رمان حورا Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 392

            آهی کشید و دستانش را به لبه میز تکیه داد:   _ هعی…کاش مادرم تو بودی!   چندان با غم ابتدا گفت که فکر کردم حرف جدی‌ای بزند، با تمام شدن حرفش خنده‌ام گرفت و ته آبی که در لیوان مانده بود را به صورتش پاشیدم.   از حرکت ناگهانی‌ام جیغ خفه‌ای کشید و

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 391

            شانه بالا انداخت:   _ مگه میدونستم از تو میپرسیدم؟ نمیدونم چرا یهو اینجوری شد چند روزه…هرچی هم میپرسما همش میگه خوبم چیزی نیست، گفتم شاید به تو چیزی گفته باشه!   سری جنباندم و بی خبر از همه‌جا فقط لب زدم:   _ نمیدونم، میخوای من بپرسم؟   _ اره بنظرم تو بپرس،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 390

            لبخند زدن تنها کاری بود که از من بر می‌آمد. نیم ساعت نشده خانه بودیم. در را گشودم و صدای خنده‌های نیاز سر شوقم آورد.   به سمت ورودی که رفتم کیمیا داشت برایش شکلک در می‌آورد، درحالی که بردیا و داریا هم کنارش نشسته بودند و طوری که انگار شی ارزشمندی باشد، نگاه

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 389

            چرا حس میکردم جایی از صحبت‌هایش دروغ است؟ چشم ریز کردم و سپس دستانش را به آرامی پس زدم:   _ ممنون، خودم تصمیم میگیرم!   سپس از کنارش گذشته سریع بیرون زدم. از دانشکده که خارج شدم ماشین قباد را دم ورودی دانشگاه دیدم، سریع پا تند کردم، نیاز پیش کیمیا بود، او

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 388

            اخم‌هایم در هم رفت، چرا باید من را میپایید:   _ پرونده‌مو؟   عینکش را از چشم برداشت و با نفس عمیقی مکث کرد:   _ حوراجان مدتی هست که یکی از اقواممون، مدام ازم سوالاتی مبنا بر پس گرفتن یه دختر ۲۸ ساله داره که از قضا هم متاهله هم بچه‌دار شده…جالب اینکه

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت387

            قباد تا حالا که توبه کرده بود، حالا میبایست ببینم که قباد گرگ است یا نه…به قول معروف، توبه‌ی گرگ مرگ است!       _ همگی خسته نباشید!   استاد پایان کلاس را اعلام کرد و خودش به سمت میزش رفت. همهمه بالا گرفت، من هم مشغول جمع کردن وسایلم بودم که صدای

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 386

            _ درد من هیچوقت مادرت یا لاله یا حتی خاله‌ت نبوده قباد…درد من تو بودی که راحت خامشون شدی، که راحت به من پشت کردی، من ازت نخواستم انتقام منو از خونواده‌ت بگیری، حق اینو نداری بخاطر کاری که مادرت با من کرد، اونو طردش کنی!   قاشقی را که قهوه را با ان

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 385

            چنان شوکه و وحشت زده نگاهش کردم که رو گرفت:   _ چی میگی تو؟ دیوونه شدی؟   چنگی به موهایش زد و نیاز را روی صندلی مخصوصی که گارسون آورد قرار داد:   _ حورا شرایط سخته…من حال روحی درستی ندارم که ازش مراقبت کنم، درکم کن!   ناباور خندیدم:   _ همین؟

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 384

              _ نه نه…یعنی ممکنه، و ممکنه نشی، چون تو آینده نیاز تاثیر داره!   ابروهایم بالا پرید، هرچیزی که برای پیشرفت نیاز لازم بود را با جان و دل میخریدم:   _ خب، پس می‌شنوم!   _ نظرت چیه بریم پیش مشاور؟ زندگیمونو براش بگیم، تخصصی نظر بده، بگه چیکار کنیم بهتره، هوم؟

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 383

#پارت697           _ اینجا چیکار میکنی؟   لبخندش را هم از این فاصله میشد دید. تکیه از کاپوت گرفت و به سمتم قدم برداشت:   _ گفتم بیام بهت سر بزنم، یه وقت چیزی لازم نداشته باشی…   دیگر آنقدری نزدیک شد که بشود صدایم را بشنود، موبایل را پایین آوردم:   _ ممنون، نیاز نبود

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 382

          حورا     با صدای نق زدن‌های نیاز از خواب پریدم. هوا روشن شده بود، در این پاییز زمستانی، فقط ساعت هشت بود که هوا روشن میشد!   به اتاقش رفتم، دخترکم راحت و آسوده خواب بود و من احمق دیشب بی آنکه به او سر بزنم به خواب رفتم.   خوب بود که قباد

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 381

            شماره را در موبایلش ذخیره کرد، امل میدانست هیچوقت از آن استفاده نمیکند. دلش نمی‌خواست سختی‌هایی که حورا کشیده بود را بی ارزش بشمارد، اما حتی دلیل ذخیره کردن آن شماره را هم نمیدانست.   به نیاز سر زد، وقتی از خواب و راحتی‌اش اطمینان یافت، به اتاق حورا رفت، در زد و سکوت

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 380

            _ سلام…شماره‌ی حورا خانمه؟   مکث کرد، صدای زنی بود، شاید چهل یا پنجاه‌ساله!   _ بله، شما؟   _ میشه باهاشون صحبت کنم؟   _ خیر خانم… همسرش هستم، پرسیدم شما؟   مکثش طولانی شد، در نهایت به ارامی پاسخ داد:   _ عمه‌ی حورا هستم، آقای کاشفی، اگه اجازه بدین میخوام با

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 379

            _ بابا هیچوقت خودشو نمیبخشه نیاز…بابا هیچوقت خودشو بخاطر ظلمی که به تو و مامانت کرده نمی بخشه   کنار بالش نیاز سر فرود آورد:   _ الان من باز بدون تو برم خونه بابا؟ بی تو چجوری بخوابم آخه؟   چشم بست و بینی به بازوی دخترکش فشرد، عطر تنش را نفس کشید

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 378

            عصبی توی صورتش براق شدم و بی توجه به نیاز صدایم بالا رفت:   _ نمیخوام… کسایی که وقت سختی و بدبختی نخواستنم رو الان نمیخوام! کسی که نبود تا وقتی بچه‌های مدرسه برام قلدری میکنن، برم ازش کمک بخوام الان به دردم نمیخوره!   دستش را کنار صورت نیاز گذاشت و به خودش

ادامه مطلب ...