شهاب سنگین نفس می کشید . چشم های در خون غلتانش روی بدن من بود … انگار آن چیزی را که می دید ، باور نمی کرد !
بعد شنیدم که زیر لب گفت :
– وای …
دنیا روی سرش خراب شده بود . یک قدم به عقب تلو خورد و چارچوبِ در حمام را با دو دستش گرفت .
– چه غلطی کردم من ؟ … وای ! وای !
به سرعت چرخیدم به طرفش و باز نامش را خواندم :
– شهاب جان !
هق هقی از گلویم خارج شد … نفس کشیدن برایم سخت بود . از وضعیتم ترسیده بودم … ولی رنگِ پریده ی شهاب بسیار ترسناک تر از هر چیزی در آن موقعیت بود !
شهاب باز یک قدم عقب عقب رفت … و بعد کف دستهایش را روی سرش گذاشت :
– خاک توی سرت شهاب ! خاک توی سرت !
از من رو چرخاند و همان دمِ حمام روی دو زانویش افتاد . تکیه زد به دربِ چوبی حمام و صورتش را با دست هایش پوشاند .
چشم هایم دو دو می زد … تنم مثل بید می لرزید … آنچنان که نمی توانستم خودم را مهار کنم .
سردم بود … ترسیده بودم … شوکه بودم !
نفس هایم سنگین می رفت و می آمد … که صدای درهم شکستن بغض شهاب را شنیدم .
شوکِ بعدی !
هیچوقت ندیده بودم شهاب به خاطر چیزی گریه کند !
#سال_بد ❄️
#پارت_307
– شهاب !
صدایم زمزمه ی نامفهومی بود … .
بعد با پاهای لرزانم فاصله ی بینمان را پر کردم ، خودم را به او رساندم و مقابل پاهایش روی دو زانو نشستم .
– شهاب جان ! شهاب آروم باش ! … عب نداره قربونت برم !
یک دستم روی شانه اش بود … دست دیگرم با سماجت می خواست دستهای شهاب را از روی صورتش پس بزند .
– خاک بر سر من ، آیدا ! خاک بر سرم !
– اینطوری نگو شهاب ! تو رو خدا اینطوری حرف نزن !
– نباید این کارو می کردم ! … منِ آشغالِ بی همه چیز …
باز هق هق مردانه ی دیگری …
– تقصیر من بود ! من گند زدم ! ببخشید آیدا … ببخشید عروسکم !
حالم بد بود … ولی این حالِ رو به ویرانیِ شهاب باعث می شد خودم را فراموش کنم .
– تقصیر تو نبود ! منم می خواستم ! …
– تو مست بودی آیدا ! من باید جلوی هر دومون رو می گرفتم !
طاقت از کف داده ، دو دستم را دو طرف سرش گذاشتم و با خشونت وادارش کردم سرش را بالا بگیرد … آن وقت چشم های خیسش قفل شد توی چشم هایم .
– عیبی نداره شهاب ! خودتو نباز … هیچ مشکلی پیش نمیاد ! … کسی نمی فهمه … نمی ذاریم کسی بفهمه !
اشک به دریچه ی چشم هایم هجوم آورد … باز ادامه دادم :
– نمی ذاریم شهاب ! اگر هم بفهمن … مهم نیست ! پای همدیگه هستیم ! هر دومون خواستیم … گناهی نکردیم ! ما مال همیم شهاب … تا ته دنیا مال همیم !
#سال_بد ❄️
#پارت_308
پلک زدم … و همزمان اشک هایم روی گونه هایم سرازیر شد .
دلم برای خودم می سوخت … و برای او ! دلم برای هر دویمان می سوخت !
شهاب دست دراز کرد و گردنم را گرفت و من را در آغوش کشید … سرم را چسباندم به تخت سینه ی برهنه اش …
آهسته اشک ریختم .
***
صبح آرام و دلپذیری بود انگار !
کسی پرده ی اتاقش را پس زده و اندکی لای پنجره را گشوده بود . جریانِ هوای تازه وارد فضای اتاق شده و بوی چمن های آب خورده را پخش کرده بود .
