت روی شیشه‌ی پنجره و به داخل سرک کشید. دکتر سری برایش جنباند و خشک و آرام گفت:

 

 

– خب؟ ادامه بده.

 

 

شاهین دستانش را پایین آورد.

 

 

– آذرخانوم حرف توی دهنم می‌ذاشت که به… خانوم بگم… دست آخری هم گفت سال میرزا عمو گذشته، برارم پاشنه ور کشیده بالای نومزادی… برو به ماهی وعده‌ی فرار کردن و عقد کردن بده.

 

 

کلاه چروک را هی می‌تابید و باز می‌کرد، نگاه گریزانش فقط به دکتر بود.

 

 

– گفتم اگر رضا شد به فرار و عقد چی؟! گفت بهتر! پولش از من، تو فقط تا اصفهان ببرش و یه روز معطل کن، بعد گم و گورش کن… بهم پنج تومن داد، دلم گرم شد… خیال پنجاه تومن خامم کرد، رفتم پی… خانوم… گفتم فرار کنیم اما خان‌خانوم رضا نمی‌شد.
آذرخانوم گفت راوی باب خواستگاری، روانه‌ی عمارت میرزا آقاخان بکن، کردم… خر شدم ارباب… هر چه گفت، کردم… خر بودم… خودش و آدم‌هاش به گوش بارمان رساندن من با نومزادش سَر و سر پنهانی دارم، بارمان کم مانده بود نفسم رو ببره… .

 

– آق بانو؟!

 

زمزمه‌ی بسیار آرام و متأثر دکتر کنار گوشم، مرا به خودم آورد. نگاه مات و مبهوتم را از شاهین گرفتم و نگاهش کردم. با چشم‌های غم‌دار، لب زد: “گریه نکن خانوم!”

 

 

دست کشیدم به صورت خیسم، لیوان آبم را دومرتبه تعارفم کرد.

 

 

راه گلویم سخت شده بود، همه‌ی اوقاتی که شاهین از دلدادگی اختلاط می‌کرد… راوی‌ها، جوش زدن‌های خانوم‌جان طفلکم من‌باب رعیت پاپتی‌ای که خواهان دخترش بود… آن زمانی که شاهین زیر دست و پای بارمان افتاده بود و من ضامن جانش شدم، آذر نشسته بود و مرا بازی می‌داد؟! چه ساده بودی دختر! چه رودست ماهرانه‌ای خوردی از خودی.

 

 

– لعنت به خودم و هفت پس و پشتم!… به خدا وقتی فهمیدم به اصرار خان صیغه شدی، رفتم پیش آذرخانوم، گفتم من زورم رو زدم، هر چی گفتین کردم. حالا دیگه طرف محرم خان شده، زن برار خودتون، ناموس برار خودتون… مزدم رو بده برم.

 

 

دست دراز کرد لیوان آبش را برداشت و سر کشید.

 

 

– من چه می‌دانستم خانوم؟ چه می‌دانستم سیاه‌روزیم تمامی نداره؟ خودم کردم، لعنت به خودم… .

 

لیوان خالی را زمین گذاشت.

 

 

– توی غلام‌گردش عمارتش بودیم، داشتم عجز و التماس می‌کردم… چه می‌دانستم بی‌هوا میرداد‌خان سر می‌رسه؟ چه می‌دانستم گمان غلط برده من خبربیار و ببر همایون‌خان هستم؟! گمان برده بود که آذر‌خانوم پیغام به همایون‌خان می‌رساند، اول زد منو لت و خون کرد، بعد افتاد به جان زنش. دست آخر هم نوکرش پرتم کرد بیرون… به امام رضا می‌خواستم سر پا شدم برم پیش بارمان‌خان و همه حکایت رو بالاش بگم… اما فردا روزش نوکر عمارتشان آمد عقبم، خوف داشتم باز میرداد برسه و جانم رو بگیره… آذرخانم غیظ داشت، خیلی هم غیظ داشت دور از جان شما، به همایون‌خان و میرداد‌خان و برارش بارمان‌خان و شما و همه، ناله و نفرین می‌کرد. بیست تومن سر پله گذاشت و یک مشت پول نشانم داد، گفت بیست تومنی که وعده کرده بودیم بردار، اگر گوش به امرم باشی همه‌ی این پول‌ها مال تو میشه… صد تومن پول ارباب! هیچ موقع صد تومن پول با هم ندیده بودم که… باز گول خوردم… .

