خبر نداشت قباد چهکا که نکرده، خبر هم نداشت که من برایش زن دوم گرفتم، درواقع اصلا خبر نداشت من قبلا باردار نمیشدم و این بلای آسمانی هم از همان بچهدار نشدن دامنم را گرفت: _ چیزی که پیش اومد قابل حل نیست،…
بحثشان جالب بود اما توان گوش دادن نداشتم، دهانم را با دستان لرزان شسته لب زدم: _ دلم آب میخواد… محمد هول شد برایم بیاورد اما حاجیه خاتون دستش را پس زده تشر زد: _ برو اونور ببینم، چه خودشو هول میکنه،…
نباید وحید به این مرد همچین چیزی میگفت، چه میشد اگر بعدا همدیگر را میدیدیم میگفت؟ نمیخواستم بداند، که قباد از نبودنم بی خبر است: _ شوهرت نمیدونه بارداری، و رفیق شوهرت تو رو میبره دکتر…شوهرتم فهمیده نیستی، یعنی…درواقع بی خبر گذاشتی رفتی!…
وقتی چشم باز کردم، صدای ورق زدن میآمد. گیج اخمی کردم تا نور پنجره آزارم ندهد، در جایم که نشستم، محمد را دیدم، تقریبا پشت به من نشسته بود، کتابهایم مقابلش بود و داشت با کنجکاوی نگاهشان میکرد. لباسهایم مناسب بودند، فقط شال…
حورا کتابهایم را مقابلم باز کرده بودم و داشتم تست کار میکردم. از انجایی که چند ماه تا کنکور نمانده، باید حسابی تلاش میکردم، خاله حلیمه هم دستش درد نکند، حسابی به خورد و خوراکم میرسید. محمد خبر داده بود که رفته تا…
روی مبل نشسته بود و بلند در موبایلش میخندید. که با ورود یکبارهی قباد ترسیده موبایلش را کنار انداخت. با دیدن قباد دستش را روی قلبش گذاشت و با تعجب گفت: _ عشقم؟ یکم آرومتر نمیگی میترسم؟ اخمهایش بی اراده در هم…
سوار بر ماشین راه افتاد، باید زودتر تکلیف لاله را مشخص میکرد، باید با مدرک و بدون تهمت پیش میرفت، باید چیزی برای مطمئن کردن مادرش داشته باشد! خشمگین بود اما عجیب بود که خیانت لاله برایش اهمیتی نداشت؟ فقط آن قسمتی برایش…
راوی نمونه ازمایش را در جایش قرار داد و از سرویس بهداشتی آزمایشگاه بیرون امد. به سمت پذیرش رفت و رو به مسئولش ایستاد: _ جواب آزمایش کی حاضر میشه؟ زن نگاهی به نسخه انداخت و با برداشتن برگهای…
به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم، اخم در هم داشت: _ تو شهر زندگی میکردیم، خیلی ازم میخواست بیارمش اینجا…هربار که میاوردمش ولش میکردم و برمیگشتم شهر، بهش توجه نمیکردم، گاهی حتی… دستانش را در هم پیچید و خیرهی انگشتانش شد: _…
برخاستم و نزدیکتر رفتم، جای قشنگی بود: _ خیلی قشنگه…چرا اینجوری میکارید؟ دستش مکثی کرد، نم هوا میگفت که شاید امروز باران ببارد: _ هرسال این تاریخ یکی میکارم… ابروهایم بالا پرید، پس میشد گفت هشت سالیست که میکارد: _ چرا؟ هشت…
باغ سیب داشتند. اما بی برگ و درخت بود، درواقع داشت جوانه میزد شاخههایش، میشد تک و توک شکوفههایی هم دید، اما برهنگی باغ زیادی در چشم میزد. هوا هم دو سویه شده بود، گاهی سرد، گاهی سوزناک، گاهی گرم و مرطوب. بهار…
جورابهایش را هم کند و با پا زدن دمپاییهای دم در، دوباره بیرون رفت. نگاهم به حاجیهخاتون برگشت، داشت گوجه فرنگیها را خرد میکرد، بنظر صبحانهی لذیذی بود، با تخممرغ محلی و صدای خروسی که تازه داشت بلند میشد، موبایلم را که در جیب…
چرخی در تخت زدم. هنوز گیج خواب بودم که صدایی مردانه بلند یاالله گفت. در جا پریدم، تازه یادم آمد که خاتون گفته بود پسر مش حسن میآید. سریع نشستم، لباسهایم را باید عوض میکردم، صدای احوال پرسیشان میآمد. ظاهرا هنوز داخل…
گنگ درحالی که به سمت لحاف و تشکی که برایم گذاشته بود میرفتم، پرسیدم: _ چرا خب؟ چیکار به اون دارم من؟ بی آنکه نگاهم کند پاسخ داد: _ مادر نداره این پسر، جوونه، هم قد و قوارهی وحید پسرمه، صبحا میاد…