رمان حورا پارت 1096 مهر در 9:19 am12 دیدگاه با تعجب به جلو خم شد، دروغ است اگر بگویم اخمهای کمرنگش میگفت خوشش نیامده؟ نه نبود…حقیقتا واضح بود که دلش نمیخواهد من با مردی جز برادرش…
رمان حورا پارت 1083 مهر در 10:00 pm16 دیدگاه _ حورا خانم، تشریف بیارید میرسونمتون! توجهی نکردم و سعی کردم باز هم فاصله بگیرم، اما اینبار با حرکت نکردنش مشکوک شدم، اگر قصد ازار داد،…
رمان حورا پارت 1071 مهر در 8:35 pm29 دیدگاه سخت مشغول درس بودم، این روزها که به پاییز و زمستان هی نزدیک میشدیم و مدارس و دانشگاهها باز میشد، کیمیا را از من بیشتر دور…
رمان حورا پارت 10629 شهریور در 10:00 pm36 دیدگاه اهی کشیدم: _ راس راس رفتم براش زن بگیرم، تازه قبلش هم گفتم ممکنه اون بچهدار نشه! _ خب تو که دروغ نگفتی! دکترت گفته بود…
رمان حورا پارت 10527 شهریور در 10:00 pm29 دیدگاه غذا که تمام شد، از گوشه چشمی دیدم که قباد برخاست، خم شد و جلوی چشمان همه شکم برامدهی لاله را بوسید و سپس روی موهای مادرش…
رمان حورا پارت 10425 شهریور در 11:09 pm20 دیدگاه _ برگرد تو لاله منم میام! بی توجه به حرف قباد رو به من کرد: _ شرمنده عزیزم، سر صدای ما بیدارت کرد؟ _…
رمان حورا پارت 10322 شهریور در 10:00 pm44 دیدگاه کیمیا دهان گشود که با حرص لو دهد، همهی نقشههای مادر و خالهاش را به قباد بگوید و به او بفهماند که حورا هم همانند خودش، قربانی زیادهخواهیهای…
رمان حورا پارت 10220 شهریور در 10:00 pm34 دیدگاه راوی وارد اتاق که شدند، کیمیا با خجالت گفت: _ زشته الان میفهمن ما نیستیم! وحید اما با لبخند پر از شیطنتی، در را بست…
رمان حورا پارت 10118 شهریور در 10:40 pm19 دیدگاه همان لحظه که در بسته شد چشم روی هم گذاشتم و اشکهایم جاری شد، قلبم درد میکرد و مغزم خسته بود از دست احساساتم… روی کمر خوابیدم…
رمان حورا پارت 10015 شهریور در 10:00 pm25 دیدگاه تمام سعیام را کردم که تا رسیدن به خانه هیچ صحبتی با او نداشته باشم، او هم همانطور عصبی رانندگیاش را میکرد و به من کاملا بی توجه…
رمان حورا پارت 9913 شهریور در 11:36 pm24 دیدگاه خسته بودم و پرستار که فهمید اصلا حوصلهی چیزی ندارم، با گفتن استراحت کن، خارج شد، وحید حالم را پرسید و بی حال پاسخ دادم، کیمیا…
رمان حورا پارت 9812 شهریور در 12:31 am20 دیدگاه نگاهش که به حورا خورد مکث کرد، لباسهایش عوض شده بود و روی تخت کامل دراز کشیده شده بود، کلاه بیمارستان را به سر داشت و…
رمان حورا پارت 978 شهریور در 10:00 pm30 دیدگاه _ چته پسر؟ چیشده؟ تماس را قطع کرد و موبایل را مقابل چشمان وحید تکان داد: _ کی بود؟ چرا گفتی حورا؟ وحید شانه بالا…
رمان حورا پارت 966 شهریور در 8:57 pm25 دیدگاه اخم کرده دوباره دستش را سمتم گرفت: _ بخور دیوونه سه ساعت دیگه عمل داری نمیتونی چیزی بخوریا! کلافه گفتم: _ کیمیا مثانهم پر شه اصلا…
رمان حورا پارت 954 شهریور در 10:00 pm17 دیدگاه شانه بالا انداختم: _ فکر میکردم از استرسه، و اینکه…جلوگیری هم نمیکردم، میگفتم شاید باردار بشم… نگاهم لحظهای به روی انها نمسگشت، اما فشرده شدن دستم…