رمان حورا پارت 323
آبیِ آب تکان میخورد و نور آفتاب رویش میرقصید. بار دیگر نفس عمیقی کشیدم، نیاز به این هوای تازه داشتم و به نوعی ممنونش بودم که پیشنهاد بیرون رفتن داد، اما این را بازگو نمیکردم، لج کرده بودم! _ این چند ماه…چیکارا کردی؟ نگاهم را از آب گرفتم و به او دادم،