رمان سال بد پارت 49

4.2
(69)

 

 

 

 

– من خیلی از پسره خوشم نمیاد ! به ما نمی خوره !

 

– مگه دیدیش ؟!

 

– از دوستای آلا پرس و جو کردم ! میگن پسره بی سر و پاست ! فقیره ! … دنبال آلاست که ازش پول بگیره ! یک بار ماشینش رو گرفته بود با دوستاش رفته بود شمال …

 

عماد یک لحظه ی کوتاه پلک هایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید .

 

– وقتی اون پسره جرات کرد ماشین آلا رو ازش بگیره … امین سرش به کدوم آخوری بند بود ؟!

 

– دردم همین امینه ! اگه حواسش به خواهرش بود …

 

– حواسش به چیه ؟!

 

– خوش گذرونی … دختر بازی ! از وقتی هم که این ماشینه رو خریده …

 

نگاه تلخ عماد چرخید به سمت جنسیس کوپه ی امین که رنگ سبزِ سیبی اش در آفتاب برق می زد و چشم را خیره به خود می کرد .

 

عماد از اول هم راضی به خرید این ماشین نبود . هیچوقت از به نمایش گذاشتن ثروتش خوشش نمی آمد . می دانست این رژه ی پول و ثروت در خیابان ها … می تواند کار دستشان بدهد !

 

احترام ادامه داد :

 

– هی بهت می گم اینقدر پول بی حساب نریز توی دست و بالشون … بچه ان ! یه کاری می دن دستمون !

 

عماد فقط گفت :

 

– درستشون می کنم ، مادر ! نگران نباش !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_314

 

بیشتر از آن ادامه ندادند … .

 

چند دقیقه ی بعد امین از خانه خارج شد … حاضر و آماده ، انگار می خواست بیرون برود . عماد از جا برخاست و به طرف او رفت … احترام خانم با نگاهی نگران هر قدم او را دنبال کرد … می ترسید عماد زیاده روی کند ، ولی چیزی بر زبان نیاورد .

 

امین سیگاری گوشه ی لب گذاشته بود و می خواست روشن کند که عماد را دید … . بلافاصله سیگار را از دهانش برداشت . می دانست عماد دوست ندارد او سیگاری باشد … .

 

ولی بر خلاف تصورش ، عماد تلخی نکرد :

 

– چی می زنی ؟!

 

– دانهیل مشکیه ! می خوای ؟

 

– نیکی و پرسش ؟!

 

خنده ای روی صورت امین پخش شد . دست توی جیبش برد تا جعبه ی سیگارش را بیرون بیاورد … گفت :

 

– نوکرتم هستم !

 

عماد نخی سیگار از جعبه برداشت و به لب برد . امین با فندکش اول سیگار او ، و بعد مال خود را روشن کرد .

 

عماد عمیق کام گرفت و مزه ی تلخ دود را با لذت درون گلویش چرخاند . نگاهش روی کوپه ی سبز سیبیِ امین بود که در آفتاب می درخشید . بعد گفت :

 

– عروسکه !

 

امین با بی خیالی لاف زد :

 

– عالیه ! … نمی دونی شبا که باهاش میرم دور دور … چقد توی چشمِ در و دافاست !

 

عماد گفت :

 

– عجب !

 

و با نگاهی همزمان پر لبخند و هشدار آمیز به او …

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_315

 

– بده سوییچشو ببینم !

 

امین لحظه ای تعلل کرد و خواسته ی او را به شوخی گرفت :

 

– چیه داداش ؟ اسم دختر اومد ، دلت خواست ؟!

 

ولی نگاه خیره و منتظر عماد …

 

امین سوییچ را از جیبش در آورد و به او سپرد … . عماد نگاهی خیره و طولانی به سوییچ انداخت … . امین گفت :

 

– قابلتو نداره ! اصلاً مال خودت !

 

هنوز حرفش تمام نشده بود … عماد سوییچ را پرت کرد توی آب های فواره ی سنگی … ! …

 

صدای فریاد امین به هوا برخاست … عماد بی خیال به سیگارش پک زد .

 

– چرا اینجوری کردی عماد ؟! … سوییچو به گا دادی که !