 

 

سرش را زیر انداخت و دست کشید روی زانویش.

 

– گفت ندیمه‌ی ماهی آدم خودمه، همان پسر ساکتی که توی عمارت خانی خدمتت رو می‌کرد.

 

 

لب‌هایم بی‌جان و بی‌صدا جنبیدند “گلرخ… وای خانوم‌جان! گفتی دلت با گلرخ صاف نیست و نشنیدم.”

 

 

– عباسعلی هم بنده‌ی پول بود و خام آذرخانوم شده بود، واقعش… .

 

 

پیشانی خیسش را با پشت آستین خشک کرد.
– روم سیاهه… واقعش پول زیاد و همدست داشتن، دلم رو قرص کرد… گفتم اگر هم شری راست بشه، یکه نیستم، لعنت به اون پول که خامم کرد… هی گفت سر راه ماهی برو… از راه به درش کن، گفت اگر خامش کنی با خودت فراریش بدی، این‌قدری مزدت میدم که اصفهان بری و جاگیر بشی.

 

 

– به‌خاطر پول، آبرو و حرمت یک زن شوهردار رو به بازی گرفتی؟!

 

 

صدای گرفته و پر سؤال دکتر را شنیدم، اما نگاهم مات شاهین بود. مردی که داشت به خودش می‌پیچید و پرده‌ها را از پیش چشمم کنار میزد.

 

 

همهٔ روزهایی که من دل داده بودم به زندگی با بارمان و دل‌نگرانی‌ام بابت جان شاهین بود، نشسته بودند با نوکر و ندیمه‌ی خواهرشوهرم هم‌پیاله شده بودند بالای ریختن آبروی من.

 

 

– چه دلیلی برای این دشمنی‌ها وسط بود؟

 

 

همان‌طور فقط نگاهش به دکتر بود.

 

 

– عباسعلی می‌گفت حکایت عاشقی و دل‌شکستگی آذرخانوم بوده.

 

 

نگاه دکتر برگشت طرف من و آرام و ناباور پرسید:

 

 

– آذر همون دخترعمویی که…؟! وای! به جای همایون، از تو تقاص کشیدن؟

 

 

– ندیمه و عباسعلی چشم و گوش ‌آذرخانوم بودن، من هم سر کشتخوان نمی‌رفتم… توی عبابافی یه کنجی داده بودن از دید آدم‌های بارمان‌خان پس و پنهان بشم، تا اون روز شوم… .

 

 

آن روز شوم… که با خانوم‌جانم گل گفتیم و حظ بردیم اما کمر روز که شکست، کمر خوشی و آرامش من هم شکست.

 

 

– تازه بالام ده تومن دیگه فرستاده بود، ندیمه آمد که از عمارت میرزا آقاخان سایه به سایه‌ی درشکه میری، هر وقت فرصت جستی سر راه ماهی‌خانوم سبز میشی و داد و قال می‌کنی.

 

 

 

صدای نفس بلند دکتر آمد، اما من چشم‌انتظار آخر حکایت شاهین بودم، مات و مبهوت و لرزان.

 

 

– آمدم، داد و قال کردم و فراری شدم، فراری شدم اما دیدم که بارمان‌خان قصد خفه کردنت داره، دیدم که بعد از رهسپار شدنت به عمارت روی دو زانو نشست و شرم‌‌زده به خودش سیلی زد. دروغ چرا خانوم؟ وقتی رفتم، از خودم شرم کردم. ندیمه احوالت رو از بابت نگرانی از دست رفتن جان من گفته بود… لعنت به من، به خدا رو سیاهم!

 

 

دکتر با دو دست، به موهایش چنگ زد.

