رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آس کور

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 158

    سراب خشکش زد و از پس پرده ی اشک، مات نگاهش کرد. گفته بود اما جز زن شدنش به دست راغب، حتی یک کلمه از حرف هایش هم واقعیت نداشت.   خودش تخم شک و تردید را در دل مهربان حامی اش کاشته بود و لعنت به آن روز نحس…   پیشانی حامی به پیشانی اش چسبید و

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 157

        برق از سر سراب پرید. انتظار شنیدن هر چیزی را داشت، جز چیزی که شنیده بود.   چنان شوکه شد که بی هوا و به ضرب سرش را بلند کرد و حرکتش آنقدر شتاب زده بود که چانه ی حامی ضربه دید.   او «آخ» بلندی گفت و سراب همزمان با او «چی؟» بلندتری فریاد زد!

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 156

      هر دو از زخم هایی که روی قلبشان باقی مانده بود خبر داشتند. هر دو میدانستند ترمیم آن زخم ها کار امروز و فردا نیست و بعضی هایشان ممکن است تا ابد همراهشان بماند.   همه ی اینها را میدانستند و اما تصمیم گرفته بودند فعلا به چیزی جز خودشان بها ندهند.   _ دلم… تنگ شده

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 155

    به جای حرف زدن و صدا زدن نامش، تن خسته اش را در آغوش او رها کرد و نفس های کشدار و پر حرارتش سینه ی حامی را به آتش کشید.   چشمانش بی اختیار بارانی شدند و دستان زخمی اش روی لباس حامی گره خورد.   حامی که گرم تر از قبل نوازش ها و نجواهای زیر

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 154

    نزدیک اتاق که شد سرعتش را ناخودآگاه کم کرد. واکنش سراب در دفعات قبلی که قصد نزدیک شدن به او را داشت از ذهنش پاک نمیشد.   یک لحظه ترسید که دوباره تمام آن لحظات وحشتناک تکرار شوند و رفته رفته جان از پاهایش پر کشید.   حالا قدم هایش سست تر شده بود و مقابل در بسته

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 153

        حاج آقا که ذهنش همزمان در هزار مکان و زمان مختلف سیر میکرد، برای کوتاه کردن مکالمه شان به گفتن یک کلمه بسنده کرد.   _ میدونم!   رنگ رخساره اش هم خبر میداد از سِر درونش و بردیا هم مانند خودش صحبتش را کوتاه کرد تا او را سراغ مشغله هایش بفرستد.   _ خودم

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 152

        با عجله خودش را به بیرون خانه رساند و حاج آقا را پشت فرمان دید. کنارش نشست و یک وری سمت او چرخید و با دقت تمام حالاتش را زیر نظر گرفت.   یک جای کار این پیرمرد می لنگید و او جان میداد برای فهمیدنش!   با انگشتانش روی داشبورد ضرب گرفت و نگاه مشکوکش

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 151

        _ چرا؟!   صدای گرفته و زمخت حامی باعث شد تکخندی زده و کمی از طبع شوخش را به کار گیرد.   _ اون قسمت از حرفمو که گفتم چیزی نپرسی رو نشنیدی؟ گوشات گزینشی کار میکنن پسر؟!   حامی هم به تقلید از او، تکخندی زده و با لودگی گفت:   _ گفتی از کجا

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 150

        نجواهای آرام کننده ی حاج آقا با آن صدای لرزان و پر از تشویش، بیشتر پریشانش میکرد.   او آرام شدن با وعده های پوچ و توخالی را نمیخواست. فقط میخواست درکش کنند، همین‌…   _ گریه نکن سراب جان، یکم آروم باش بیا این لباسو بپوش.   بی جان سر بلند کرد و زیر چشمی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 149

        چند لحظه در همان حالت ماند و رفته رفته چین های پیشانی اش عمیق تر شدند.   چشمانش از سر دقت ریز شد و نگاهش را از اعداد پشت سر همی که روی سینه ی سراب خالکوبی شده بودند بالاتر برد.   خیره در مردمک لرزان چشمان سراب پچ زد:   _ میخواستی اینو نشونم بدی؟!

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 148

      در برابر نگاه بهت زده ی سراب، سر پایین انداخت و آرام شروع به گریستن کرد.   _ دیگه نمیتونم… شما نباید تقاص گذشته ی ما رو بدین… شرمندتم بابا، حلالم کن… زود خوب شو تا قلبم نترکیده… خوب شو باباجان…   چانه ی سراب از بغض لرزید و بعد از مدتها تپش های کر کننده ی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 147

        حال او هم دست کمی از سراب نداشت و شاید همه ی واقعیات را برعکس نشان میداد.   گلویی صاف کرده و دست روی شانه ی حامی گذاشت. مشکوک و نامطمئن چند باری صورتش را برانداز کرد و با آرامشی تصنعی پرسید:   _ باباجان… تو مطمئنی سراب قصد داشت خودشو بکشه؟! شاید اشتباه دیده باشی،

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 146

        سراب چاقوی آشپزخانه ی بزرگی را میان مشتش داشت و مقابل شکمش گرفته بود.   چشم بسته و نیم رخش خیس از اشک بود. مقابل نگاه ماتم زده ی حامی دستان لرزانش را بالا برده و همین که خواست چاقو را داخل شکمش فرو کند، حامی وحشت زده سمتش دوید.   _ چه غلطی داری میکنی؟!

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 145

        چند ساعتی با محمد وقت گذراند و حسابی با هم رفیق شدند. در حدی که موقع خداحافظی محمد او را «مشتی» خواند!   از حامی قول گرفت که بعد از تولد کودکش حتما به او سر بزند، چرا که به گفته ی خودش برای دیدن بچه ی عمو حامی شوق داشت.   محمد برایش شبیه روزنه

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 144

        با شانه هایی افتاده و کمری خمیده از پدرش دور شد. انگار چند ماهی را در رویا زندگی میکرد و تحمل این کابوس دهشتناک برایش سخت بود.   عمیقا بازگشت به همان رویای شیرین و رنگارنگ را میخواست، حتی اگر واقعی نبود، حتی اگر سراب بود…   در خیابان های خلوت شهر راه میرفت. تعطیلات عید

ادامه مطلب ...