 

– مال خودم بود ، دلم خواست ! تو رو سنه نه ؟!

 

امین ناباور و بهت زده و در عین حال عصبی … نگاهش کرد . عماد ادامه داد :

 

– مگه مال من نیست ؟! … با پول کی خریدیش ؟! ها ؟! … اصلاً همه چیت مال منه ! این سیگار دستت هم …

 

دست برد و سیگار نیمه سوخته را از بین انگشتان امین در آورد و آن وقت به هر دو سیگارِ روشن پک زد … .

 

امین هنوز گیج بود .

 

– داداش !

 

– جعبه شو بده ! همش مال منه‌ ! همشو با پولای من خریدی ! … لباسات مال کیه ؟!

 

– داداش ! چرا اینطوری …

 

– گفتم لباسات مال کیه ؟!

 

صدای عماد بی اختیار بالا رفت … . امین از روی شانه ی او نگاهی به مادرشان انداخت … به سختی پاسخ داد :

 

– طبیعتاً مال شماست !

 

– باریک الله پسر باهوش ! حالا لخت شو همینجا !

 

– داداش … مامان داره نگاهمون می کنه !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_316

 

عماد یک لحظه ی کوتاه پلک هایش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید تا خشمش را فرو بنشاند … بعد بی خیال لخت کردن امین شد . از او رو گرداند و مشغول قدم زدن در حیاطِ دراندشت شد … .

 

امین دنبالش افتاده بود … ولی جرات نمی کرد چیزی بپرسد . سرانجام خود عماد بود که به حرف آمد :

 

– می دونی من تحمل آدمای پخمه ی چت مغزو ندارم … حالا می خواد طرف سرایدارم باشه یا برادرم !

 

– چیکار کردم مگه ؟!

 

– همین که نمی دونی چیکار کردی خودش بزرگ ترین خطاست ! اینقدر بهت پر و بال دادم و آزادت گذاشتم که فکر کردی خبریه ! خیر سرم گفتم اگه خودم پام توی این خراب شده گیره … عوضش تو هستی که مراقب آلا و مادرمون باشی !

 

– آلا غلطی کرده و بی خبرم ؟!

 

صدای عماد باز بالا رفت :

 

– در مورد آلا درست حرف بزن تا دهنتو پرِ خون نکردم !

 

– آلا کاری می کنه ، دهن منو پر خون کنی ؟!

 

عماد سر جا ایستاد و رو در روی امین قرار گرفت .

 

– آره ! آلا دختر بچست … احساساتیه ! یکی پیدا بشه دو جمله ی دری وری براش ببافه ، فکر می کنه خبریه ! تو باید حواست بهش می بود !

 

امین بزاق دهانش را قورت داد و چند باری پشت سر هم پلک زد . انگار حالا می توانست عمق ناراحتی عماد را بفهمد و جدیتش را درک کند … حق داشت ! آلا برای هر دوی آنها مهم بود !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_317

 

 

– چی شده داداش ؟ … داری نگرانم می کنی !

 

عماد پوزخندی زد :

 

– صبح بخیر ! … بلاخره نگران شدی ؟!

 

باز از او رو چرخاند و به مسیر پیاده روی اش ادامه داد .

هر دو در سکوت سازه ی مدرنِ سفید را دور زدند تا به پشت ساختمان رسیدند . به استخرِ بزرگ آبی که تمام عرض زمین را در برگرفته بود و با پلی چوبی به آن سوی استخر متصل می شد .

 

عماد باز سکوتش را شکست .

 

– یه یارویی هست … مخ آلا رو کار گرفته !

 

– غلط کرده ! خودم حالشو جا میارم ! آلا رو هم …

 

– به آلا از گل نازک تر حق نداری بگی ! … زنگ بزنه شکایتتو بکنه ، دهنتو آسفالت می کنم !

 

امین باز سکوت کرد . عماد رفت تا نیمه های پلِ چوبی … آرنج هایش را روی نرده ها گذاشت و خم شد و به آب های تمیز نگاه کرد .

 

نور در امواجِ کوتاه آب هزار تکه شده بود و می رقصید .