 

 

– آخر شبی که ضامن جانم شدی عباسعلی آمد سروقتم، خاطر دارم که فردا روز عقدت با خان بود! عباسعلی گفت خانوم گفته بری کشتخوان و باغات رو آتیش بزنی، کمین کنی بارمان‌خان سر برسه، همین که چشمش به تو افتاد در بری، صد تومن وعده کرده رو از گنبدی برداری و یه مدتی بری اصفهان تا آب‌ها از آسیاب بیفته، طمع صد تومن به جانم افتاده بود. کاری که گفته بود کردم… خیال می‌کردم بارمان‌خان اول بره سروقت باغات اما یکراست آمد کشتخوان، اقبال داشتم به‌خاطر آتیش و دیلاق، آدم‌هاش جمع نبودن، تیز بود… قوی بود… نفهمیدم چه قسم ملتفتم شد، پس درخت بودم، برنو داشت. پیدام می‌کرد در جا زمینم میزد، با چوبدست بی‌هوا زدم به سرش… نمی‌خواستم بمیرم، به خدا از ترس جانم زدمش.

 

 

نفسش به سختی بالا آمد، ایستاد و توی سرش زد.

 

 

– تا افتاد، برنو رو برداشتم، گندمزار چنان الو داشت که از دیلاقش هیچی پیدا نبود. خواستم با برنو فرار کنم که پا شد… آمد طرفم، یه مرتبه منو با قنداق برنوش زده بود… زدمش، با قنداق همان برنو زدمش.

 

 

 

می‌لرزید، نفس‌نفس میزد، من هم انگار بی‌هوا مانده بودم.

 

 

– صورتش از خون سرخ شد، صدای دادش توی کشتخوان پیچید… خوف کردم آدم‌هاش سر برسن، خوف کردم از زخم زدن بهش… حمله کرد طرفم، نفهمیدم چه قسم تیر در رفت… به خدا نمی‌خواستم بکشمش، جا به جا افتاد و خونش راه گرفت.

 

 

دست گذاشتم روی سی*ن*ه‌ام، کاش دکتر پنجره‌ها را باز می‌کرد.

 

 

– کافیه آقا، تمومش کن.

 

 

صدای خشک و جدی دکتر بود که توی گوشم پیچید، تقلا می‌کردم نفس بکشم.

 

 

– غلط کردم ارباب… بکشید و خلاصم کنید، خان‌خانوم غلط کردم، شما به بزرگی خودت حلالم کن.

 

 

دکتر شانه‌ام را گرفته بود.

 

 

– آق بانو… آروم باش، نفس بکش… از این آب بخور.

 

 

نفهمیدم گل خاتون چه وقت بالای سرم آمد، لیوان آب را توی مشتش ریخت و به صورتم پاشید.

 

 

دکتر نگران می‌گفت:

 

 

– آروم باش… نفس بکش، آفرین نفس بکش!

 

 

گل خاتون شانه‌ام را می‌مالید و صدای زاری کردن شاهین را می‌شنیدم.

 

 

– غلط کردم خان‌خانوم، بی‌جهت دستم به خونش آلوده شد، خام شدم… .

 

 

دکتر فریاد زد “نوبت”، نوبت بی‌معطلی با چوب دستش آمد.

 

 

– این آقا رو ببر بیرون، کارش تموم شده.

 

 

نوبت پیش آمد، شاهین دوید چادرم را گرفت.

 

 

– حلال کن… ببخش ماهی‌خانوم، حلال کن، نفهمی کردم، غلط کردم!

 

 

نوبت عقبش کشید و تشر زد:

 

 

– بریم اگر نه، تا می‌جنبی، می‌جنبونمت.

 

 

همان‌طور که بیرونش می‌کردند، داد زد:

 

 

– به امام رضا هیچ مزدی هم ندادن، فراری شدم… آواره شدم… حلال کن خان‌خانوم، بکش راحتم کن.

 

 

– کیفم رو بیار گل خاتون.

 

 

تلاش کردم هوا را به سی*ن*ه بکشم، چادرم را پس زد و گره‌ی چارقدم را باز کرد.

 

 

میان بی‌نفسی، دست گذاشتم روی سرم تا چارقد را برندارد.

 

 

دستش را پس کشید و قدری عقب رفت.

 

 

– فقط خواستم نفست راحت بالا بیاد.

 

 

بی‌جان نگاهش کردم، ناخودآگاه بی‌حال شدم و پیشانی به شانه‌‌ی پهنش تکیه دادم و هق‌هق آرامی را از سر گرفتم.

