رمان سال بد Archives - صفحه 4 از 6 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان سال بد

رمان سال بد

رمان سال بد پارت 31

    شهاب داغی چندش آور و عذاب دهنده ای زیر پوستش احساس می کرد :   – نه ! معلومه که نه !   با چنان لحنی گفت … نگاه عماد حتی عمیق تر و سنگین تر شد . باز درون صندلی اش با حالتی راحتیِ تکبر آلود فرو رفت … .   – گفتم اگه می خوایش …

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 30

    سوال مزخرفش را کاملا نشنیده گرفتم :   – فقط … همین بود شهاب ؟   – میشه چیزی به دیگران نگی ؟   – چرا ؟!   – من بد جوری بینیم به خاک مالیده شده ! بابام هی گفت به جای تربیت بدنی برم یک رشته ی مهندسی چیزی … بلکه به یه لقمه نون برسم

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 29

    جوابش را ندادم که نفس بلند و کلافه ای کشید … بعد مقابلم کف زمین نشست و دست هایم را گرفت .   خواستم دست هایم را عقب بکشم ، ولی اجازه نداد .   – از کی تا حالا بدت میاد که من لمست کنم ؟!   – ول کن شهاب … حوصله ندارم !   –

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 28

    فرهود از پشت خودش را به من کوبیده بود … .   تکان سختی خوردم و نزدیک بود پارچ دوغ از دستم رها شود … ولی به سختی تعادلم را حفظ کردم .   تا قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان بدهم … شهاب خودش را به من رساند . دستش را دور کمرم حلقه کرد و من

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 27

    هانی می خواست جوابش را بدهد که در باز شد و عمه آشا از حیاط آمد توی سالن … با دیدن صورت های خندان ما گفت :   – همیشه به شادی باشید دخترا ! کارای پذیرایی رو شماها باید می کردین ، نه من !   و رد شد و رفت توی آشپزخانه . همیشه همینطور بود

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 26

    بابا کف دستش را کلافه روی صورتش کشید و به من گفت :   – آیدا جان … زودتر چاییت رو بخور تا رفع زحمت کنیم !   – چایی نمی خورم بابا ! بریم !   عمو رضا گفت :   – اکبر ! کجا می خواید برید ؟ … تازه اومدین !   بابا هنوز جوابی

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 25

    با اینکه لحنم محکم و قاطع بود ،ولی عمو رضا مصرانه تلاش کرد تغییر عقیده بدهم :   – اینجا قراره کسی استقلال شما رو زیر سوال ببره ؟! کسی قراره کاری به کارتون داشته باشه ؟!   عصبی کف دستم را روی پیشانی ام کشیدم :   – عمو جان ، لطفا …   – ما الان

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 24

    و سرم را خم کردم روی گوشی ام . بابا چند ثانیه ای بر و بر نگاهم کرد .   – کارت خیلی واجبه ؟   – بله !   – نمی شه بعدا انجامش بدی ؟   – نه !   – زشته وقتی خودش زنگ زده و دعوت کرده ، تو نیای !   این دفعه

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 23

    نگاه تندش هنوز توی چشم های مجتبی بود … که در رستوران باز شد … و هم زمان صدای های و هوی مردهای دور میز به هوا برخاست .   رئیس بلاخره افتخار داده … به جمعشان آمده بود !   نفس عمیقی کشید و همراه با بقیه از پشت میز بلند شد … تا به رئیس ادای

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 22

  ***   – این مادیانِ زیبا رو ببین ! از نژاد آخال تکه ! اصیل … چابک … باهوش ! قدش صد و پنجاه و چهار سانتی متره ! بی نظیره ، ولی کمی سرکش !   رشید نچی گفت و نگاهش را بی حوصله از اسب گرفت :   – نچ ! اسب سرکش به درد نمی خوره

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 21

    چشم هایم را برایش گرد کردم تا بلکه ازم حساب ببرد … ولی خیال باطل بود !   همان طور دست به کمر پیش رفتم و مقابل تخت ایستادم .   – تشریفت رو بردار و ببر خونه تون شهاب !   – قربونِ خشم و غضبت برم من ! نکشیم یه وقت !   – شهاب !

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 20

    ***   تازه شامم را تمام کرده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد .   از کنار سفره بلند شدم و رفتم و تلفن را برداشتم .   – الو ؟   – شهاب پایینه ؟!   شادی بود ! … نه سلامی … نه علیکی ! مثل خودش پاسخ دادم :   – آره ! چطور

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 19

    بدون اینکه سرم را به طرفش برگردانم ، سر جا بی حرکت ماندم . دست شهاب پیش روی کرد و از روی ساپورتِ نازکِ مشکی رنگ مشغول نوازش ران پایم شد . هم زمان دست دیگرش نشست روی کمرم .   – من حالم بده ماه جان ! … از خودم حالم بده که … عرضه ی مستقل

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 18

  ***   بابا اکبر توی آشپزخانه بود و با دقت دربِ قابلمه را پارچه پیچ می کرد تا رشته پلوی شب عیدمان دم بکشد !   من هم پای میز ایستاده بودم و سفره ی هفت سین را می چیدم . کمتر از نیم ساعت دیگر به لحظه ی تحویل سال باقی مانده بود .   تلویزیون ویژه برنامه

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 17

    دیگر چیزی نگفتیم … تا وقتی نزدیک خیابان کریم خان رسیدیم . آن وقت من نفس عمیقی کشیدم و گفتم :   – بچه ها یادتون باشه … من پام گیر کرد به پله و خوردم زمین ! از داستان امروز چیزی به کسی نگید !   فافا گفت :   – من که با شما نبودم اصلا

ادامه مطلب ...