*** صدای موسیقی توی مغزش می کوبید … و صدای خنده ی دیگران و صدای حرف هایشان … . شهاب نشسته بود روی صندلی نزدیکِ استخرِ رو باز و نگاهِ مات و مبهوتش به چمن های زیر پایش بود . آسمان شب صاف و پر…
فضای خانه نیمه تاریک و گرفته بود . هوا بوی سنگینی داشت … مخلوطی از عطر شیرینِ زنانه و دود سیگار و بوی عرق تن و شهوت ! زن و مردی لخت و عور روی تخت درهم پیچیده بودند … وقتی مجتبی وحشیانه در…
لحنش صادقانه بود … لبخند زدم . – اینطور به نظر نمیاد … ولی بهر حال مرسی ! – حقوقش هم خوبه ! هووم ؟! – بسته به ساعتِ اضافه کاری … پنج تا هفت میلیون ! – عالیه ! –…
*** – خانم رسیدیم ! … همین جاست ؟! با صدای راننده تاکسی از افکارم خارج شدم و نگاه گیج و ویجی به کوچه انداختم . بعد به سرعت گفتم : – بله همین جاست ! نگه دارید لطفاً ! در تمام مسیر…
*** ساعت یازده صبح … دیر کرده بودم ! این هم از اولین بد بیاری آن روزم ! نفس عمیقی کشیدم و دامنم را مرتب کردم و با قدم هایی آرام و با وقار پیش رفتم . حالا که دیر رسیده بودم نمی خواستم با…
– چرا باور نکنی ؟ … اون هم یک آدمه ! همه ی آدما نقطه ضعفی دارن ! شهاب هوومی گفت و کمی از نوشیدنی اش را خورد … البته حق با مجتبی بود ! – اونا کی بودن ؟ – کیا ؟ …
*** خیلی وقت بود که در انتظار برگشت شهاب به خانه ، پشت درِ شیشه ای اتاقم کمین گرفته بودم ! دیگر داشت حوصله ام سر می رفت که بلاخره صدای باز شدن در حیاط را شنیدم … قلبم به تپش افتاد ! خودش بود ! مجله ی مُد ترکی…
هووفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم . ساعت تقریبا یازده صبح بود و من گرسنه شده بودم . بابا اکبرم خانه نبود و من مطابق تمام روزهایی که تنها بودم ، حوصله ام نمی کشید برای فقط خودم آشپزی کنم . به آشپزخانه رفتم…
شهاب داغی چندش آور و عذاب دهنده ای زیر پوستش احساس می کرد : – نه ! معلومه که نه ! با چنان لحنی گفت … نگاه عماد حتی عمیق تر و سنگین تر شد . باز درون صندلی اش با حالتی راحتیِ تکبر آلود فرو…
سوال مزخرفش را کاملا نشنیده گرفتم : – فقط … همین بود شهاب ؟ – میشه چیزی به دیگران نگی ؟ – چرا ؟! – من بد جوری بینیم به خاک مالیده شده ! بابام هی گفت به جای تربیت بدنی برم یک رشته…
جوابش را ندادم که نفس بلند و کلافه ای کشید … بعد مقابلم کف زمین نشست و دست هایم را گرفت . خواستم دست هایم را عقب بکشم ، ولی اجازه نداد . – از کی تا حالا بدت میاد که من لمست کنم ؟! …
فرهود از پشت خودش را به من کوبیده بود … . تکان سختی خوردم و نزدیک بود پارچ دوغ از دستم رها شود … ولی به سختی تعادلم را حفظ کردم . تا قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان بدهم … شهاب خودش را به من…
هانی می خواست جوابش را بدهد که در باز شد و عمه آشا از حیاط آمد توی سالن … با دیدن صورت های خندان ما گفت : – همیشه به شادی باشید دخترا ! کارای پذیرایی رو شماها باید می کردین ، نه من ! و…
بابا کف دستش را کلافه روی صورتش کشید و به من گفت : – آیدا جان … زودتر چاییت رو بخور تا رفع زحمت کنیم ! – چایی نمی خورم بابا ! بریم ! عمو رضا گفت : – اکبر ! کجا می خواید…
با اینکه لحنم محکم و قاطع بود ،ولی عمو رضا مصرانه تلاش کرد تغییر عقیده بدهم : – اینجا قراره کسی استقلال شما رو زیر سوال ببره ؟! کسی قراره کاری به کارتون داشته باشه ؟! عصبی کف دستم را روی پیشانی ام کشیدم : …