 

***

آتشی در سی*ن*ه دارم جاودانی
عمر من مرگیست نامش زندگانی

 

 

خیره به تاریکی طاق تالار، اشکم می‌چکید. ملوک‌خانوم می‌خواند و ندیده، می‌دانستم دکتر هم در اتاقش خیره مانده به یک جا و سیگار دود می‌کند.

 

حالم، عین زیاد ماندن در آب داغ خزینه بود، از درون آتش به جانم نشسته بود و سی*ن*ه‌ام سنگینی می‌کرد. عین ماندن در آب داغ خزینه و سیم کشیدن زخم‌های تازه، عین لَخت شدن و بی‌نفسی در گرما و بخار.

 

 

نگاهم کشیده شد تا گرامافون خاموش کنج تالار، عین گرام عمارت خانوم‌جان بود.

 

 

آخ خانوم‌جان! کاش هنوز هم دل‌خوشی‌ام، گوش دادن به تصنیف تکراری‌مان بود.
که هی ملوک‌خانوم بخواند “شعله فکن در قفس ای آه آتشین”، خانوم‌جان پیش از ملوک‌خانوم بخواند “دست طبیعت گل عمر مرا مَچین”، من هم سیر تماشایش کنم و نفهمم آن غم و آه که از چشم‌ها و نفسش بیرون می‌ریزد، برای چیست؟ دوری جگرگوشه‌هایش؟ پر کشیدن جفتش از قفس؟ یا دردی پنهانی در دلش؟

 

 

 

از بی‌کسی و ترس بود که با صدای گرام از اتاق دکتر، پاهای بی‌جانم را پایین کشیده بودم تا تالار؟ یا پی گرفتن قدری آرامش خاطر بودم از دکتری که خودش بند کرده بود به صفحهٔ پر خاطره و پر دردش؟

 

 

صدای باز شدن در اتاقش را شنیدم، قدری سر بالا بردم از دستهٔ مبل.

 

 

دیدم که سر به زیر، راهی پله‌ها شد، هیچ شبی بالا نمی‌آمد.

 

 

بعد از خواب هلن، سری میزد و تا صبح، همان طبقهٔ پایین بود، لابد خاطر زنش زنده شده بود و دلش کشیده بود جان‌جان را ببیند.

 

 

دو مرتبه سر روی نرمی دسته‌ی مبل گذاشتم و چشم بستم، دلم گرمای آغوش خانوم‌جانم را می‌خواست. می‌گفت: “درد اولاد از درد خود آدم کشنده‌تره، بذار مادر بشی، می‌فهمی.” اگر بود، چه خوب دردم را می‌فهمید.

 

 

خانوم‌جان آذر را می‌شناخت؛ گلرخ را دیده بود و عباسعلی را خودی می‌دانست.

 

 

کاش مرغ آمین سر می‌رسید و یا مرا پیش خانوم‌جان می‌برد، یا او را پیشم می‌آورد.
دکتر با تعجیل از پله‌ها پایین آمد و جلوی در ایستاد، دست کشید به پیشانی و موهایش و در تالار را گشود.

 

 

– آق بانو… .

 

 

صدایش نه آن‌قدر بلند بود تا کسی از میان باغ بشنود، نه آن‌قدر آرام، که من نشسته، نشنوم.

 

 

ایستادم و پیش رفتم و نزدیکش شدم، با همان دست‌های متصل به سرش، روی ایوان مانده بود.

 

 

نگاهش کردم، قد و قواره‌اش مردانه و بلند بود. حال که مقایسه می‌کردم از بارمان هم چند سانتی بلندتر بود.

 

 

لبم را گزیدم، چه مقایسه بی‌وقتی بود؟!

 

– آقای دکتر؟

 

دست‌ها از سرش دور شدند و در هوا ماندند، خودش هم بی‌معطلی برگشت.

 

 

نفسش را یک‌جا بیرون داد و پیش آمد.

 

 

– این‌جایی؟ تصور کردم… .

 

لبخند تلخی روی لب‌هایم جاگیر شد.

 

– گذاشتم رفتم؟!

 

 

در را نگه داشت و با دست، داخل را نشان داد.

 

 

– سرما می‌خوری.

