دست هایم فرو افتاد کنار تنم … همینطور بی حرکت باقی ماندم ! نمی دانستم باید چکار کنم ! … حس مهره ای وسط صفحه ی شطرنج را داشتم که نمی توانستم تصمیم بگیرم به کدام سو حرکت کنم ! هر حرکت اشتباهی کیش و ماتم می…
انگشت شصتش … انگار خطوط کف دستم را نوازش می کرد … . ولی من چیزی حس نمی کردم ! روح از بدنم رفته بود ! … عصب های پوستم منجمد شده بودند ! دیگر چه چیزی در این دنیا می توانست به من گرمای زندگی…
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد … تلو تلو خوردن حسین به عقب و فریاد بلند مجتبی و دست من که بالا رفت تا دومین ضربه را هم بزنم : – غلط کردی اسم شهابو آوردی آشغال ! غلط کردی ! برق خشم در…
آن وقت همه چیز را برای او تعریف کردم . اتفاقات شب مهمانی و چیزهایی که به من گفته بود … و سپس تمام دعوای دیروزم با پالیزی و حرف های مهندس سمیعی . هستی کاملاً جدی و با دقت به حرف هایم گوش داد .…
رضا با صدایی که از شدت نگرانی بم شده بود ،گفت : – چرا روی گردن خودت ؟ با هم درستش می کنیم ! من که نمی ذارم نامزدت رو ازت بگیرن ! شهاب کوتاه خندید … باز همان حرف های همیشگی ! اداهای شیرینِ…
شادی سر و صورتش را با دو دستش گرفته بود و از درد به خود می پیچید ! معترض و طلبکار ادامه دادم : – خب چرا اینطوری میای دنبالم ؟ فکر کردم کیف قاپی ! شادی دو دستش را حائل دماغِ ضرب دیده…
بی هیچ گذشتی گفتم : – برن بمیرن ! من از پسرشون خبر ندارم ! بابا اکبرم نامزدیمونو بهم زد ! فافا پرسید : – جدی آیدا جون الان دیگه تو و شهاب نامزد نیستین ؟ یعنی قبول کردین که نباشین ؟! هستی…
چقدر برایش سخت بود حرف زدن … سخت تر از جان کندن … . عماد تنها سری جنباند : – هووم ! تعجب نکرده بود از درخواست شهاب … انگار انتظارش را داشت ! این آرام ماندنش به شهاب دل و جرات بیشتر…
بعد صدای عربده اش که در و دیوار را لرزاند … . – خفه شوووو ! باز مشتی دیگر … – خفه شو ! و یک مشت دیگر : – خفه شووووو ! علی کف سالن افتاد … ولی شهاب رهایش نکرد .…
خیلی طول نکشید تا مجتبی چمدان را روی صندلی عقب گذاشت و خودش پشت فرمان نشست . – خب آقا … دبی خوش گذشت ؟ … ولی این چند روز حسابی خستگی در کردین ! عماد پلک هایش را روی هم فشرد و تلاش…
عمو رضا کمی در صندلی اش جابجا شد و دستی به ریشش کشید … و گفت : – حالا چرا ایستادین ؟ … بشینید بچه ها ! و با نگاهی به شادی … اضافه کرد : – تو هم دیگه برو ! کلاست…
سوده وسط سالن ایستاده بود و به دور و اطراف نگاه می کرد … . گفت : – چه بو و برنگی راه انداختی آیدا جان ! به سلامتی امشب دیگه بابا اکبرت برمی گردن خونه ؟! – بله … بابا اکبر توی راهه الان…
– من خیلی از پسره خوشم نمیاد ! به ما نمی خوره ! – مگه دیدیش ؟! – از دوستای آلا پرس و جو کردم ! میگن پسره بی سر و پاست ! فقیره ! … دنبال آلاست که ازش پول بگیره ! یک…
شهاب سنگین نفس می کشید . چشم های در خون غلتانش روی بدن من بود … انگار آن چیزی را که می دید ، باور نمی کرد ! بعد شنیدم که زیر لب گفت : – وای … دنیا روی سرش خراب شده بود…