رمان زادهٔ نور پارت آخر

46 دیدگاه
  مجبور می شد به بوسه ای بر پیشانی اکتفا کند و جلوتر نرود ………. خورشید خوب می دانست امیرعلی اهل باز کردن روابط خصوصی اشان در مقابل دیدگاه حتی…

رمان زادهٔ نور پارت 135

13 دیدگاه
  امیرعلی از همان لبخندهای یک طرفه اش زد و با نوک انگشتش ضربه ای به نوک بینی خورشید : – بهتره باورت بشه دختر جون …….. حتی حلقشم امروز…

رمان زادۀ نور پارت 134

6 دیدگاه
  ، آن هم دقیقا در روزی که قرار بود دفتر زندگی اش با لیلا برای همیشه بسته شود ، به او زنگ بزند . – دوست لیلام ………. زنت…

رمان زادهٔ نور پارت 133

13 دیدگاه
  خورشید که نیت او را با خم شدن کنارش و رد شدن یک دست از پشت کمرش و دست دیگر از زیر پایش ، فهمیده بود ، ابرو بالا…

رمان زادهٔ نور پارت 132

14 دیدگاه
  به سمت امیرعلی دوید و چادرش میان زمین و هوا موج گرفت و باز شد . – آقا ……. آقا …….. آقای کیان . امیرعلی با شنیدن صدای آشنای…

رمان زادهٔ نور پارت 131

29 دیدگاه
  سر پرستار سمت بیمار رفت و ساعت فوت را زیر پرونده پزشکی اش یادداشت کرد و به پرستارها اشاره کرد تا سیم ها را از تن بیمار جدا کنند…

رمان زادهٔ نور پارت 130

20 دیدگاه
  – سلام . نیم رخ به در چسباند و گوش هایش را همچون خفاشی تیز کرد ………. دلیل برگشتن لیلا به این خانه را نمی دانست …….. صدای سروناز…

رمان زادهٔ نور پارت 129

11 دیدگاه
  سینی را از مقابل دست او کشید و جلوی خودش گذاشت و مشغول پاک کردنش شد ……….. این بیکاری بدجوری خوره جانش شده بود . – من پاکش می…

رمان زادهٔ نور پارت 128

9 دیدگاه
  – چشم فاطیما جون . با رفتن دختر جوان ، خورشید بار دیگر خودش را درون آینه از بالا تا پایین رصد کرد …….. همه چیز مرتب و عالی…

رمان زادهٔ نور پارت 127

15 دیدگاه
  آقا رسول نگاهی به قیافه بی حال خورشید انداخت . – می خوای امروز تو خونه بمونی ؟ می ترسم بری بیرون حالت بد شه . خورشید همانطور سر…

رمان زادهٔ نور پارت 126

4 دیدگاه
  ندادیش ، خبر دارم …….. پدرتم خوب می دونست اگه بیفته گوشه زندان ، نباید هیچ توقعی از پسرش داشته باشه تا مواظب زن و بچش باشه ……… الکی…

رمان زادهٔ نور پارت 125

4 دیدگاه
  این شرایطی که در آن گیر افتاده بود را تحمل کند . دکتر دستگاه را از اسپکولوم گذراند و وارد رحمش کرد . – به نظر که ……. چیز…

رمان زادهٔ نور پارت 124

6 دیدگاه
  رسول شوکه از این پیشنهاد امیرعلی ، لبخند تصنعی بر لب آورد …….. کارخانه رفتن ؟ آن هم با رئیس کارخانه ای که همه از آن حساب می برند…

رمان زادهٔ نور پارت 123

5 دیدگاه
  – برای همه امون همین جوجه رو بگیرید خوبه . امیرعلی سر تکان داد و از جا بلند شد و از خانه خارج شد . فرنگیس خانم باز هم…

رمان زادهٔ نور پارت 122

6 دیدگاه
  اون لواشکایی که از قزوین گرفته بودن و برای عروسم بیار ……. مثل اینکه ویار کرده . خورشید متعجب از چیزی که شنیده بود به خانم کیان نگاه کرد…