
رمان سال بد پارت 118
نگاه کردم به مرد … و قسم خوردم که هیچوقت در زندگی ام او را ندیده بودم . مردی میانسال با موهای جوگندمی و بدنی لاغر و ورزشکاری ! نفسم بند آمده بود … و زبان در دهانم مثل تکه ای چوب خشک شده بود ! – ش…شما کی هستین ؟ بی اختیار به
نگاه کردم به مرد … و قسم خوردم که هیچوقت در زندگی ام او را ندیده بودم . مردی میانسال با موهای جوگندمی و بدنی لاغر و ورزشکاری ! نفسم بند آمده بود … و زبان در دهانم مثل تکه ای چوب خشک شده بود ! – ش…شما کی هستین ؟ بی اختیار به
با حسرت نگاه کردم به آن کره … چقدر دوست داشتم آن را برای شهاب بخرم . اما موجودی کارتم کافی نبود ! با صدای فروشنده که اعلام کرد دستبندها حاضر است، نگاه حسرت بارم را از آن گوی شیشه ای گرفتم و رفتم به طرف پیشخوان. – خیلی ممنونم ! … چقدر باید
سرد و بی احساس زمزمه کرد . وقتی چشم باز کرد … جا خورد … از نگاهی که در چشم های عماد سوسو می زد … . اما خود را نباخت ! عماد نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگری ! … بعد از جا برخاست و چند قدمی بی هدف راه رفت …
*** ساعت از هشت شب گذشته بود که آیدا را دید ! … نشسته روی صندلی اش پشت میزی در گستره ی روف گاردن هتل … سیگار نیمه سوخته را در زیر سیگاری خاموش کرد و خیره شد به او ! نمی توانست از آیدا چشم بردارد ! مثل همیشه راحت و کژوال
*** اسکاچ را محکم به لبه های فنجان ها کشیدم و سر تا تهشان را کف مالی کردم . بعد زیر جریان خنک آب، آن ها را شستم . با دقت به فنجان ها نگاه کردم تا مطمئن شوم ردّ رژ لبم روی فنجان باقی نمانده … بعد شروع کردم به خشک کردنشان . پس از
– سالمه آقا ! فرصت نکردن کاری بکنن ! … الانم پسره پایینه … اومده برای عذر خواهی ! عماد پرسید : – کدوم پسره ؟! و دکمه ی کنار گوشی را فشرد … صفحه ی موبایل روشن شد . تصویری ساده و گرم از جوانی های پدر آیدا در کنارِ زنی که لابد همسرِ مرحومش
عماد انگار سوال او را نشنید … گفت : – خضوعی هنوز نیومده ؟ رشید نچی گفت … و عماد با بد خلقی از پای میز کنار رفت . – گور باباش … اَه ! یه ساعته منو علاف کرده اینجا … مرتیکه گوساله ! و راه افتاد به طرف انتهای سالن و تراس
عقب عقب رفتم و داخل حیاط شدم و در را چفت کردم … و آن وقت حرص زده کف کفشم را سه بار به موزاییک ها کوبیدم . – اوف ! خدا … اوف ! اوف ! آنقدر عصبی بودم که ذهنم تقریباً ازکار افتاده بود . به هیچ عنوان نمی خواستم عماد به پدرم نزدیک
چند دقیقه ی بعد در خیابانِ منزل ما پیچیدیم … و من ناگهان مثل اینکه جریان قوی برق از تنم عبور کند، از جا پریدم . در تاریکی کوچه که با نور چراغ برق ها رنگ ملایمی خورده بود … بابا اکبر را دیدم که دم در ایستاده بود و داشت باغچه ی مقابل خانه
*** خورشید کاملاً غروب کرده و دامن شب روی سر شهر پهن شده بود . پیاده روی عریض و سنگفرش شده مقابل باغ بهشت پر از رفت و آمد رهگذران بود … و بساطِ فروشِ هنرمندان باعث شده بود محیط رنگی رنگی شود . بعد از مدت ها وقت کرده سراغ بساط رزینم رفته بودم
*** ساعت سه ی ظهر بود … . ایستاده بودم پشت درب شیشه ای اتاقم و به حیاطِ غرق آفتاب نگاه می کردم . مستاجر جدیدِ عمه آشا و عمه الهام مشغول اسباب کشی بود . کارگرهای عرق ریزان وسایل را روی کولشان سوار کرده و از پله ها بالا می بردند … و زنِ
– چیزی خورده توی سرت ؟! آیدا گیج پلک زد ؛ – نه ! چی ؟! – تخته سنگی ، پاره آجری … چیزی ! آخه خیلی حرفای عجیب می زنی ! آیدا لب هایش را روی هم فشرد . دوست داشت جیغ بزند و حرف بار عماد کند ! این حالتِ
– چه مرگتونه عین پیرزنا جمع شدین دور هم … زر زر می کنید ؟ … حرفی دارید با صدای بلند بگید ! کلمات سنگین و تاثیر گذار ادا شدند … و پس از آن برای لحظاتی سکوت در جمع بر قرار شد . عماد نگاهش را میان صورت ها چرخاند … . – شما
صدایش ضعیف بود . فرسنگ ها فاصله داشت با آن شهابِ ورزشکار و قوی که عاشقش بودم … اما من هنوز هم او را می پرستیدم ! هنوز جانم به جانش بسته بود ! پیش رفتم تا نزدیک تختخوابش … و بعد روی لبه ی تخت نشستم . نگاهش لحظه ای از من جدا نمی
از همان فاصله نگاهش گره خورد در نگاه عماد … سیبک گلوی عماد بالا و پایین غلتید … چیزی در دلش تکان خورده بود . آیدا از جا برخاست و تمام قد ایستاد . با آن نگاه رک و نترس … که شبیه یک شمشیر آخته بود ! احساس ناامیدی غلیظی عماد را گیج کرد