 

عقب سرم، در را بست و آرام پرسید:

 

– کجا بودی؟

 

 

با دست، مبل را نشان دادم. نزدیک‌تر شد و چشم گرداند در صورتم.

 

– آروم‌تر شدی؟

 

 

بوی سیگار به سر و تنش چسبیده بود. زیر نور لامپای برقی و کم‌سوی دیوار، چشم‌های سرخش دلواپس بود.

 

 

از این‌که آن‌طور چشم در چشمش شده بودم، شرم کردم و سر پایین انداختم.

 

 

– آروم میشم، آسایش شما رو هم گرفتم… روم سیاه، شما هم اسیر من شدید.

 

 

سرش را کمی خم کرد.

 

– تازه فهمیدی؟!

 

 

بی‌طاقت دوباره نگاهش کردم.

 

– چی رو؟

– که اسیرت شدم.

 

 

خجالت زده نگاه از برق چشمان آرامش گرفتم.
– از وقتی من اومدم این‌جا آسایش شما مختل شده.

 

صدایش آرام‌تر شد.

 

 

– دل‌نگرون حالت بودم… آسایش من، بعد مدت‌ها بهم برگشته. روسیاه منم که مهمونم این‌قدر ناآرومه که توی منزل شبگردی می‌کنه و من ازش غافلم.

 

 

خیره به پاهایش گفتم:

 

– روی دشمنتون سیاه… دلم هوای تازه می‌خواست، خوف داشتم از تاریکی باغ، اگر نه بیرون می‌رفتم.

 

 

پاهایش عقب رفت و سر من بالا آمد، آرام گفت: “صبر کن” و عقب‌گرد کرد و رفت.

 

 

ایستادم تا برگشت، پالتوی بلند و سیاهی روی دوشم انداخت.

 

 

– چند دقیقه قدم بزنیم، هوای تازه بخوری.

 

 

در را باز کرد و منتظر ایستاد. از محبتش بغض به گلویم چنگ انداخت. کنارم آمد و پیش رفتیم، نور ماه افتاده بود روی باغ و نسیم خنک، با دست و دلبازی صورتم را نوازش می‌کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 146

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۹ ۲۱۰۲۱۸۰۲۹

دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در…
IMG 20230123 230123 526

دانلود رمان غرور پیچیده 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۱۴۷۷۳۵

دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی…
IMG 20230123 235641 000

دانلود رمان روزگار جوانی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه…
1676877296835

دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی 0 (0)

21 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۲ ۱۱۲۵۵۲۴۵۵

دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی..
IMG 20210725 110243

دانلود رمان دلشوره 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۷ ۱۱۰۱۰۵۸۶۴

دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون…
اشتراک در
اطلاع از
guest

20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
10 روز قبل

لیلا جون پارت جدید نداریم؟

آگاتا
آگاتا
11 روز قبل

لیلا لیلا آهای فرشته مغرور لیلا لیلا پارت بذار بشم برات مجنونننن😂😭

رها باقری
رها باقری
پاسخ به  آگاتا
10 روز قبل

مرسی که رمانو دنبال می‌کنی عزیزم

علوی
علوی
11 روز قبل

برای اولین بار برگشتم بالا و دوباره متن رو خوندم!!
خیلی خیلی کم پیش میاد حاضر بشم دوبار یک متن رو بخونم. اما این متن و این داستان ارزشش رو داره.
این بار دلم به حال بارمان‌خان سوخت. مشخصه عاشق آق‌بانو بوده. وقتی زده تو گوشش خودش رو هم زده. با خواهرها و مادرش جنگیده برای آق‌بانو. گوش رو حرف و سخن مردم بسته به خاطر آق بانو. چه درد غیرتی کشیده از فکر اینکه معشوقش یکی دیگه رو می‌خواد. سعی کرده با روش‌های سنتی و سفت خوانین، عشقش رو مال خودش کنه و پایبند زندگی. و درست شب قبل از صبح دامادی، همه‌چیزش از دست رفته.
با این توصیف، کاش مرده باشه بارمان. که اگه زنده باشه الان چندین و چند درد داره. دردهایی که گفتنی و شنیدنی نیست.

