رمان سال بد پارت 48

4.5
(77)

 

 

 

شهاب سنگین نفس می کشید . چشم های در خون غلتانش روی بدن من بود … انگار آن چیزی را که می دید ، باور نمی کرد !

 

بعد شنیدم که زیر لب گفت :

 

– وای …

 

دنیا روی سرش خراب شده بود . یک قدم به عقب تلو خورد و چارچوبِ در حمام را با دو دستش گرفت .

 

– چه غلطی کردم من ؟ … وای ! وای !

 

به سرعت چرخیدم به طرفش و باز نامش را خواندم :

 

– شهاب جان !

 

هق هقی از گلویم خارج شد … نفس کشیدن برایم سخت بود . از وضعیتم ترسیده بودم … ولی رنگِ پریده ی شهاب بسیار ترسناک تر از هر چیزی در آن موقعیت بود !

 

شهاب باز یک قدم عقب عقب رفت … و بعد کف دستهایش را روی سرش گذاشت :

 

– خاک توی سرت شهاب ! خاک توی سرت !

 

از من رو چرخاند و همان دمِ حمام روی دو زانویش افتاد . تکیه زد به دربِ چوبی حمام و صورتش را با دست هایش پوشاند .

 

چشم هایم دو دو می زد … تنم مثل بید می لرزید … آنچنان که نمی توانستم خودم را مهار کنم .

 

سردم بود … ترسیده بودم … شوکه بودم !

 

نفس هایم سنگین می رفت و می آمد … که صدای درهم شکستن بغض شهاب را شنیدم .

 

شوکِ بعدی !

 

هیچوقت ندیده بودم شهاب به خاطر چیزی گریه کند !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_307

 

– شهاب !

 

صدایم زمزمه ی نامفهومی بود … .

 

بعد با پاهای لرزانم فاصله ی بینمان را پر کردم ، خودم را به او رساندم و مقابل پاهایش روی دو زانو نشستم .

 

– شهاب جان ! شهاب آروم باش ! … عب نداره قربونت برم !

 

یک دستم روی شانه اش بود … دست دیگرم با سماجت می خواست دستهای شهاب را از روی صورتش پس بزند .

 

– خاک بر سر من ، آیدا ! خاک بر سرم !

 

– اینطوری نگو شهاب ! تو رو خدا اینطوری حرف نزن !

 

– نباید این کارو می کردم ! … منِ آشغالِ بی همه چیز …

 

باز هق هق مردانه ی دیگری …

 

– تقصیر من بود ! من گند زدم ! ببخشید آیدا … ببخشید عروسکم !

 

حالم بد بود … ولی این حالِ رو به ویرانیِ شهاب باعث می شد خودم را فراموش کنم .

 

– تقصیر تو نبود ! منم می خواستم ! …

 

– تو مست بودی آیدا ! من باید جلوی هر دومون رو می گرفتم !

 

طاقت از کف داده ، دو دستم را دو طرف سرش گذاشتم و با خشونت وادارش کردم سرش را بالا بگیرد … آن وقت چشم های خیسش قفل شد توی چشم هایم .

 

– عیبی نداره شهاب ! خودتو نباز … هیچ مشکلی پیش نمیاد ! … کسی نمی فهمه … نمی ذاریم کسی بفهمه !

 

اشک به دریچه ی چشم هایم هجوم آورد … باز ادامه دادم :

 

– نمی ذاریم شهاب ! اگر هم بفهمن … مهم نیست ! پای همدیگه هستیم ! هر دومون خواستیم … گناهی نکردیم ! ما مال همیم شهاب … تا ته دنیا مال همیم !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_308

 

پلک زدم … و همزمان اشک هایم روی گونه هایم سرازیر شد .

 

دلم برای خودم می سوخت … و برای او ! دلم برای هر دویمان می سوخت !

 

شهاب دست دراز کرد و گردنم را گرفت و من را در آغوش کشید … سرم را چسباندم به تخت سینه ی برهنه اش …

 

آهسته اشک ریختم .

 

***

 

صبح آرام و دلپذیری بود انگار !

 

کسی پرده ی اتاقش را پس زده و اندکی لای پنجره را گشوده بود . جریانِ هوای تازه وارد فضای اتاق شده و بوی چمن های آب خورده را پخش کرده بود .

