رمان حورا Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 323

            آبیِ آب تکان میخورد و نور آفتاب رویش میرقصید. بار دیگر نفس عمیقی کشیدم، نیاز به این هوای تازه داشتم و به نوعی ممنونش بودم که پیشنهاد بیرون رفتن داد، اما این را بازگو نمیکردم، لج کرده بودم!   _ این چند ماه…چیکارا کردی؟   نگاهم را از آب گرفتم و به او دادم،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 322

            وارد محوطه‌ای پارک مانند شد، صدای آب را میشنیدم، انگار دریاچه‌ای این اطراف بوده باشد. ماشین را پارک کرد و به سمتم برگشت:   _ اینجا رو صبح اومدم یه سر زدم، شبیه پارک سپیدار خودمونه…اما قشنگتر، آلاچیق داره…حومه شهره برای مسافره ظاهرا، پیاده شو یکم بگردیم.   بی حرف پیاده شدم. دستم را

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 321

            _ داره داره…کمکت کنم حاضر شی یا خودت میتونی؟   شانه بالا انداختم:   _ غذامو بخورم بعد!   لبخندی زد و از جا برخاست، به سمت بیرون رفت، غذایش را کامل نخورده بود.     حاضر شدنم کمی طول کشید، شکمم دیگر داشت به هشت ماهگی میرسید و بزرگتر میشد، مثلا پوشیدن شلوار

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 320

            لبخندی زد و لقمه‌ها را سمتم هل داد:   _ بخور…بچه ماکارونی با نون دوست داره!   دروغ نمیگفت، دقت کرده بود! در طول بارداری همیشه ماکارونی را دوست داشتم با نان بخورم. اخم کردم و یکی از لقمه‌ها را برداشتم:   _ نظرت چیه یکم بریم بگردم؟ با دکترت حرف زدم، گفت پیاده‌روی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 319

            نفس عمیقی کشید و خندید:   _ توله سگ خودمه!   ابرو در هم کشیدم و سر بالا گرفتم تا ببینمش:   _ تو نبودی میگفتی بچه تو نیست؟   لبخند از لبانش پاک شد، اما نگاهش خنوز به شکمم بود، دستش هم:   _ اوهوم…ولی یه چیزی منو میکشونه سمتت، یه چیزی تو

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 318

            سری تکان دادم:   _ چیزی نیست، غذا چیه؟   اخم کرده جلو آمد و مستقیم به سمت بالشم رفت:   _ ماکارونی، کیمیا درست کرده فرستاده!   _ به بالشم دست زدی نزدیا!   بی توجه به جیغم بالش را برداشت و اخم‌هایش با دیدن جفت جوراب روی تخت از هم گشوده شد.

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 317

            روزها به همان منوال میگذشت، شب‌های تابستان را روی تخت فلزی حیاط سپری میکرد و من روی تخت، از پنجره‌ی بلند و قدی خانه میدیدمش!   نزدیکم نمیشد اما تلاشش برای حرف زدن و گرم گرفتن را نمیشد نادیده گرفت، گاهی عصبی نگاهش میکردم، بیرونش میکردم یا حتی وسایل سمتش پرت میکردم.   و

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 316

            سر پایین انداخت و خندید، خنده‌ی بی صدایی که انگار داشت امیدوار میشد به خوب شدن اخلاق من، خبر نداشت برایش خواب دیده‌ام!   سری جنباند و با فاصله روبه‌رویم آن سمت اپن نشست، وحید و کیمیا هم روی فرش بودند، درحالی که نوبتی داشتند به بردیا و داریا شیر میدادند و غذا میخوردند.

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 315

            به خانه برگشتم، کیمیا داشت تلفنی حرف میزد، از میان مکالماتش فهمیدم پشت خط وحید است و دارند راجع به غذا حرف میزنند، پس باز هم غذای بیرون را قرار بود بخوریم، این روزهای اینجا بودن قباد، تهش یا غذا از بیرون میگرفت، یا مهدیه خانم همسایه، گاهی غذا میفرستاد.   اما ابدا نمیگذاشت

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 314

            خنده‌ای کرد، انگار دیگر راجع به من حرف نمیزد، راجع به خودش بود، احساسش به همسر سابقش…   _ نمیخوای بعضی چیزا رو بقیه ببینن، دوس داری فقط خودت ببینی، فقط خودت ببینی که خاص باشه برات، که به خودت افتخار کنی که جز تو کسی نمیبینه، نمیفهمه، نمیشنوه…یه سری چیزا رو ادم دوس

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 313

            _ خب…چیزی خواستی بهم زنگ بزن، تو هم اگه میری پاشو برسونمت…یا بمون پیشش تا برگردم، اومدنی میگم وحید هم بیاد با هم برگردین!   کیمیا پیشنهادش را قبول کرد:   _ باشه پس داداش ماشین منو ببر، بذار بمونه…با ماشین وحید با هم بیاید، دیگه مجبور نشم شب رانندگی کنم!   سوییچ را

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 312

            اخم کرد:   _ چه فکری؟ واسه چی؟ راحته دو روزه بشینی واسه بزرگ کردن یه بچه که قراره کم کم هجده سال حواست بهش باشه فکر کنی؟ حورا تو درک میکنی…خودت تنها بودی، بین یه عالمه بچه…باز تو اونارو داشتی، فکر کن بچه‌ت بدون پدر بزرگ شه، یا حتی دور از پدر، هیچ

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 311

            دستم را به شکمم گرفتم:   _ تهش شد این…فهمیدی؟   نگاهش خیره به دستم ماند، خشکش زده بود، با پوزخندی رو گرفتم و به اتاق برگشتم، انگار حالا حساب کتاب‌هایش داشت جواب میداد، فهمید دسته گلش را چه زمانی آب داده!     خوشی رتبه‌ی کنکورم را که آن روز زهرمار کردند. کیمیا

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 310

            _ میدونستی من مشکلی ندارم؟   فقط سکوت کرد، جلوتر رفتم و انگشت اشاره‌ام را به سینه زدم:   _ میدونستی، من، مشکلی ندارم؟ اره؟   صدایم داشت بالا میگرفت:   _ با‌ توام! جواب منو بده، میدونستی؟   او اما عصبی‌تر از جا برخاست و فریاد زد:   _ نه حورا…نه!   دستی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 309

            کاملا مشخص بود که میخواست بحثی به میان بیاورد تا همکلامش باشم. چرا نمیخواست متوجه شود که حضورش آزارم میدهد؟   _ چرا همش میاد دور و ور تو؟   قاشق را توی ظرف پلاستیکی کوبیدم و خیره‌اش شدم:   _ نمیدونم! میخوای از خودش بپرس؟ تو که شک کردی پدر بچه‌م باشه!  

ادامه مطلب ...