نفس عمیق و پر لذتی کشید و کش و قوسی به بدنش داد . بعد صدای گفتگوی آرامِ مادرش و آلا را از پشت پنجره شنید :
– من دیگه میرم ! کاری نداری ؟
– نه عزیزم ، مراقب خودت باش !
عماد تا حدودی غافلگیر شد . فراموش کرده بود که آنها مهمان خانه اش هستند . از تختخواب دل کند و پشت پنجره رفت و به پایین نگاه کرد .
مادرش را دید که زیرِ سایبانِ سنگی روی نیمکتی نشسته بود و صبحانه می خورد … و آلا را که حاضر و آماده به سمتِ ماشینش می رفت .
همان مزدا سه ای که دو سال قبل خودش به عنوان هدیه ی تولد برای آلا خریده بود و حالا عقب تر از ماشین خودش و کوپه ی امین پارک بود .
بعد آلا چرخید تا پشت فرمان بنشیند … برادرش را دید ! از دور برایش دست تکان داد و بوسه ای فرستاد .
#سال_بد ❄️
#پارت_309
عماد نیمچه لبخندی زد و سری برایش جنباند … و بعد از پنجره رو گرداند .
امین دراز کشیده بود روی کاناپه ، پاهایش را روی هم انداخته بود و مشغول موبایلش ... نیشش تا انتها باز بود . عماد را که دید ، از جایش تکان نخورد :
– صبح بخیر !
عماد از کنارش گذشت و وارد حیاط شد . هوای خرداد ماه ، بوی بهشت می داد ! آفتاب پر قدرت و گرمی روی چمن های خیس و باغچه ها پهن بود .
احترام کمی آن سوتر ، زیر سایبانی که بر ستون های سنگیِ حکاکی شده استوار بود ، پشت میز نشسته بود .
عماد فواره ی روشن را دور زد و به سمت مادرش رفت .
– صبح بخیر پسرم !
– صبح بخیر ! آلا کجا رفت ؟
– با دخترای رشید خان قرار داشت … باهاشون رفت !
عماد کاملاً به مادرش رسیده بود . روی شانه اش خم شد و دست پیر و رگدارِ او را بلند کرد و بوسید . سپس بدون اینکه دستش را رها کند کوسن های نرم مخمل را جابجا کرد و روی نیمکت نشست .
احترام خانم با عشق و محبت نگاهش کرد … قطعاً فرزند مورد علاقه اش بود !
– هنوز اینجا یه خرده سرده … ولی فکر کردم میز صبحانه رو توی هوای آزاد بچینم …
– من که به این آب و هوای مزخرف عادت کردم !
– مزخرفه و هر سال کرور کرور مسافر می کشونه به هتلات ؟!
– مثل کار کردن توی شیرینی فروشیه ! اولش خوشت میاد … ولی بعد از یه مدتی حالت از بوی شیرینی هم بهم می خوره !
احترام خانم باز هم لبخند زد :
– امیدوارم از شیرینی های من حالت بهم نخوره !
و با پیش کشیدن ظرف شیرینی … .
#سال_بد ❄️
#پارت_310
عماد پرسید :
– خودت پختی ؟!
و با میل و علاقه یکی از کوکی ها را از ظرف برداشت و به دهانش گذاشت . لبخند احترام خانم عمق بیشتری گرفت .
– نوش جونت ، پسرم ! … بذار برات چایی هم بریزم !
و قوری کریستال را از روی شعله ی کم جانِ شمع برداشت و چایِ خوش عطرِ سرخ رنگ را در فنجانِ پیش روی عماد سرازیر کرد .
– دلم می خواد بیشتر بمونم پیشت ، برات آشپزی کنم … بهت برسم ! … ولی می دونم دوست نداری زیاد توی این شهر بمونیم !
عماد لحظاتی سکوت کرد … و این سکوت تاییدی بر حرفهای مادرش بود . او دوست نداشت خانواده اش در آن شهر بمانند … با اینکه کوچه به کوچه و خانه به خانه ی شهر را می شناخت … .
حتی همان وقت که آلا رفته بود بیرون هم حس خوبی نداشت !