 

نفس عمیق و پر لذتی کشید و کش و قوسی به بدنش داد . بعد صدای گفتگوی آرامِ مادرش و آلا را از پشت پنجره شنید :

 

– من دیگه میرم ! کاری نداری ؟

 

– نه عزیزم ، مراقب خودت باش !

 

عماد تا حدودی غافلگیر شد . فراموش کرده بود که آنها مهمان خانه اش هستند . از تختخواب دل کند و پشت پنجره رفت و به پایین نگاه کرد .

 

مادرش را دید که زیرِ سایبانِ سنگی روی نیمکتی نشسته بود و صبحانه می خورد ‌‌… و آلا را که حاضر و آماده به سمتِ ماشینش می رفت .

 

همان مزدا سه ای که دو سال قبل خودش به عنوان هدیه ی تولد برای آلا خریده بود و حالا عقب تر از ماشین خودش و کوپه ی امین پارک بود .

 

بعد آلا چرخید تا پشت فرمان بنشیند … برادرش را دید ! از دور برایش دست تکان داد و بوسه ای فرستاد .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_309

 

عماد نیمچه لبخندی زد و سری برایش جنباند … و بعد از پنجره رو گرداند .

 

امین دراز کشیده بود روی کاناپه ، پاهایش را روی هم انداخته بود و مشغول موبایلش .‌‌.. نیشش تا انتها باز بود . عماد را که دید ، از جایش تکان نخورد :

 

– صبح بخیر !

 

عماد از کنارش گذشت و وارد حیاط شد . هوای خرداد ماه ، بوی بهشت می داد ! آفتاب پر قدرت و گرمی روی چمن های خیس و باغچه ها پهن بود .

 

احترام کمی آن سوتر ، زیر سایبانی که بر ستون های سنگیِ حکاکی شده استوار بود ، پشت میز نشسته بود .

 

عماد فواره ی روشن را دور زد و به سمت مادرش رفت .

 

– صبح بخیر پسرم !

 

– صبح بخیر ! آلا کجا رفت ؟

 

– با دخترای رشید خان قرار داشت … باهاشون رفت !

 

عماد کاملاً به مادرش رسیده بود . روی شانه اش خم شد و دست پیر و رگدارِ او را بلند کرد و بوسید . سپس بدون اینکه دستش را رها کند کوسن های نرم مخمل را جابجا کرد و روی نیمکت نشست .

 

احترام خانم با عشق و محبت نگاهش کرد … قطعاً فرزند مورد علاقه اش بود !

 

– هنوز اینجا یه خرده سرده … ولی فکر کردم میز صبحانه رو توی هوای آزاد بچینم …

 

– من که به این آب و هوای مزخرف عادت کردم !

 

– مزخرفه و هر سال کرور کرور مسافر می کشونه به هتلات ؟!

 

– مثل کار کردن توی شیرینی فروشیه ! اولش خوشت میاد … ولی بعد از یه مدتی حالت از بوی شیرینی هم بهم می خوره !

 

احترام خانم باز هم لبخند زد :

 

– امیدوارم از شیرینی های من حالت بهم نخوره !

 

و با پیش کشیدن ظرف شیرینی … .

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_310

 

عماد پرسید :

 

– خودت پختی ؟!

 

و با میل و علاقه یکی از کوکی ها را از ظرف برداشت و به دهانش گذاشت . لبخند احترام خانم  عمق بیشتری گرفت .

 

– نوش جونت ، پسرم ! … بذار برات چایی هم بریزم !

 

و قوری کریستال را از روی شعله ی کم جانِ شمع برداشت و چایِ خوش عطرِ سرخ رنگ را در فنجانِ پیش روی عماد سرازیر کرد .

 

– دلم می خواد بیشتر بمونم پیشت ، برات آشپزی کنم … بهت برسم ! … ولی می دونم دوست نداری زیاد توی این شهر بمونیم !

 

عماد لحظاتی سکوت کرد … و این سکوت تاییدی بر حرفهای مادرش بود . او دوست نداشت خانواده اش در آن شهر بمانند … با اینکه کوچه به کوچه و خانه به خانه ی شهر را می شناخت … .

 

حتی همان وقت که آلا رفته بود بیرون هم حس خوبی نداشت !

