
رمان حورا پارت 392
آهی کشید و دستانش را به لبه میز تکیه داد: _ هعی…کاش مادرم تو بودی! چندان با غم ابتدا گفت که فکر کردم حرف جدیای بزند، با تمام شدن حرفش خندهام گرفت و ته آبی که در لیوان مانده بود را به صورتش پاشیدم. از حرکت ناگهانیام جیغ خفهای کشید و