بعد گفت :
– وقتم رو خالی می کنم این ماه … دو سه روزی میام خونه ات ! … نفهمیدی آلا با دخترای رشید خان کجا قرار گذاشته ؟!
تصمیم داشت کسی را بفرستد … از دور مراقبشان باشد ! آن قسمت وسواسیِ ذهنش باز به تکاپو افتاده بود … برای کنترل داشتن همه ی آدم های مهم زندگی اش و مراقبت از آنها !
#سال_بد ❄️
#پارت_311
احترام خانم انگار سوالش را نشنید که آه سردی کشید و گفت :
– دو سه روز به چه دردم می خوره ، مامان جان ؟ … کاش همیشه تهران می موندی ! … کاش ول می کردی این شهر خراب شده رو !
– من زندگیم اینجاست ، مامان ! چی رو ول کنم ؟!
– خانواده تو ول کردی چسبیدی به چهار تا هتل و رستوران ؟! از ما مهم ترن برات ؟!
باز مکثی کرد ، آهی کشید و ادامه داد :
– کاش حداقل زن می گرفتی !
عماد خنده اش گرفت … پشت قاشقِ عسلی را لیس زد و با سرخوشی پاسخ داد :
– زن بگیرم که براش مادر شوهر بازی در بیاری بچزونیش … سرت گرم شه ؟! … زنی که من انتخاب کنم ، وزه و زبون درازه ها ! گفته باشم !
احترام خانم با اشتیاق گفت :
– نکنه انتخابش کردی ؟! … خبریه عماد ؟ کسی توی زندگیته ؟!
عماد در پاسخ دادن مکثی کرد … قاشق توی دستش را در بشقاب رها کرد و جرعه ای چای نوشید تا شیرینی های مانده در دهانش را ببرد … سپس تکیه زد به کوسن ها و نگاهش را معطوف مادرش کرد .
– منو ول کن مامان … فکر کن من همون بچه ی ناخلفتم که هیچوقت آدم نمی شم ! … از این دو تا بچه ی دیگه ات بگو ! … اوضاعشون میزونه ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_312
احترام خانم در پاسخ دادن تاخیری آشکار کرد … انگار در ذهنش جدالی راه افتاده بود برای اینکه چیزی به عماد بگوید یا نه … .
عماد فرزند بزرگ او ، و بهترینشان بود . با اینکه تا حدودی می دانست کار عماد غیر قانونی است ، ولی خودش را به ندیدن می زد … به امید اینکه سرش به سنگ بخورد و سر به راه شود . ولی در عوض همیشه حواسش به همه چیز بود . همین عماد بود که بعد از فاجعه ی قتل پدرش ، خانواده را نگه داشت و از فروپاشی نجات داد . همیشه محتاط بود … همیشه سنت ها و احترام ها را حفظ می کرد … هیچوقت صدایش را برای مادرش بالا نبرده بود و از همه مهم تر … امین و آلا از او حساب می بردند !
همین عماد همیشه تنها کسی بود که می توانست امین و آلا را کنترل کند !
– راستش … نمیدونم باید چی بهت بگم !
چشم های عماد روی صورت مادرش دقیق شد .
– همه چی رو بگو !
– چیزایی که می دونم لازمه بدونی … نمی خوام ذهنت رو درگیر کنم ، می دونم گرفتاری !
– اون چیزایی که لازم نمی دونی هم بگو !
احترام خانم نفس عمیقی کشید :
– آلا … یه مدته با یه پسری می گرده …
لب هایش را روی هم فشرد و با نگاهی زیر چشم به عماد … .
عماد هیچ چیزی نگفت . حتی صورتش کاملاً بدون احساس بود … بدون اخم و بدون لبخند . احترام خانم همین انتظار را از او داشت … می دانست عماد هیچوقت نسبت به هیچ چیزی واکنش آنی بروز نمیداد .
خیلی کم بود این سری
ممنون عزیزم
چقد شهاب خوبه خدا کنه عماد رابطشون رو خراب نکنه.
سلام مرسی ولی خیلی کم بود
ممنون فاطمه بانو😍🙏