پلک هام روی هم افتاد و دلم هری ریخت.. پس حرف زده بودن..با اینکه تقریبا مطمئن بودم اما باز هم خشکم زد… دست هام رو زیر میز مشت کردم و با نگاهی که می لرزید نگاهش کردم… لبخندش پررنگ تر شد و از جاش بلند…
اهمیتی نداد و با اخم درب کمک راننده را برایش باز گذاشت و سپس خودش هم پشد فرمان نشست، کیمیای دو دل شده، ناچار سوار شد و تشکری کرد. به راه افتاد و به دستان لرزان کیمیا سعی داشت توجه نکند، مدام موبایلش…
دلارای اما طاقت نیاورد بغض کرده سر تکان داد _ میایم حاج بابا … ارسلانم نیاد من و هاوژین میایم ارسلان با خشم غرید _ زن و بچهی من بدون خودم تا پایین کلابم نمیرن! چه برسه یک کشور دیگه دلارای…
باید هم خودش و هم افکارش را جمع و جور میکرد و در عین حال هم برای به دست آوردنِ بخشش دنیز تلاش میکرد. اما نباید ضعیف میشد! تا وقتی که قدرت نداشت، نمیتوانست کوچک ترین فایدهای نه برای خودش و نه برای هیچکس دیگر…
گردن رستا سمت نگاه سایه چرخیده شد و با دیدن امیریل ناخودآگاه دستش سمت شالش رفت و ان را روی سرش انداخت. اخم های امیر ترسناک درهم بودند و نگاهش به رستا بود. رستا نیم نگاهی سمت سایه انداخت و بعد با لبخندی…
آشفتگی اش دردم را به دست فراموشی سپرد. او از خودم مهم تر شده بود و شاید عشق همین بود… به همین سادگی… دستش را گرفتم و با فشردن آرامَش، سعی کردم اضطرابش را دور کنم. _ چیزی نیست که دیوونه، مگه بار اوله…
چهره ی همه در هم رفته بود. همه مانند سراب بودند، چیزی از ماجرا سر در نمی آورد. همه جز یاشا… خشکش زده بود و گذشته ی دورشان مانند فیلم جلوی چشمانش پخش میشد. در جوانی مشابه این ماجرا را شنیده بود و حالا قطعات پازل…
صدای کیمیا بود، انگار با تلفن صحبت میکرد. _ اره، داریا و بردیا رو سپردم به مادرشوهرم…نه جز وحید آدرسو کسی نمیدونه دیگه…نمیگم نترس! آب دهانش را قورت داد و نزدیکتر شد، داشت در اتاق قبلی خود به دنبال چیزی میگشت گویا:…
============================== کلید انداختم و وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم… اروم اروم طول حیاط رو طی کردم و هیچ عجله ای نداشتم… حتی ارزو می کردم حیاط کوچیکمون انقدر طولانی بود که حالا حالا نمی رسیدم… پشت در ساختمان ایستادم و…
گندم پلک زد و سرش به یک سمت کج شد که موهای رها بر روی شانه اش روی هوا تابی برداشت . ـ بعد همه این جا به جایی هات ………… موفقیت آمیز بود ؟ یزدان باز هم با…
دست هایم فرو افتاد کنار تنم … همینطور بی حرکت باقی ماندم ! نمی دانستم باید چکار کنم ! … حس مهره ای وسط صفحه ی شطرنج را داشتم که نمی توانستم تصمیم بگیرم به کدام سو حرکت کنم ! هر حرکت اشتباهی کیش و ماتم می…
و همان حرفش تا سه روز من را به فکر واداشت، نگرانیهایم را دو چندان کرد، چرا هیچوقت به این فکر نکردم که ممکن است جایم را بیابد و به سراغم بیاید؟ راوی عصبی ماهیتابه را درون ظرف شویی…
شهراد: نیمه شب بود که زنگ خانهی شیلا را زد و لحظهای بعد آریا در را باز کرد. -شهراد؟ چی شده پسر؟! سرووضع آشفته، چشمان سرخ و حال خراب چیزی نبود که همیشه از او دیده شود! برای همین حتی با…
امیریل اخم کرد. -قرار نیست من بهش نظری داشته باشم حاج خانوم… ما مجبور شدیم محرم بشیم…!!! فرشته خانوم گوشش بدهکار نبود. -من این حرف ها حالیم نیس… از نظر من الان اون زنته… پس هر گلی بزنی به سر خودت زدی…!!! …
دستمال کاغذی که سمتم دراز شده بودو گرفتم و تشکر کردم. صورت خیسمو پاک کردم. _ چرا معذرت خواهی میکنی؟ همه تو زندگیشون لحظههای سختی دارن عزیزم. بهم لبخند زد. _ خوبه که میتونی با گریه کردن خودتو آروم کنی. چشمهاشو…