رمان آس کور پارت 170 - رمان دونی

 

 

 

سراب دم عمیقی از هوا گرفت و کلافه چشمانش را مالید.

هر چه میکرد حامی همیشه از او شاکی بود.

 

دیگر عقلش کار نمیکرد و فقط میخواست همه چیز تمام شود.

 

_ اتاقاتون آمادست، پاشین برین یکم بخوابین.

پاشو خاله، دست سرابو بگیر ببرش یکم استراحت کنه بچه.

 

سراب لبخند بی جانی به مهربانی رها زد.

 

_ شرمنده، تو زحمت افتادین.

 

رها اخمی تصنعی کرده و حین نشستن کنار حاج خانم دستی در هوا تکان داد.

 

_ از این حرفا نزنیا، هیچ خوشم نمیاد. اینجام خونه ی خودتونه، راحت باشین.

 

بازوی حاج خانم را چسبیده و گونه اش را بوسید.

 

_ تو نمیخوابی؟

 

حاج خانم نگاه غمگینش را به زمین دوخته بود. ذهنش لحظه ای آرام و قرار نداشت.

 

مدام اتفاقات گذشته را با خود مرور میکرد شاید به سرنخی برسد اما هر بار دست خالی برمیگشت.

 

مدام فکر میکرد چه کسی تا این حد با آنها دشمنی داشت که به فرزندانشان آسیب بزند.

 

_ اون طفل معصوم تو کما، یاشا تو بازداشتگاه، خودمون آواره… آخ، خواب به چشمم میاد مگه رها؟

 

حامی با کوبیدن کف دستانش به پاهایش بلند شد و قبل از اینکه دست سراب را بگیرد، سمت مادرش رفته و روی صورتش خم شد.

 

گونه اش را بوسید و چند ثانیه ای را همانجا مکث کرد.

زیر گوشش که پچ زد، اشک حاج خانم همچون سیل روان شد.

 

_ شرمندتم مامان، عصبی بودم تند رفتم.

تو بهترین مادری بودی که میتونستم داشته باشم…

مزخرف زیاد میگم ولی خودتم میدونی که خیلی دوستت دارم، مگه نه؟

ببخش منو…

 

نگاه تیره و بی روح حاج خانم برق زد و لبهایش طرح لبخند گرفت.

 

با ذوق به حامی که دست سراب را چسبیده و سمت اتاق ها میرفت زل زد و خنده اش بزرگ و بزرگ تر شد.

 

_ میدونم پسرم، منم…

 

#پارت_۶۳۱

 

تنها چیزی که میتوانست در این شرایط لبخند روی لب سراب بیاورد، درست شدن رابطه ی حامی و حاج خانم بود.

 

نیم نگاهی به چهره ی اخم آلود حامی انداخت و سقلمه ای به بازویش زد.

 

_ چی گفتی به مامان؟

 

حامی قدمهایش را بلندتر کرد و از سراب فاصله گرفت!

 

سراب میدانست که او آدم رها کردنش نیست.

 

میدانست با تمام چیزهایی که از سر گذراندند، با تمام حقایقی که از گذشته و حالش فهمیده بود، باز هم برایش جان میداد.

 

میدانست که حتی اگر با دستان خودش چاقویی در سینه ی حامی فرو کند، حامی در نفس های آخرش نام او را صدا میزند.

 

تمام اینها را میدانست و آنطور بیخیال میگفت «میتونی ولم کنی!»

 

از او دلخور بود که بعد از تمام روزهایی که گذراندند، به سادگی میتوانست چنین حرفی بزند.

 

_ حامی!

 

صدای ناباور سراب هم نتوانست جلوی حرکتش را بگیرد.

سرگردان در راهروی اتاقها چشم چرخاند و دست به کمر زد.

 

_ ای بابا، نگفت کدوم اتاق واسه ماست!

 

قصد برگشت به سالن خانه را داشت تا از رها بپرسد که رسا متکا به دست از یکی از اتاق ها بیرون آمد.

 

نگاهی به حامی و سراب که بلاتکلیف ایستاده بودند انداخت و سری تکان داد.

 

_ دنبال اتاقتونین؟ بیا، این یکی مال شماست.

 

به دری اشاره زد و حین گذشتن از کنارشان، متکا را در آغوش حامی انداخت‌.

 

_ اینم با خودت ببر، متکا تو اتاقتون کم بود.

حواستم باشه زنتو اذیت نکنی، بفهمم اومدم بالاسرت حامی!

 

کنار سراب رسید و لبخند دوستانه ای به رویش پاشید.

 

_ من تو اون اتاق اولیم، اگه چیزی نیاز داشتی حتما بهم بگو. این آقام اگه داشت حرف مفت میزد بیا پیش خودم!