 

– نمی دونی چقدر خسته ام امین ! از وقتی یادم میاد جون می کندم … زندگی نکردم هیچوقت ! گفتم تو مثل من نباشی … بری جوونی کنی ، حالشو ببری ! … نه دیگه عنشو در بیاری !

 

– عماد !

 

– فکر کردی اینجا موندم چون بهم خوش می گذره ؟! با گله ی اراذل سر و کله زدن … پول در آوردن آسونه ؟! … پیر شدم امین ! ظاهرم شاید نشون نده … ولی باطنم یه پیرمردِ رو به موته ! تو دیگه بار روی دوشم نباش !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_318

 

 

 

– به قرآن نمی دونستم اوضاع اینقد بیخ داره ! بگو پسره کیه ؟ چیکار کرده ؟

 

– درست نمی دونم ، مادرم ازشش خوشش نمیاد ! میگه آلا رو می تیغه … ماشینشو می گیره ازش ، می ره سفر !

 

– گه خورده ! می زنم خواهر مادرشو …

 

نگاه هشدار آمیز و جدیِ عماد … .

 

– غلط کردی ! بزن بهادری مگه ؟!

 

امین کلافه و غیرتی … پیشانی اش را میان انگشتانش فشرد و نفس عمیقی کشید .

 

– چیکار کنم پس ؟!

 

– برو تهران پیداش کن … بدون اینکه آلا بفهمه ! دوستانه بهش بگو خودشو جمع کنه !

 

– اگه نکرد چی ؟!

 

– به من بگو ! آدم میفرستم بالاسرش … از ما تحتش سواری بگیرن ! …

 

سکوتی کوتاه … بعد عماد نفس عمیقی کشید و کاملاً رخ به رخ او ایستاد . با صدایی آرام و مخوف اضافه کرد :

 

– تو هم خودتو جمع می کنی امین ! جمع می کنی … تا جمعت نکردم !

 

نوک انگشتانش را سه بار به کتف او کوبید … سپس بی توجه به نگاهِ رک زده اش ، از کنارش عبور کرد و رفت … .

 

***

 

تیتراژ سریال مورد علاقه ام آغاز شده بود که آخرین کتلتِ سرخ شده را هم از میان روغن های داغ بیرون کشیدم و سپس اجاق گاز را خاموش کردم .

 

درست راس ساعت هشت شب !

 

پشت دستم را روی پیشانی عرق کرده ام کشیدم و در حالی که با تکان دادن تیشرتم ، خودم را باد می زدم … از آشپزخانه خارج شدم .

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_319

 

 

بابا اکبر تا دقایقی دیگر به خانه بر می گشت و من خودم را برای استقبال از او آماده کرده بودم . خانه مرتب و شام آماده بود !

 

به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم . همزمان که از مقابل دربِ نیمه باز اتاقم رد می شدم ، نگاهم بی اختیار به داخل کشیده شد … .

 

تختخوابِ بدون ملافه … لباسِ آبی چند میلیونی …

 

تمام اتفاقاتِ دیشب مقابل چشم هایم زنده شد و حالم را بد کرد .

 

بی اختیار کف دستم را روی کومه ی در گذاشتم و چشم هایم را بستم و سعی کردم با نفس های عمیق و پی در پی … بر حال بدم غلبه کنم .

 

دیگران نمی فهمیدند … اجازه نمی دادم بفهمند دیشب چه اتفاقی بین من و شهاب افتاد !

 

به سرعت وارد دستشویی شدم و شیر آب را باز کردم و چند مشت آب یخ توی صورتم ریختم .

 

وقتی باز سر بالا بردم … خیره شدم به تصویرِ چهره ام در آینه .

 

رنگ پریده … افسرده … با هاله های تیره زیر پلک هایم … . ظاهراً سر پا بودم … ولی از درون می لرزیدم .

 

با خودم فکر کردم … مهم نیست ! رو به مرگ هم که می رفتم … بلاخره خوب می شدم !

