اهمیتی نداد و با اخم درب کمک راننده را برایش باز گذاشت و سپس خودش هم پشد فرمان نشست، کیمیای دو دل شده، ناچار سوار شد و تشکری کرد. به راه افتاد و به دستان لرزان کیمیا سعی داشت توجه نکند، مدام موبایلش…
صدای کیمیا بود، انگار با تلفن صحبت میکرد. _ اره، داریا و بردیا رو سپردم به مادرشوهرم…نه جز وحید آدرسو کسی نمیدونه دیگه…نمیگم نترس! آب دهانش را قورت داد و نزدیکتر شد، داشت در اتاق قبلی خود به دنبال چیزی میگشت گویا:…
و همان حرفش تا سه روز من را به فکر واداشت، نگرانیهایم را دو چندان کرد، چرا هیچوقت به این فکر نکردم که ممکن است جایم را بیابد و به سراغم بیاید؟ راوی عصبی ماهیتابه را درون ظرف شویی…
چند هفتهی دیگر هم گذشت، کیمیا سر پا شد، دو قلوهایش به سلامت دنیا آمدند، و به همان سرعت هم قد میکشیدند! عکسهایشان را برای محمد فرستاده بود و من هم دیدم، زیادی ظریف و معصوم بودند، یک جفت پسر که شبیه پدرشان…
از من مادر نگرانتر بود، واقعا زیادی دخترم را دوست داشت: _ دخترم زودتر به مامانش خبر میده، نیاز نیست گشنگی بکشه! به یکباره روی ترمز زد و شوکه به جلو پرت شدم، دستم را سپر کرده با کمک داشبورد نگذاشتم اتفاقی…
با کیسهی خوراکیها برگشت، سوار که شد بدون آنکه حرکت کند قوطی رانی را به دستم داد و مشغول باز کردن پاکت کیک شد. _ محمد نمیتونم باز نکن! بی توجه به من بازش کرد و روی پایم گذاشت: _ زود…
آب دهانم را قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم: _ نپرس…منو برسون، برسون هتل… متعجبتر شد: _ هتل چرااا آخه؟ نریم روستا؟ همش دو ساعته؟ اشک از چشمانم جاری بود و من عصبیتر از آن بودم که بخواهم با اهالی…
بی راه نمیگفت، میدانستم این حرکتم ریسم بزرگی ایجاد کرده، اما خب قباد که من را نمیخواست، فرزندش را که میدید قطعا من هم دیگر برایش مهم نخواهم بود و طلاقم را توافقی میگیرم. _ بگذریم خاله نبات، گفته بودی یه خبر برام…
به سمت دفتر مدیر حرکت کردم، دیگر مثل دفعهی قبل به سمت سالن خواب نرفتم. دلم نمیخواست بار دیگر گذشته را هجی کنم، به قدر کافی گذاشتن پایم در این مکان یادآور خاطرات ریز و درشت میشد. پشت در ایستادم و نفس عمیقی…
با توصیههای دکتر از مطب بیرون آمدم، محمد به دیار من این هفته مانده بود. کیمیا هنوز بستری بود و قرار شد که اخر هفته مرخص شود. نمیتوانستم ببینمش، قباد انگاری آنجا لانه کرده بود مردک، همان یکبار هم با کمک وحید توانستم…
وحید به سراغم آمد، با کودکی که در میان ملحفه پیچیده شده بود، ممنونش بودم که من را لایق همچین لطفی دید. اینکه بدون دیده شدن توسط قباد کودکشان را ببینم. موضوع خالهنبات را هم بازگو کردم برایش، درواقع گفتم رفیقی قدیمی که…
لحظهای ماندم چه بگویم، نمیدانستم وحید با وضعیت بچهاش و کیمیا میتوانست من را همراهی کند یا نه! محمد چه؟ میتوانست؟ _ نمیدونم خالهنبات، باید ببینم میشه یا نه، خدای نکرده چیز بدی که نشده؟ _ نه عزیزم خیالت راحت، اتفاقا…یه خبر…
کمی که دقت کردم فهمیدم شمارهی ثابت است، یعنی یا از دفتر و مطب یا خانهای تماس گرفتهاند، پس نمیتوانست درحال حاضر قباد باشد. با احتیاط و کمی استرس تماس را وصل کرده به گوشم چسباندم، حرف نزدم تا او به حرف بیاید:…
بعدی و بعدی را هم خواندم: «شمارههامو بلاک کردی!» «پیامکامم برات دریافت نمیشن، مگه کجایی؟» شک داشتم قباد بود یا نه، اما آنطور که میگفت «کجایی» حسی محکم به سینهام چنگ میزد و میگفت که قباد است. فکر نکنم حس ششمم اشتباه کند!…
وحید بیچاره را نگران کرده بودم، نام زایمان طبیعی همانگونه الکی و از استرس از دهانم پرید و او همان را جدی گرفت. با شرایط دو قلو بودن بچههایش و پارگی کیسه اب، سریع به بیمارستان رساندیمش، نمیدانم اگر دیر میرسید چه میشد…