رها باقری
رها باقری
پاسخ به  علوی
10 روز قبل

ممنونم از لطف و محبتت عزیزدل🌹

مریم
مریم
11 روز قبل

عالی عالی عالی.ممنون

رها باقری
رها باقری
پاسخ به  مریم
10 روز قبل

مرسی عزیز🌹

Ana
Ana
11 روز قبل

واقعا لذت بردم

رها باقری
رها باقری
پاسخ به  Ana
10 روز قبل

ممنونم از لطفتون🌹

راحیل
راحیل
11 روز قبل

درود به عزیزای دل، ایشالله که آقای دکتر و بانو بهم میرسن آذر رو سیاه و خیانت آشکار میشه به همراه ندیمه ها، دوباره آرامش بر میگرده ایشالله، جنس محبت دکتر به بانو رو دوست دارم عزیزان سایتون مستدام

رها باقری
رها باقری
پاسخ به  راحیل
10 روز قبل

مرسی رمانو می‌خونی و نظر میدی عزیزم 🌹

علوی
علوی
11 روز قبل

خوب اون حس شیطانی من می‌گه خانم‌جان آق بانو و هم کشتن.ریختن خونه‌اش و با تهمت به اینکه دخترت با شاهین فرار کرده، زن بیچاره رو کتک زدن. یکی از اون خدمه هم یه کمی زیاه‌روی کرده و محکم‌تر از اونکه باید به سر زن بیچاره کوبیده و خلاص!!
مال و اموال‌شون رو هم عوض خون بارمان بردند. همایون هم گیر می‌افته تو داستان‌های انقلاب روسیه و تغییر حکومت در ایران و …
با توجه به اینکه اتفاقات تاریخی یک سال تو این رمان تو 40 50 روز رخ می‌ده، تا بچه آق بانو به دنیا بیاد قانون کشف حجاب هم تصویب شده و خانم تو خونه دکتر زمین‌گیر می‌شه!!
بقیه حدس‌های شیطانی من بمونه برای بعد

علوی
علوی
پاسخ به  لیلا مرادی
11 روز قبل

با حس فرشته گونه که رمان شکل نمی‌گیره!
آق‌بانو به شاهین اخم می‌کنه و می‌گه خدا به دور!! گم شو تا آقام و بارمان‌خان رو صدا نزدم.
زن دکتر هم عمرا خیانت کنه.
هامین هم با مدرک پزشکی میاد نایین یا یزد طبابت می‌کنه، همایون خان هم نماینده مردم یزد و نایین می‌شه تو مجلس شورا ملی! آق بانو 7 شکم بچه برای بارمان می‌زاد و …..

این رمان نیست. دیازپامه! از زور خنکی به عنوان قصه قبل از خواب برای بچه‌ها هم به کار نمیاد

قربانی
قربانی
11 روز قبل

وقتی شاهین تونست آق بانورو پیدا کنه ، قطعا آذر و دارودسته ا ش هم میتونند آق بانو رو پیداکنند، الان بیشتر جون مادرآق بانو درخطره ،دکتر هم مثل اسمش آدم خوبیه قصد آزار نداره و حتی قصد گروکشی ناموس دزدی هامین رو هم نداره، عاشق هم شده

نازنین
نازنین
11 روز قبل

بس که خانم علوی حدسای خطرناک میزنه دارم کم کم میترسم که نکنه والا هم میخواد انتقام هامین رو از آق بانو بگیره 🥺

علوی
علوی
پاسخ به  نازنین
11 روز قبل

نه دکتر عاشق شد و رفت.
الان اموال همه دست شوهر خواهرشوهر افتاده. کل داستان اینه الان!
اما بارمان وارث داره. پسر داره. حق این بچه رو باید بگیره. مال و اموال رو پس بگیره، مادرش رو نجات بده.
من الان نگران شرایط پیرزن بیچاره‌ام توی نایین

خواننده رمان
خواننده رمان
11 روز قبل

دکتر بازم عاشق شد آق بانو هم از ولایت خودش رونده شده صد در صد خانواده دکتر هم به راحتی قبولش نمیکنن کاش یجوری تو ولایتشون بی گناهی اق بانو و رسوایی آذر برملا میشد ممنون از رها خانم و لیلا جان

دسته‌ها

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x