 

نگاهش روی شکم سراب سر خورد و شاید کمی حسرت را پشت برق نگاهش پنهان میکرد.

 

_ خوب استراحت کن، خیلی مواظب خودت و این جوجه باش. شبت بخیر عزیزم…

 

#پارت_۶۳۲

 

به زحمت توانست از گرد شدن چشمانش جلوگیری کند.

این رسا بود که اینطور خواهرانه نگرانی خرجش میکرد؟!

همان رسایی که به خونش تشنه بود؟!

 

با صدای باز شدن در از شوک درآمد. حامی را دید که وارد اتاق شده و در را بست!

 

لب برچید و دست به کمر نوچی کرد.

 

_ وای خدایا، چقدر این بچه زودرنج شده… صبرم بده!

 

آرام سمت اتاق قدم برداشت و خمیازه کشان واردش شد.

حامی با تشکی که روی زمین پهن شده بود درگیر بود.

 

متکا را یک سمت تشک گذاشت و سراغ ساک لباس هایشان رفت.

 

_ قهری؟!

 

بی توجه به سراب شلوار راحتی اش را پا زد و با بالاتنه ای لخت روی تشک خوابید.

 

_ واقعا قهری؟ خجالت نمیکشی؟!

 

پتو را روی سرش کشید و بی حرف چشمانش را روی هم گذاشت.

 

_ حامـــی!

 

نوچ کلافه ای کرد و کنارش نشست. سعی کرد پتو را از روی صورتش کنار بزند اما حامی لجبازانه پتو را سفت تر چسبید.

 

_ واقعا که… خوبه دکتر گفت مراقبم باشی و ولم میکنی به امون خدا!

 

روی نقطه ضعفش دست گذاشته بود، خودش!

سراب تنها نقطه ضعف حامی بود…

 

به سرعت پتو را کنار زد و با چشمانی ریز شده خیره ی سراب شد.

نیم خیز نشست و اخمی کرد.

 

_ سرت گیج رفت باز؟

 

سراب ریز خندید و خودش را در آغوش حامی انداخت. دست دور گردنش حلقه کرد تا نتواند او را پس بزند.

 

بعد هم با لحن پر شیطنتی، مانند همان وقت ها که زندگیشان خوش و خرم بود پچ زد:

 

_ نوچ، خرت کردم!

 

#پارت_۶۳۳

 

حامی همانطور که سراب از گردنش آویزان بود سر روی متکا گذاشت و بدخلق و عنق سراب را کنار زد.

 

_ بالاخره یه روز من برام درس عبرت میشه و دیگه نگرانت نمیشم، بلایی که سر چوپان دروغگو اومد سرت میاد!

صبر کن حالا!

 

_ دلت نمیاد که عشقم!

 

نفس پر حرصش روی صورت سراب خالی شد و عصبی غرید:

 

_ خیلی ام میاد، برو اونور خفم کردی سلیطه!

 

بی حواس دستان سراب را چنگ زده و خواست از دور گردنش باز کند که سراب از درد ضعف کرده و ناله اش بلند شد.

 

_ وای حامی… دستم…

 

حواسش به دستان باندپیچی شده اش نبود. دندان قروچه ای کرده و شاکی نگاهش کرد.

 

_ جای سالم تو تنت نیست، مرض داری مگه کرم میریزی؟

 

با چهره ای درهم مشغول نوازش دستانش شد و از شدت کلافگی و حرص، نفس نفس میزد.

 

_ جلوی این و اون که واسم راه باز میکردی و اُرد میدادی اگه فلان و بهمانی ولت کنم!

تو خلوت مثل کنه میچسبی بهم؟

شاید من رفتم تو اون راه بازه، چی میگی الان؟!

 

سراب لب و لوچه آویزان کرد و زیر چشمی اما با نگاهی تهدیدآمیز به چهره ی حق به جانبش زل زد.

 

_ راه بازو میکنم تو یه جاییت، هم خودت هم اون راهه بسته شه ها!

 

حامی لپش را از داخل به دندان گرفت تا خنده اش نگیرد.

فسقلی با آن نگاه پر آب و لبهای آویزان برایش خط و نشان میکشید.

 

بیشتر شبیه عروسکی ملوس و شکستنی بود، این تهدیدها به ریخت و قیافه اش نمی آمد!

 

_ بی ادب، این حرفا چیه جلوی بچه میزنی؟!

 

سراب ایش گویان رو گرفت.

 

_ بچم از همین الان با وجود بابایی مثل تو فاتحش خوندست، این حرفا کاریش نمیکنه!

 

#پارت_۶۳۴

 

_ خراب کاری کردی زبونتم درازه؟! چقدر تو پررویی بشر!

 

دستش را تا بازوی سراب بالا برده و اینبار محتاطانه به عقب هلش داد.

