دسته‌بندی: رمان زاده نور

رمان زادهٔ نور پارت 106

  خورشید از حس درد در صدای امیرعلی ، قلبش فشرده شد ……… امیرعلی را همیشه مقاوم و محکم و استوار دیده بود و حالا نمی توانست این عجز و درد در صدای او را تاب بیاورد و تحمل کند . آنقدر عاشق بود که قلبش نه تحمل دیدن این نگاه مستاصل او را داشت ، نه گوش هایش تحمل

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 105

  – سلام سروناز جون …….. خوبید ؟ …… شما بودید یکی دو دقیقه پیش زنگ زدید ؟ سروناز نگاهش را به امیرعلی ای که انگار بعد از مدت ها درون چشمانش نور درخشانی پدیدار شده بود ، انداخت و همانطور گفت : – آره من بودم . مثل اینکه صدام نمی اومد . – آره اصلا صداتون نمی اومد

ادامه مطلب ...

رمان زادۀ نور پارت 104

  – پیداش می کنم ……… تا جون تو این بدن هست ، دنبالش می گردم و همه این مصیبتایی که درست شده رو از دلش در می یارم . – فکر نمی کنم دیگه احتیاجی به گشتن بیشتر باشه . امیرعلی از گوشه چشم نگاهش کرد ……. گاهی حس می کرد خواندن این زن زیادی سخت است . –

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 103

  – جسدی که به دست ما رسیده برای زنی حدودا بیست ساله است ………. که متاسفانه مرد تجاوز گروهی قرار گرفته و بعد از تجاوز فرد مورد نظر ، با ضربات چاقو از پا درش آوردن و صورتش و با اسید از بین بردن …….. که قابل شناسایی هم نباشه ………. در واقع چیزی از صورت این زن باقی

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 102

  امیرعلی روی تخت دراز کشیده بود و ساق دستش را روی چشمانش گذاشته بود ……… طبق روال این چند شب ، تا سحر در خیابان ها در پی خورشید چرخیده بود ……….. بیست و دو روز گذشته بود ………. بیست و دو روزی که هیچ اثری از خورشیدش نیافته بود . با بلند شدن صدای موبایلش ، ساق دستش

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 101

  امیرعلی گردن عقب انداخت و به سقف بالا سرش خیره شد . – واقعا غذا از گلوم پایین نمیره مامان ……. نه میل دارم ، نه می تونم چیزی بخورم . – امیر به خدا بلند نشی ، آهی از این سینه واموندم می کشم که یک عمر دامنت و بگیره ……… خدا رو قسم خوردم امیر که بدونی

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 100

  – بین ما فقط یه صیغه محرمیت مدت دار خونده شده بود . مرد نفس عمیقی کشید : – پس همسر دومتون ، همسر صیغه ایتون بود . امیرعلی ابرو در هم کشید و ضربه پایش را متوقف کرد …….. خواندن چرندیات درون ذهن مرد زیاد سخت نبود …….. او هرگز نه به دنبال زن دوم داشتن بود و

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 99

  – امیرعلی ……. تو به من دروغ گفتی . به مادرت . – نمی خواستم از دستش بدم ……. مثل الان که می ترسم از دستش داده باشم . – بعدش چی شد ؟ – سروناز بردش بیمارستان …….. چندین روز تو مراقبتای ویژه بیمارستان بستری بود و منه بی غیرت خبر نداشتم ……… چند روز با مرگ دست

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 98

  امیرعلی از جایش بلند شد . – میشه برم تو آشپزخونتون دستم و بشورم ؟ زمان برای گشت زدن می خواست ……… می خواست آشپزخانه راهم به دنبال خورشید بگردد . – البته …….. بفرمایید . امیرعلی لبانش را روی هم فشرد و سری تکان داد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت ………. نگاهش را گوشه به گوشه آشپزخانه

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 97

  خبر مرخص شدن خورشید شاید بهترین خبری بود که در این چند ساعت جهنمی که بر او گذشته بود ، به گوشش می رسید ………. خورشید حتما به خانه مادرش رفته بود . – باشه ممنون . سمت در چرخید و هنوز قدم از قدم برنداشته بود که سروناز دوباره او را مخاطب خودش قرار داد ………. اگر مادر

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 96

  جنون آنی به مغزش حمله ور شد و امیرعلی سمت سامان یورش برد ……. مشت می کوبید …… فریاد می کشید ……. نعره می زد …….. اشک می ریخت و ……. سامان حتی برای لحظه ای از خودش دفاع نمی کرد . نفس بریده و خسته خودش را کنار کشید و تن خسته اش را روی زمین انداخت ……..

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 95

  – به تو ربطی نداره که من از اون لعنتی خبر دارم یا نه . سامان انگشتانش را از جیب شلوارش بیرون کشید و دستانش را باز کرد . – آروم باش امیر ……… من اینجا نیومدم که دعوا کنم ……… فقط نگران حال خورشید هستم ……… مثل اینکه چند روز پیش سروناز به لیلا گفته بود حال خورشید

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 94

    و دو قدم جلو رفت و فاصله را به نیم متر رساند و دستش را عقب برد و با شدت روی صورت لیلا خواباند …….. سکوت و درد 9 ، 10 ساله ای که مقابل این زن و زخم زبان هایش تجربه کرده بود را نمی توانست با چند کلمه بیرون بریزد ……. اما لااقل می توانست دردش

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 93

  سامان مات شد …….. ناباور دهانش همچون ماهی بیرون از آب افتاده باز و بسته شد . در آخر به زور ، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد ، گفت : – چی ؟ ……. خورشید و ؟ امیرعلی با خشم گردن سمت سامان کشید و در حالی که برق اشک بیشتر از لحظات پیش

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 92

  امیرعلی آنقدر عصبی بود …….. آنقدر بدنش از خشم گر گرفته بود که تب نشسته در تن خورشید را حس نمی کرد . – نمی خوای به دست گلات نگاه کنی ؟ خورشید نگاهش سمت عکس هایی که مقابلش روی پتو ریخته شده بود ، کشیده شد ……… حس کرد به آنی سرش گیج رفت ………. چندبار پلک زد

ادامه مطلب ...