رمان زادهٔ نور پارت آخر2 سال پیش46 دیدگاه مجبور می شد به بوسه ای بر پیشانی اکتفا کند و جلوتر نرود ………. خورشید خوب می دانست امیرعلی اهل باز کردن روابط خصوصی اشان در مقابل دیدگاه حتی…
رمان زادهٔ نور پارت 1352 سال پیش13 دیدگاه امیرعلی از همان لبخندهای یک طرفه اش زد و با نوک انگشتش ضربه ای به نوک بینی خورشید : – بهتره باورت بشه دختر جون …….. حتی حلقشم امروز…
رمان زادۀ نور پارت 1342 سال پیش6 دیدگاه ، آن هم دقیقا در روزی که قرار بود دفتر زندگی اش با لیلا برای همیشه بسته شود ، به او زنگ بزند . – دوست لیلام ………. زنت…
رمان زادهٔ نور پارت 1332 سال پیش13 دیدگاه خورشید که نیت او را با خم شدن کنارش و رد شدن یک دست از پشت کمرش و دست دیگر از زیر پایش ، فهمیده بود ، ابرو بالا…
رمان زادهٔ نور پارت 1322 سال پیش14 دیدگاه به سمت امیرعلی دوید و چادرش میان زمین و هوا موج گرفت و باز شد . – آقا ……. آقا …….. آقای کیان . امیرعلی با شنیدن صدای آشنای…
رمان زادهٔ نور پارت 1312 سال پیش29 دیدگاه سر پرستار سمت بیمار رفت و ساعت فوت را زیر پرونده پزشکی اش یادداشت کرد و به پرستارها اشاره کرد تا سیم ها را از تن بیمار جدا کنند…
رمان زادهٔ نور پارت 1302 سال پیش20 دیدگاه – سلام . نیم رخ به در چسباند و گوش هایش را همچون خفاشی تیز کرد ………. دلیل برگشتن لیلا به این خانه را نمی دانست …….. صدای سروناز…
رمان زادهٔ نور پارت 1292 سال پیش11 دیدگاه سینی را از مقابل دست او کشید و جلوی خودش گذاشت و مشغول پاک کردنش شد ……….. این بیکاری بدجوری خوره جانش شده بود . – من پاکش می…
رمان زادهٔ نور پارت 1282 سال پیش9 دیدگاه – چشم فاطیما جون . با رفتن دختر جوان ، خورشید بار دیگر خودش را درون آینه از بالا تا پایین رصد کرد …….. همه چیز مرتب و عالی…
رمان زادهٔ نور پارت 1272 سال پیش15 دیدگاه آقا رسول نگاهی به قیافه بی حال خورشید انداخت . – می خوای امروز تو خونه بمونی ؟ می ترسم بری بیرون حالت بد شه . خورشید همانطور سر…
رمان زادهٔ نور پارت 1262 سال پیش4 دیدگاه ندادیش ، خبر دارم …….. پدرتم خوب می دونست اگه بیفته گوشه زندان ، نباید هیچ توقعی از پسرش داشته باشه تا مواظب زن و بچش باشه ……… الکی…
رمان زادهٔ نور پارت 1252 سال پیش4 دیدگاه این شرایطی که در آن گیر افتاده بود را تحمل کند . دکتر دستگاه را از اسپکولوم گذراند و وارد رحمش کرد . – به نظر که ……. چیز…
رمان زادهٔ نور پارت 1242 سال پیش6 دیدگاه رسول شوکه از این پیشنهاد امیرعلی ، لبخند تصنعی بر لب آورد …….. کارخانه رفتن ؟ آن هم با رئیس کارخانه ای که همه از آن حساب می برند…
رمان زادهٔ نور پارت 1232 سال پیش5 دیدگاه – برای همه امون همین جوجه رو بگیرید خوبه . امیرعلی سر تکان داد و از جا بلند شد و از خانه خارج شد . فرنگیس خانم باز هم…
رمان زادهٔ نور پارت 1222 سال پیش6 دیدگاه اون لواشکایی که از قزوین گرفته بودن و برای عروسم بیار ……. مثل اینکه ویار کرده . خورشید متعجب از چیزی که شنیده بود به خانم کیان نگاه کرد…