 

_ برو بگیر بخواب نمیخوام باهات حرف بزنم!

واقعا از دستت ناراحتم سراب، دست خودم بود ولت میکردم میرفتم تا نبینمت…

 

نمیدانست قلب ترک خورده ی دخترکش را با این حرفها بیشتر میشکند؟

 

جز محبت و درک چیزی هم مگر خواسته بود؟

چرا همه چیز را از او دریغ میکرد؟

 

این رابطه ی پر تنش و آشفته آزارش میداد. کی قرار بود مانند سابق شوند؟

اصلا میشد؟

شاید باید با واقعیت کنار می آمد…

 

سراب تنش را جلو کشید و غصه دار سر روی شانه کج کرد.

 

_ چجوری دلت میاد اذیتم کنی؟!

به خدا خیلی تحت فشار بودم، توام همش سرزنشم میکنی…

اصلا میدونی چه روزایی رو گذروندم؟

ثانیه به ثانیشو درد کشیدم، با حرفای اون عوضی ذهنم از هم پاشیده…

همش منتظر بودم بمیرم، هی با خودم میگفتم اینبار دیگه تمومه… اینبار دیگه خلاصت میکنه…

اصلا میدونی هر لحظه منتظر مرگ باشی یعنی چی؟

هنوز همه جام زخمه، هنوز درد دارم… میدونی هر بار میشینم و پامیشم، هر بار قدم از قدم برمیدارم، چه دردی تو تنم میپیچه؟

ولی همشو میریزم تو خودم که بقیه رو بیخود اذیت نکنم.

با هر صدایی که میاد قلبم میریزه، هی منتظرم بیاد و دوباره اذیتم کنه…

یه طوری ترس انداخته به جونم که هنوز تو سرم از دستش خلاص نشدم، حالا باید مدام نگران توام باشم که قراره چیکار کنی و چی بگی…

تو تموم مدتی که داشتم باهات حرف میزدم همش میترسیدم ولم کنی، کل زورمو زدم داشته باشمت…

تازه چند ساعت بود فکر میکردم قراره رنگ آرامشو ببینم که سر و کلش پیدا شد.

حامی من با هزار تا چیز تو سرم دارم میجنگم، به زور سرپام… به عشق تو و این بچه دارم دووم میارم…

 

#پارت_۶۳۵

 

نوک انگشتش را به پیشانی اش کوبید و آهی کشید.

 

_ این تو یه قیامتی به پاست که دیگه نا ندارم به حال خوب و بد خودم فکر کنم.

انقدر مصیبت دارم که ترجیح میدم با تموم دردام کنار بیام تا اونام نشن یه لشکر وسط این جنگ…

دیگه نمیدونم چیکار کنم، هر کاری میکنم بدت میاد و سرم غر میزنی…

ببخشید که ناراحتت کردم، نگران حال بچه بودم… دست خودم نبود…

تو تنها پناه منی، کاش حداقل تو دیگه آزارم ندی حامی…

 

خواست بلند شود که حامی دستش را رها نکرد.

 

_ این همه دردی که ازش گفتی و میریزی تو خودت نگرانم میکنه.

نمیخوام درداتو ازم پنهون کنی، من باید از همشون باخبر باشم.

نگرانم، نگران اینکه یهو یه چیزیت شه و من ازش خبر نداشته باشم که بتونم کنارت باشم… میفهمی؟

دیگه نمیخوام چیزی رو ازم پنهون کنی، نگران اینی که من اذیت شم؟

اینکه پنهون کاریات یهو عین تیر غیب بخوره وسط زندگیمون و تازه اون لحظه قضیه رو بفهمم بیشتر اذیتم میکنه…

تو به من بگو، هر چیزی که توی سرته رو نشونم بده، مرد نیستم اگه دهنم به غرغر و سرزنش وا شه…

نمیخوام چیزی که ازش خبر ندارم تو رو ازم بگیره… میفهمی؟

من فقط نمیخوام دوباره از دستت بدم قربونت برم…

 

قلب بی جنبه اش با همین توجهات عادی هم روی دور تند می افتاد.

 

حامی اگر هزار بار تندی میکرد و یک بار مهربان میشد، سراب به سادگی آن هزار بار تندی را فراموش میکرد.

 

حالا هم میان بغض و دلخوری خندید و به حامی نزدیک تر شد.

 

_ کاش شب بخوابم و صبح که پاشدم همه چیز عین چند ماه پیشمون باشه، دلم واسه اون زندگیمون تنگ شده…

 

حامی گونه اش را نوازش کرد و با لبخندی محو چشم بست.

 

_ یه روزی، دوباره همه چی درست میشه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 113

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛ سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر می‌کنه! سرو تو این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x