 

شیر آب را بستم و در ذهنم برای بار صدم همان دروغی را مرور کردم که با شهاب آماده کرده بودیم :

 

” ساعت از دوازده گذشته بود که شهاب من را به خانه رساند ، ولی خودش برگشت . دوستش تصادف کرده بود و او باید می رفت بیمارستان ! من نمی دانم چه ساعتی به خانه برگشته ! من تا ساعت یازده خواب بودم ! ”

 

صدای زنگ خانه بلند شد … .

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_320

 

 

شانه هایم چنان بالا پرید … انگار کسی کنار گوشم جیغ زده بود !

 

سریع و دستپاچه از دستشویی خارج شدم و همچنان که صورتم را با حوله ی کوچکِ آبی آسمانی ام خشک می کردم ، به سمت در به راه افتادم .

 

صدای زنگ دوباره تکرار شد … گفتم :

 

– اومدم ! اومدم !

 

فکر کردم حتماً بابا اکبر است که بعد از دو روز بلاخره از تهران برگشته و زنگ خانه را می فشارد … ولی تا در را باز کردم ، میخکوب شدم .

 

سوده پشت در ایستاده بود ! … با لبخندی کمرنگ … و در حالی که پانچ و کیف من را در دست داشت .

 

– اع … سلام !

 

جا خوردگی ام آنقدر واضح بود که مطمئناً او هم درک می کرد … ولی خودش را به ندیدن زد .

 

– وسایلت رو توی ماشین جا گذاشته بودی … گفتم برات بیارم !

 

لعنتی به مغز گیج و ویج خودم و شهاب فرستادم و به سرعت پانچ و کیفم را از دستان او قاپیدم .

 

– ممنون !

 

– دیشب مانتو تنت نبود ؟! … پس چطور برگشتی ؟!

 

– کت شهاب رو پوشیده بودم ! … آخه یه خرده سردم بود …

 

سوده باز لبخند زد و روی ابرویش را خاراند … و با لحنی که سعی می کرد حرصش را پنهان کند ، گفت :

 

– خودِ شهاب سردش نبود ؟!

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_321

 

 

می دانستم حتی مساله ای به این کوچکی باعث می شود او به ما حسادت کند ! دیگر بعد از اینهمه وقت سر و کله زدن با او ، کاملاً اخلاقش دستم آمده بود ! … ولی دیگر این چیزها به من آسیب نمی زد ! برعکس … از تحریک حس حسادتش تفریح می کردم !

 

– اتفاقاً پرسیدم ازش !

 

اوهومی گفت … و من با لحنی عمداً بی خیال ادامه دادم :

 

– گفت فدای سرت آیدا جون ! تو گرم باشی ، منم گرم میشم !

 

نفس عمیقی کشید . منتظر بودم باز نگاه غضبناکی تحویلم بدهد و غرولند کنان بچپد توی آپارتمانش … ولی در نهایت تعجبم ، پرسید :

 

– میشه بیام تو ؟!

 

این دیگر خارج از تصور و تخیلم بود ! آخرین باری که من و سوده تنهایی زیر یک سقف همدیگر را تحمل کرده بودیم ، احتمالاً سالها می گذشت ! اما حالا او با پاهای خودش آمده بود … به من لبخند می زد … و می خواست وارد خانه شود ! …

 

نمی دانم چرا ، ولی دلشوره ی بدی گرفتم . اما هیچ بهانه ای برای رد کردنش نداشتم . گفتم :

 

– بله … بفرمایید !

 

خودم را از مقابل در کنار کشیدم . سوده وارد شد و با قدم هایی آرام و شاهوار به سمت سالن رفت . من هم در را پشت سرش بستم و از آینه ی جالباسی کنار در نگاهی به خودم انداختم … .

 

یک شلوار گپِ خاکستری و تیشرت کراپ سفید به تن داشتم و گونه هایم از داغیِ که زیر پوستم می جوشید ، گل انداخته بودند .

 

مانتو و کیفم را همانجا روی جالباسی هول هولکی رها کردم و کف دست هایم را روی گونه هایم زدم . زیر لب به خودم تشر رفتم :

 

– نمیری آیدا ! چه مرگته ؟!

 

نفس عمیقی کشیدم تا آرامشم را حفظ کنم … و راه افتادم به سمت سوده … .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

ممنون فاطمه جان تو رو خدا پارت بعدی رو زودتر بذار

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x