غذام رو از سمتی به سمت دیگه ی بشقاب هل میدم و امروز باید برم بیمارستان … مامان میگه : غذاتو بخور … بازی بازی نکن ! سر بلند میکنم و قاشق رو توی بشقاب ول میکنم … میگم : اشتها ندارم ! میگه : بابات برا تو حلیم…
آریا تند میگه : جاش رو تخم چشامه ! سمتش برمیگردم … اولین باریه این مدلی اونم جلو جمع داره از دوست داشتن حرف میزنه … بابا چوفی میکشه و درمونده روی مبل میشینه … مامان ولی بغض کرده بهم زل میزنه و میگه : _ میتونی کنار بیای…
_ چند دقیقه اجازه بده رها ! سمت اریا برمی گرده و میگه : واضح تر بگو باباجان … ما شر در نمیاریم … شوخی هم انقد کش دار نمیشه که بگیم شوخی می کنی ! آریا تک سرفه ای میکنه و به نظرم خودشم مونده از کجا شروع…
_ خیر باشه … یه دونه داشتیم اونم بردی … آریا لبخند کجی میزنه و هر دو رو سمت بابا میگیره … قبل از این که آریا چیزی بگه بابا با خنده میگه : _ د نه د من خودم زن و بچه دارم ! من می خندم و…
از خودم شاکی میشم که اصلت چرا طلاقش دادم !!! کلافه از این کلنجاره بی نتیجه سمت ماشین راه می افتم و دیشب تا صبح شیفت بودم . خسته م . راه می افتم سمت خونه ! خونه؟؟!؟! دلم خونه ی منو رها رو می خواد . بچه شدم…
_ یه شوهرم بیشتر نداری … هوای بابام رو داشته باش … می فهمه در رابطه با غر زدن های آخیرشه که بهش تدکر میدم … لب میزنه : _ خودش اذیتم میکنه …. اصلا تا حالا دیدی هرچی من بگم گوش کنه ؟ … همه ش ساز…
آریایی که انگار تو این دنیا نیست و اونقدر به کارش ادامه می ده تا وقتی که لبام به گزگز بیفته … اونقدر که خودش خسته بشه و عقب بکشه … با فاصله ی کم از من ایستاده … منی که به نفس نفس زدن افتادم و بهش زل…
_ کم تو و مامانم خونه منو تو شیشه نکردینا … اصلا عشق و دوست داشتن رو از شما یاد گرفتم ! ابرو بالا می ندازم و به مامان نگاه میکنم … لابه لای اشکاش لبخند میزنه و باز صدای در میاد … زمان میگذره تا در باز بشه…
پر خنده میگم : _ بیشعور مامانمه ها ! ولی اون نمی خنده … برعکس اخم می کنه و لب میزنه : _ چون مادرته داره حرصت رو می خوره … درست و غلطش دیگه مهم نیست ! لبخند روی لبام می ماسه و میگم : _ داداشت رو…
زل زده مونده … خیره خیره .… توقعش رو نداره و من فاصله میگیرم از روی صورتش و باز کنار تخت ایستاده می مونم … نمی دونم چی بگم تا جو عوض بشه و فضا رنگ بگیره … لب میزنم : _ با گل بیام ؟ … با مکث…
برام مهم نیست چی فکر میکنن ؟ بابا حسین گوشیش رو بیرون میاره و شماره میگیره … زمان میبره تا گوشی رو پایین بیاره و میگه : _ برنمیداره … نگرانش میشم … من می دونم تیر خورده … من می دونم هنوز سرپا نشده و دنباله من اومده…
از خم راهرو میگذرن نگاه میکنیم …. مامان پشت چشمی نازک میکنه و میاد کنارم میشینه … میگه : _ بیچاره امیر علی خان …. بابا نفس عمیقی میکشه و دونه ی تسبیحی که دستش مونده رو از بین انگشتاش رد میکنه … میگه : _ حق داره…
نمی تونم به خودم دروغ بگم … من این مردی که کنارم نشسته رو می پرستم … عشق وقتی همه چیز تموم میشه که معشوقه ت هم عشقه اولت باشه هم عشق آخرت … آریا برای من هم اوله هم اخر … تکیه میدم به صندلی و پلکام…
من ترسیدنش رو حس میکنم و از خودم بدم میاد که با بی فکریم اونو کشوندم از بیمارستان تا اینجا … تا میدونه مرگی که معلوم نیست توی اون زنده بمونیم یا نه … من حتی درهم شدن چهره ش رو حس میکنم از درد دستش … اما عرق…
تا همون خط سینه ای که داره لمسش میکنه … با چشماش قورت میده منو … اندامم رو … لی میزنه : _ خواستنیه …. جیغ میزم و در نهایت یه صدای ضعیف ام ام گفتن از دهنم خارج میشه و تارخ با لذت می خنده … با دستش سرشونه…