رمان سکانس عاشقانه پارت 903 سال پیش31 دیدگاه غذام رو از سمتی به سمت دیگه ی بشقاب هل میدم و امروز باید برم بیمارستان … مامان میگه : غذاتو بخور … بازی بازی نکن ! سر بلند…
رمان سکانس عاشقانه پارت 893 سال پیش22 دیدگاه آریا تند میگه : جاش رو تخم چشامه ! سمتش برمیگردم … اولین باریه این مدلی اونم جلو جمع داره از دوست داشتن حرف میزنه … بابا چوفی میکشه…
رمان سکانس عاشقانه پارت 883 سال پیش8 دیدگاه _ چند دقیقه اجازه بده رها ! سمت اریا برمی گرده و میگه : واضح تر بگو باباجان … ما شر در نمیاریم … شوخی هم انقد کش دار…
رمان سکانس عاشقانه پارت 873 سال پیش7 دیدگاه _ خیر باشه … یه دونه داشتیم اونم بردی … آریا لبخند کجی میزنه و هر دو رو سمت بابا میگیره … قبل از این که آریا چیزی بگه…
رمان سکانس عاشقانه پارت 863 سال پیش10 دیدگاه از خودم شاکی میشم که اصلت چرا طلاقش دادم !!! کلافه از این کلنجاره بی نتیجه سمت ماشین راه می افتم و دیشب تا صبح شیفت بودم . خسته…
رمان سکانس عاشقانه پارت 853 سال پیش13 دیدگاه _ یه شوهرم بیشتر نداری … هوای بابام رو داشته باش … می فهمه در رابطه با غر زدن های آخیرشه که بهش تدکر میدم … لب میزنه…
رمان سکانس عاشقانه پارت 843 سال پیش11 دیدگاه آریایی که انگار تو این دنیا نیست و اونقدر به کارش ادامه می ده تا وقتی که لبام به گزگز بیفته … اونقدر که خودش خسته بشه و عقب…
رمان سکانس عاشقانه پارت 833 سال پیش7 دیدگاه _ کم تو و مامانم خونه منو تو شیشه نکردینا … اصلا عشق و دوست داشتن رو از شما یاد گرفتم ! ابرو بالا می ندازم و به مامان…
رمان سکانس عاشقانه پارت 823 سال پیش5 دیدگاه پر خنده میگم : _ بیشعور مامانمه ها ! ولی اون نمی خنده … برعکس اخم می کنه و لب میزنه : _ چون مادرته داره حرصت رو می…
رمان سکانس عاشقانه پارت 813 سال پیش6 دیدگاه زل زده مونده … خیره خیره .… توقعش رو نداره و من فاصله میگیرم از روی صورتش و باز کنار تخت ایستاده می مونم … نمی دونم چی بگم…
رمان سکانس عاشقانه پارت 803 سال پیش482 دیدگاه برام مهم نیست چی فکر میکنن ؟ بابا حسین گوشیش رو بیرون میاره و شماره میگیره … زمان میبره تا گوشی رو پایین بیاره و میگه : _ برنمیداره…
رمان سکانس عاشقانه پارت 793 سال پیش14 دیدگاه از خم راهرو میگذرن نگاه میکنیم …. مامان پشت چشمی نازک میکنه و میاد کنارم میشینه … میگه : _ بیچاره امیر علی خان …. بابا نفس عمیقی…
رمان سکانس عاشقانه پارت 783 سال پیش4 دیدگاه نمی تونم به خودم دروغ بگم … من این مردی که کنارم نشسته رو می پرستم … عشق وقتی همه چیز تموم میشه که معشوقه ت هم عشقه…
رمان سکانس عاشقانه پارت 773 سال پیش5 دیدگاه من ترسیدنش رو حس میکنم و از خودم بدم میاد که با بی فکریم اونو کشوندم از بیمارستان تا اینجا … تا میدونه مرگی که معلوم نیست توی اون…
رمان سکانس عاشقانه پارت 763 سال پیش11 دیدگاهتا همون خط سینه ای که داره لمسش میکنه … با چشماش قورت میده منو … اندامم رو … لی میزنه : _ خواستنیه …. جیغ میزم و در نهایت…