IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 61 4.5 (2)

10 دیدگاه
به رژلب ها نگاه انداخت و چند تایی را ناشیانه بالا آورد و نگاهی به رنگشان انداخت و ثانیه بعد سر جایش بر گرداند . – عزیزم اینجوری که متوجه رنگشون نمی شی . یه خط نازک روی دستت بکش ببین از رنگش خوشت می یاد نه . خورشید سری…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 60 5 (1)

5 دیدگاه
– جلل خالق …….. اولین باره می شنوم یکی از رانندگی می ترسه …….. تا حالا رو نکرده بودی از رانندگی منم می ترسی . و سر ماشین را به سمت پارکینگ پاساژ کج کرد و وارد پارکینگ طبقاتی پاساژ شد . میان راهرو می چرخیدند و امیرعلی دست خورشید…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 59 4.7 (3)

12 دیدگاه
امیرعلی رد اشک را روی صورت او دید و سر خم کرد و لبانش را روی خط اشک او گذاشت و بوسید و اجازه داد خورشید این بغض از سر هیجانش را میان سینه گرم و امن او خالی کند . ـ فکر کردی من آفتابم و دوست ندارم ؟…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 58 5 (3)

8 دیدگاه
خورشید ناتوان از مقابله با او ، اجباراً قبول کرد . ـ باشه قبول . ـ دوست داری پیش من بمونی ؟ خورشید قلبش انگار کارایی خودش را از دست داده بود که یکی می زد و یکی نمی زد ………. پیشش بماند ؟ این منتهای آرزویش بود ………. اما…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 57 4.7 (3)

8 دیدگاه
امیرعلی نگاهش به سمت خورشید چرخاند …….. نور کم جان اسکله چندین متر آنطرف تر باعث شده بود نیم رخ خورشید اندکی نمایان شود . ـ چه فکرایی ؟ خورشید لب بر هم فشرد و سکوت کرد …….. چه داشت که بگوید ؟؟؟ ……. اصلا از چه بگوید ؟؟؟ از…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 56 5 (1)

6 دیدگاه
امیرعلی باز از گوشه چشم نگاهی به او انداخت …….. اما از دیدن آن لبخند تلخ روی لبانش که بی شباهت به زهرخند نبود ، ابروانش متعجب بالارفت ……….. معنی این نگاه تیره و تار شده او و آن لبخند تلخی که الان روی لبانش نشانده بود را نمی فهمید…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 55 5 (1)

5 دیدگاه
با ندیدن واکنشی از او مجددا صدایش زد : ـ خورشید . وقتی باز حرکتی از سمت او ندید دستش را آرام روی دست مشت شده او گذاشت و فشرد و خورشید همانند آدمان برق گرفته در جایش پرید و با چشمانی گشاد شده نگاهش را به ضرب سمت او…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 54 3 (3)

5 دیدگاه
خورشید تند و عجولانه سری تکان داد و از داخل کیفش دفتر و خودکارش را بیرون کشید ……… هیجان زده بود و دستش لرز خفیفی داشت …….. نگاه کوتاهی به امیرعلی که مشغول صحبت با مرد مقابلش بود انداخت و ثانیه ای بعد نگاهش را سمت مردی که قدم به…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 53 5 (3)

4 دیدگاه
ـ اول بریم ناهار که من دارم از گشنگی می میرم …………. بعدشم که باید خودمون و برسونیم نمایشگاه ………. برای شامم می تونیم بریم کنار دریا و شام و همونجا بخوریم …….. نظرت چیه ؟ خورشید خجالت کشیده از این فاصله اندکی که امیرعلی با او ایجاد کرده بود…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 52 4.5 (2)

10 دیدگاه
مقابل هتل بزرگ و مجللی توقف کردن …………. از همان هتل هایی که درون فیلم ها نشان می داد که تنها افراد خاصی قدرت رزروش را داشتند . ورودی مجلل هتل با آن مجسمه های شیر سنگی نشته در ورودی هتل و فضای تماما گل کاری شده ، با آن…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 51 3.3 (3)

6 دیدگاه
خورشید لبخند خجالت زده زد و انگشتان دستش را در هم پیچاند و فشرد . ـ نه ندارم و بلافاصله اضافه کرد : – اما خودم می تونم بیارمش . امیرعلی باز از پله ها بالا رفت و صدایش را برای رسیدن به گوش خورشیدی که لحظه به لحظه از…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 50 4 (1)

8 دیدگاه
امیرعلی دنیا دیده بود و با تجربه …….. این عکس العمل های بی اختیار خورشید همانند نسیم ملایم ساحل دریا دلش را به بازی می گرفت ………. دست دور شانه خورشید انداخت و بی توجه به پوشش نامناسب او ، تنها او را سمت خود کشید ………. و چه لذت…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 49 4 (1)

9 دیدگاه
فهمیده بود که نمی شود با این امیرعلی صحبت کرد و بجز اینکه خودش وارد عمل شود ، هیچ راه دیگری برای حفظ زندگی پسرش ندارد و باید قبل از آنکه خیلی دیر شود و امیرعلی در دام خورشید بیفتد ، خودش وارد عمل می شود . آنقدر حرصی بود…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 48 5 (1)

7 دیدگاه
تمام طول راه تا زمانی که به خانه امیرعلی برسد ، در ماشین فکر کرد . امیرعلی تازه کمی آرام شده بود که با شنیدن صدای سروناز که ورود مادرش را اعلام می کرد با تعجب از روی مبل بلند شد و سمت در ورودی رفت ، که چشمش به…
IMG 20220106 115454 997

رمان زادهٔ نور پارت 47 3 (2)

5 دیدگاه
امیرعلی لب هایش را از عصبانیت بر هم فشرد و با نگاهی پوشیده شده از خشم و غیرت به سامان نگاه کرد ………. آنقدر صدای نفس کشیدن هایش بلند بود که از آن فاصله به گوش سامان می رسید و شوکه اش می کرد . ـ خورشید و تو می…