رمان سال بد پارت 31
شهاب داغی چندش آور و عذاب دهنده ای زیر پوستش احساس می کرد : – نه ! معلومه که نه ! با چنان لحنی گفت … نگاه عماد حتی عمیق تر و سنگین تر شد . باز درون صندلی اش با حالتی راحتیِ تکبر آلود فرو رفت … . – گفتم اگه می خوایش …
شهاب داغی چندش آور و عذاب دهنده ای زیر پوستش احساس می کرد : – نه ! معلومه که نه ! با چنان لحنی گفت … نگاه عماد حتی عمیق تر و سنگین تر شد . باز درون صندلی اش با حالتی راحتیِ تکبر آلود فرو رفت … . – گفتم اگه می خوایش …
سوال مزخرفش را کاملا نشنیده گرفتم : – فقط … همین بود شهاب ؟ – میشه چیزی به دیگران نگی ؟ – چرا ؟! – من بد جوری بینیم به خاک مالیده شده ! بابام هی گفت به جای تربیت بدنی برم یک رشته ی مهندسی چیزی … بلکه به یه لقمه نون برسم
جوابش را ندادم که نفس بلند و کلافه ای کشید … بعد مقابلم کف زمین نشست و دست هایم را گرفت . خواستم دست هایم را عقب بکشم ، ولی اجازه نداد . – از کی تا حالا بدت میاد که من لمست کنم ؟! – ول کن شهاب … حوصله ندارم ! –
فرهود از پشت خودش را به من کوبیده بود … . تکان سختی خوردم و نزدیک بود پارچ دوغ از دستم رها شود … ولی به سختی تعادلم را حفظ کردم . تا قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان بدهم … شهاب خودش را به من رساند . دستش را دور کمرم حلقه کرد و من
هانی می خواست جوابش را بدهد که در باز شد و عمه آشا از حیاط آمد توی سالن … با دیدن صورت های خندان ما گفت : – همیشه به شادی باشید دخترا ! کارای پذیرایی رو شماها باید می کردین ، نه من ! و رد شد و رفت توی آشپزخانه . همیشه همینطور بود
بابا کف دستش را کلافه روی صورتش کشید و به من گفت : – آیدا جان … زودتر چاییت رو بخور تا رفع زحمت کنیم ! – چایی نمی خورم بابا ! بریم ! عمو رضا گفت : – اکبر ! کجا می خواید برید ؟ … تازه اومدین ! بابا هنوز جوابی
با اینکه لحنم محکم و قاطع بود ،ولی عمو رضا مصرانه تلاش کرد تغییر عقیده بدهم : – اینجا قراره کسی استقلال شما رو زیر سوال ببره ؟! کسی قراره کاری به کارتون داشته باشه ؟! عصبی کف دستم را روی پیشانی ام کشیدم : – عمو جان ، لطفا … – ما الان
و سرم را خم کردم روی گوشی ام . بابا چند ثانیه ای بر و بر نگاهم کرد . – کارت خیلی واجبه ؟ – بله ! – نمی شه بعدا انجامش بدی ؟ – نه ! – زشته وقتی خودش زنگ زده و دعوت کرده ، تو نیای ! این دفعه
نگاه تندش هنوز توی چشم های مجتبی بود … که در رستوران باز شد … و هم زمان صدای های و هوی مردهای دور میز به هوا برخاست . رئیس بلاخره افتخار داده … به جمعشان آمده بود ! نفس عمیقی کشید و همراه با بقیه از پشت میز بلند شد … تا به رئیس ادای
*** – این مادیانِ زیبا رو ببین ! از نژاد آخال تکه ! اصیل … چابک … باهوش ! قدش صد و پنجاه و چهار سانتی متره ! بی نظیره ، ولی کمی سرکش ! رشید نچی گفت و نگاهش را بی حوصله از اسب گرفت : – نچ ! اسب سرکش به درد نمی خوره
چشم هایم را برایش گرد کردم تا بلکه ازم حساب ببرد … ولی خیال باطل بود ! همان طور دست به کمر پیش رفتم و مقابل تخت ایستادم . – تشریفت رو بردار و ببر خونه تون شهاب ! – قربونِ خشم و غضبت برم من ! نکشیم یه وقت ! – شهاب !
*** تازه شامم را تمام کرده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد . از کنار سفره بلند شدم و رفتم و تلفن را برداشتم . – الو ؟ – شهاب پایینه ؟! شادی بود ! … نه سلامی … نه علیکی ! مثل خودش پاسخ دادم : – آره ! چطور
بدون اینکه سرم را به طرفش برگردانم ، سر جا بی حرکت ماندم . دست شهاب پیش روی کرد و از روی ساپورتِ نازکِ مشکی رنگ مشغول نوازش ران پایم شد . هم زمان دست دیگرش نشست روی کمرم . – من حالم بده ماه جان ! … از خودم حالم بده که … عرضه ی مستقل
*** بابا اکبر توی آشپزخانه بود و با دقت دربِ قابلمه را پارچه پیچ می کرد تا رشته پلوی شب عیدمان دم بکشد ! من هم پای میز ایستاده بودم و سفره ی هفت سین را می چیدم . کمتر از نیم ساعت دیگر به لحظه ی تحویل سال باقی مانده بود . تلویزیون ویژه برنامه
دیگر چیزی نگفتیم … تا وقتی نزدیک خیابان کریم خان رسیدیم . آن وقت من نفس عمیقی کشیدم و گفتم : – بچه ها یادتون باشه … من پام گیر کرد به پله و خوردم زمین ! از داستان امروز چیزی به کسی نگید ! فافا گفت : – من که با شما نبودم اصلا