رمان زادهٔ نور پارت آخر30 اردیبهشت در 11:35 am42 دیدگاه مجبور می شد به بوسه ای بر پیشانی اکتفا کند و جلوتر نرود ………. خورشید خوب می دانست امیرعلی اهل باز کردن روابط خصوصی اشان در مقابل دیدگاه حتی…
رمان زادهٔ نور پارت 13529 اردیبهشت در 11:37 am13 دیدگاه امیرعلی از همان لبخندهای یک طرفه اش زد و با نوک انگشتش ضربه ای به نوک بینی خورشید : – بهتره باورت بشه دختر جون …….. حتی حلقشم امروز…
رمان زادۀ نور پارت 13428 اردیبهشت در 11:44 am6 دیدگاه ، آن هم دقیقا در روزی که قرار بود دفتر زندگی اش با لیلا برای همیشه بسته شود ، به او زنگ بزند . – دوست لیلام ………. زنت…
رمان زادهٔ نور پارت 13327 اردیبهشت در 11:40 am13 دیدگاه خورشید که نیت او را با خم شدن کنارش و رد شدن یک دست از پشت کمرش و دست دیگر از زیر پایش ، فهمیده بود ، ابرو بالا…
رمان زادهٔ نور پارت 13226 اردیبهشت در 11:41 am14 دیدگاه به سمت امیرعلی دوید و چادرش میان زمین و هوا موج گرفت و باز شد . – آقا ……. آقا …….. آقای کیان . امیرعلی با شنیدن صدای آشنای…
رمان زادهٔ نور پارت 13125 اردیبهشت در 11:37 am29 دیدگاه سر پرستار سمت بیمار رفت و ساعت فوت را زیر پرونده پزشکی اش یادداشت کرد و به پرستارها اشاره کرد تا سیم ها را از تن بیمار جدا کنند…
رمان زادهٔ نور پارت 13024 اردیبهشت در 12:04 pm20 دیدگاه – سلام . نیم رخ به در چسباند و گوش هایش را همچون خفاشی تیز کرد ………. دلیل برگشتن لیلا به این خانه را نمی دانست …….. صدای سروناز…
رمان زادهٔ نور پارت 12923 اردیبهشت در 11:35 am11 دیدگاه سینی را از مقابل دست او کشید و جلوی خودش گذاشت و مشغول پاک کردنش شد ……….. این بیکاری بدجوری خوره جانش شده بود . – من پاکش می…
رمان زادهٔ نور پارت 12822 اردیبهشت در 11:31 am9 دیدگاه – چشم فاطیما جون . با رفتن دختر جوان ، خورشید بار دیگر خودش را درون آینه از بالا تا پایین رصد کرد …….. همه چیز مرتب و عالی…
رمان زادهٔ نور پارت 12721 اردیبهشت در 11:49 am14 دیدگاه آقا رسول نگاهی به قیافه بی حال خورشید انداخت . – می خوای امروز تو خونه بمونی ؟ می ترسم بری بیرون حالت بد شه . خورشید همانطور سر…
رمان زادهٔ نور پارت 12620 اردیبهشت در 11:38 am4 دیدگاه ندادیش ، خبر دارم …….. پدرتم خوب می دونست اگه بیفته گوشه زندان ، نباید هیچ توقعی از پسرش داشته باشه تا مواظب زن و بچش باشه ……… الکی…
رمان زادهٔ نور پارت 12519 اردیبهشت در 11:44 am4 دیدگاه این شرایطی که در آن گیر افتاده بود را تحمل کند . دکتر دستگاه را از اسپکولوم گذراند و وارد رحمش کرد . – به نظر که ……. چیز…
رمان زادهٔ نور پارت 12418 اردیبهشت در 11:35 am6 دیدگاه رسول شوکه از این پیشنهاد امیرعلی ، لبخند تصنعی بر لب آورد …….. کارخانه رفتن ؟ آن هم با رئیس کارخانه ای که همه از آن حساب می برند…
رمان زادهٔ نور پارت 12317 اردیبهشت در 11:34 am5 دیدگاه – برای همه امون همین جوجه رو بگیرید خوبه . امیرعلی سر تکان داد و از جا بلند شد و از خانه خارج شد . فرنگیس خانم باز هم…
رمان زادهٔ نور پارت 12216 اردیبهشت در 11:35 am6 دیدگاه اون لواشکایی که از قزوین گرفته بودن و برای عروسم بیار ……. مثل اینکه ویار کرده . خورشید متعجب از چیزی که شنیده بود به خانم کیان نگاه کرد…