 

بعد گفت :

 

– وقتم رو خالی می کنم این ماه … دو سه روزی میام خونه ات ! … نفهمیدی آلا با دخترای رشید خان کجا قرار گذاشته ؟!

 

تصمیم داشت کسی را بفرستد … از دور مراقبشان باشد ! آن قسمت وسواسیِ ذهنش باز به تکاپو افتاده بود … برای کنترل داشتن همه ی آدم های مهم زندگی اش و مراقبت از آنها !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_311

 

 

احترام خانم انگار سوالش را نشنید که آه سردی کشید و گفت :

 

– دو سه روز به چه دردم می خوره ، مامان جان ؟ … کاش همیشه تهران می موندی ! … کاش ول می کردی این شهر خراب شده رو !

 

– من زندگیم اینجاست ، مامان ! چی رو ول کنم ؟!

 

– خانواده تو ول کردی چسبیدی به چهار تا هتل و رستوران ؟! از ما مهم ترن برات ؟!

 

باز مکثی کرد ، آهی کشید و ادامه داد :

 

– کاش حداقل زن می گرفتی !

 

عماد خنده اش گرفت … پشت قاشقِ عسلی را لیس زد و با سرخوشی پاسخ داد :

 

– زن بگیرم که براش مادر شوهر بازی در بیاری بچزونیش … سرت گرم شه ؟! … زنی که من انتخاب کنم ، وزه و زبون درازه ها ! گفته باشم !

 

احترام خانم با اشتیاق گفت :

 

– نکنه انتخابش کردی ؟! … خبریه عماد ؟ کسی توی زندگیته ؟!

 

عماد در پاسخ دادن مکثی کرد … قاشق توی دستش را در بشقاب رها کرد و جرعه ای چای نوشید تا شیرینی های مانده در دهانش را ببرد … سپس تکیه زد به کوسن ها و نگاهش را معطوف مادرش کرد .

 

– منو ول کن مامان … فکر کن من همون بچه ی ناخلفتم که هیچوقت آدم نمی شم ! … از این دو تا بچه ی دیگه ات بگو ! … اوضاعشون میزونه ؟!

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_312

 

 

احترام خانم در پاسخ دادن تاخیری آشکار کرد … انگار در ذهنش جدالی راه افتاده بود برای اینکه چیزی به عماد بگوید یا نه … .

 

عماد فرزند بزرگ او ، و بهترینشان بود . با اینکه تا حدودی می دانست کار عماد غیر قانونی است ، ولی خودش را به ندیدن می زد … به امید اینکه سرش به سنگ بخورد و سر به راه شود . ولی در عوض همیشه حواسش به همه چیز بود . همین عماد بود که بعد از فاجعه ی قتل پدرش ، خانواده را نگه داشت و از فروپاشی نجات داد . همیشه محتاط بود … همیشه سنت ها و احترام ها را حفظ می کرد … هیچوقت صدایش را برای مادرش بالا نبرده بود و از همه مهم تر … امین و آلا از او حساب می بردند !

 

همین عماد همیشه تنها کسی بود که می توانست امین و آلا را کنترل کند !

 

– راستش … نمیدونم باید چی بهت بگم !

 

چشم های عماد روی صورت مادرش دقیق شد .

 

– همه چی رو بگو !

 

– چیزایی که می دونم لازمه بدونی … نمی خوام ذهنت رو درگیر کنم ، می دونم گرفتاری !

 

– اون چیزایی که لازم نمی دونی هم بگو !

 

احترام خانم نفس عمیقی کشید :

 

– آلا … یه مدته با یه پسری می گرده …

 

لب هایش را روی هم فشرد و با نگاهی زیر چشم به عماد ‌‌… .

 

عماد هیچ چیزی نگفت . حتی صورتش کاملاً بدون احساس بود … بدون اخم و بدون لبخند . احترام خانم همین انتظار را از او داشت … می دانست عماد هیچوقت نسبت به هیچ چیزی واکنش آنی بروز نمیداد .

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 ماه قبل

خیلی کم بود این سری
ممنون عزیزم

Bahareh
Bahareh
1 ماه قبل

چقد شهاب خوبه خدا کنه عماد رابطشون رو خراب نکنه.

Shiva
Shiva
1 ماه قبل

سلام مرسی ولی خیلی کم بود

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

ممنون فاطمه بانو😍🙏

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x