رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آس کور

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 23

    از بخت و اقبال خوب او بود یا سراب که جز چند پسر بچه ی کوچک که دنبال توپ می دویدند کسی در کوچه نبود.   رسا در عقب ماشینش را باز کرد و حامی با سرعتی که نمیدانست منشاش کجا بود، خودش را همراه سراب داخل ماشین انداخت.   رسا پشت فرمان نشست و حین روشن کردن

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 22

    همه چیز را جمع کرده بود، قصدش برای رفتن جدی بود. تنها موکتی رنگ و رو رفته کف اتاق بود. چادری که گوشه ی اتاق چشمک میزد را برداشت و دور زخم سراب چفت کرد.   تا رسیدن رسا کمی زمان هم میخرید کافی بود. نگاه شرمسارش را به صورت سراب داد. سرخی ضرباتش رفته و حالا رنگش

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 21

    زانوان لرزانش را بهم چسباند تا قبل از اتمام کارش روی زمین آوار نشود. چشمانش میسوخت اما از دیدن تصویر حامی دست نمیکشید.   پشیمانی حامی چیزی نبود که هر روز شانس دیدنش را داشته باشد.   _ من اگه میخواستم هرزگی کنم تو این آلونک زندگی نمیکردم، صبح تا شب پارچه نمینداختم زیر چرخ… تو اولیش نبودی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 20

  حامی غضبناک نگاهش کرد و باز هم سعی کرد دستش را عقب بکشد و فریاد زد:   _ دیوونه بازی در نیار احمق.   سراب پر از تمسخر خندید. اشک و لبخندش قاطی شده و چهره اش بدبختی و عذاب را فریاد میزد.   _ مگه همینو نمیخواستی؟ دارم کمکت میکنم…   حامی چاقو را رها کرد و روی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 19

    سمت پلاستیک ها رفت و با غصه به پارچه هایی که برای هر کدام نقشه ای داشت چشم دوخت.   _ بیا بشین عزیزم، چای یا قهوه؟   سراب لبخند خجولی زد و سمت مبل ها رفت.   _ ممنون مزاحمتون نمیشم، فقط یه نگاهی به اینا بندازین که کم و کسری ای توشون نباشه رفع زحمت میکنم.

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 18

  کوسن مبل را سمتش پر کرد و غر غر کنان چیپسی داخل دهانش چپاند.   _ تو نمیخوای بری خونه ی خودت؟   حامی سر بطری را به لب هایش چسباند و بی نفس، چند قلپ از آن را سر کشید‌. گلویش هم دیگر به این تلخی عادت کرده بود که نمیسوخت.   در همان حین انگشت وسطش را

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 17

    خنده اش را خورد و سمت عقب برگشت و رو به پدرش ایستاد. حاج آقا با قدمهایی که روی زمین میکوبید خشمش را به رخ میکشید اما این حامی را چیزی نمیترساند!   با نوک پا روی زمین ضرب گرفت و وقتی پدرش نزدیکش شد گفت:   _ چه زود مهمونی تموم شد حاجی!   حاج آقا دستش

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 16

    خنده ی حرص در آری کرد و کف دستش را به پیشانی اش کوبید، با تاسف سری تکان داد.   _ فراموش کرده بودم که نگار جان اول کارشو میکنه بعد بقیه رو در جریان میذاره!   آقای فخار که دیگر خونش از کارهای حامی به جوش آمده بود، دم عمیقی از هوا گرفت و بی حوصله گفت:

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 15

  بدترین روز عمرش را گذرانده بود. گوشه ای از ذهنش کنار سراب جا مانده بود و بخش عظیمش غصه ی نگار و آتشی که به زندگی اش افتاده بود را میخورد.   دیگر جایی برای غصه خوردن به حال و روز مادرش نداشت. مادری که ثانیه ای حرف او را باور نکرده بود!   بی توجهی حامی برای حاج

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 14

    حامی که جدیت سراب را دید، دندان روی هم سایید و لعنتی زیر لب گفت. لگدی به پارچه های روی هم چیده شده ی مقابلش زد و همه شان را که پخش و پلا دید، از آن اتاق کوچک بیرون زد.   با صدای کوبیده شدن در آهنی، سراب نفس حبس شده اش را بیرون داد و همانجا

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 13

    …… ناله های سراب بیشتر شد و تمام تنش نبض گرفته و نیاز را فریاد میزد!   حامی که به هدفش رسیده بود، درست در اوج رهایش کرد و کنار کشید. سراب که انگار از ارتفاع سقوط کرده بود از لای چشمان نیمه بازش به چهره ی خبیث حامی نگاهی انداخت.   قاعدتا باید از کنار کشیدن حامی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 12

    بدون اینکه ذره ای از جایش تکان بخورد یا به خاطر تقلاهای سراب به زحمت بیفتد، سر سمتش چرخاند و خنده ی تو گلویی کرد.   _ چیکار میکنی دقیقا؟!   دستش را به ضرب کشید، سراب که انتظارش را نداشت از زمین کنده شده و سرش محکم به سینه ی حامی برخورد کرد.   آخی گفت و

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 11

    سراب چون برق گرفته ها نگاهش میکرد. لباس زیرش را چگونه پیدا کرده بود؟!   _ پس از این توری موریام داری؟ اون روز که یدونه از این مامان دوزا پات بود، بخشکی شانس!   سراب شوکه شده تکانی خورد و تمام تنش از یادآوری آن روز گر گرفت. آب دهانش را به زور بلعید تا گلوی خشک

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 10

    چند دقیقه ای در همان حالت بودند که زنگ در به صدا درآمد. چشمان سراب از حدقه بیرون زد و حامی بی حوصله دستش را از روی چشمانش برداشت.   _ منتظر کسی بودی؟   سراب با غیظ چشم غره ای سمتش رفت و با حرص طعنه زد:   _ مهمون ناخونده مثل تو زیاده!   اخم های

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 9

    میان صدای چرخ خیاطی، صدای زنگ را شنید و نگاهی به ساعت دیواری کوچکش انداخت. کلافه پارچه را از روی پایش کنار زد و بلند شد.   حدس زد باید ملیحه خانم باشد، قرار بود امروز برای پرو لباسش بیاید. چادرش را از روی چوب لباسی چنگ زد و خسته غر زد:   _ قرار بود غروب بیای

ادامه مطلب ...