دانلود رمان سال بد پارت 107
– چیزی خورده توی سرت ؟! آیدا گیج پلک زد ؛ – نه ! چی ؟! – تخته سنگی ، پاره آجری … چیزی ! آخه خیلی حرفای عجیب می زنی ! آیدا لب هایش را روی هم فشرد . دوست داشت جیغ بزند و حرف بار عماد کند ! این حالتِ
– چیزی خورده توی سرت ؟! آیدا گیج پلک زد ؛ – نه ! چی ؟! – تخته سنگی ، پاره آجری … چیزی ! آخه خیلی حرفای عجیب می زنی ! آیدا لب هایش را روی هم فشرد . دوست داشت جیغ بزند و حرف بار عماد کند ! این حالتِ
– چه مرگتونه عین پیرزنا جمع شدین دور هم … زر زر می کنید ؟ … حرفی دارید با صدای بلند بگید ! کلمات سنگین و تاثیر گذار ادا شدند … و پس از آن برای لحظاتی سکوت در جمع بر قرار شد . عماد نگاهش را میان صورت ها چرخاند … . – شما
صدایش ضعیف بود . فرسنگ ها فاصله داشت با آن شهابِ ورزشکار و قوی که عاشقش بودم … اما من هنوز هم او را می پرستیدم ! هنوز جانم به جانش بسته بود ! پیش رفتم تا نزدیک تختخوابش … و بعد روی لبه ی تخت نشستم . نگاهش لحظه ای از من جدا نمی
از همان فاصله نگاهش گره خورد در نگاه عماد … سیبک گلوی عماد بالا و پایین غلتید … چیزی در دلش تکان خورده بود . آیدا از جا برخاست و تمام قد ایستاد . با آن نگاه رک و نترس … که شبیه یک شمشیر آخته بود ! احساس ناامیدی غلیظی عماد را گیج کرد
نفس لرزانی کشیدم : – من … من نمی دونستم ! – باور کن آیدا … باور کن هنوز تو و شهاب نمی دونید با کی طرفید ! من روز اول به شهاب گفتم کاری نکنه که پر شاهید به پرش گیر کنه ! بهش گفتم حالا که جونش رو بخشید … بزنه بره
خودم را به پای تختش رساندم . از شدت شادی نمی توانستم درست و حسابی نفس بکشم . بغض گیر کرده بود در راه گلویم … اما این بغض، بغضِ خوشحالی بود ! … از وقتی شهاب را با آن وضعیت پشت درب اتاقم دیده بودم … تنها چیزی که از خدا می خواستم، همین بود
جمله ی همیشگی مادرم برای اینکه گریه ی من را آرام کند ! شهاب اشکم را پس زد و کمکم کرد دست هایم را بشویم … و روی زخم هایم دستمال گذاشت ! … شهاب کاری کرد که آرام شدم … تنهایی ام را از باد بردم ! وقتی از خواب پریدم …
لیوان را باز هم بالا گرفت و آخرین جرعه ی نوشیدنی را خورد … . چشم هایش بسته بود و غرق در تنهایی خودش … تصویر چهره ی آیدا را پشت پلک هایش تصور کرد ! … آن صورت مثل ماه ! … چشم های درشت و سیاه … بینی سر بالای کوچک …
آیدا نفسی گرفت … بعد دو بطری آبمیوه ی خنک از بین خریدها بیرون کشید و یکی از آن ها را به شهاب داد . شهاب بطری خنک را بین انگشتانش چرخاند … و بعد بلاخره لبخندی زد . – ولی دلم تنگ شده بود برای شهاب جان گفتنت ! خیلی وقت بود بهم
قلبش تند و بی امان تپیدن گرفت … جریان نفسش عمیق شد ! تمام پنج روز گذشته را از آیدا فاصله گرفته بود ! … فاصله گرفته بود … چون نمی دانست باید به او چه بگوید ! در شرایطی که داشتند حس می کرد هر کاری و هر سخنی اشتباه است . اما بیشتر
از دیدنش آن طور بی خبر و ناگهانی … چنان هاج و واج مانده بودم که برای چند لحظه ای هیچ عکس العملی نتوانستم نشان بدهم ! فقط نرم پلک زدم و او … او خیلی راحت تکیه زد به پشتی صندلی و نگاه سر بالا و عجیبی به من انداخت ! – حداقل یک ربعه که ایستادم و
**** مدادِ چشم مشکی را روی میز آرایشم برگرداندم و مقنعه ام را روی موهایم مرتب کردم . از آینه رو برگرداندم و بعد از برداشتن کیفم … از اتاقم خارج شدم . بابا اکبر زودتر از من بیدار شده بود … با بیژامه ی راحتی نشسته بود روی مبل و در موبایلش، چیزی را
شهاب خونابه ی دهانش را با زجر فرو بلعید … و بعد آهسته و عصبی شروع کرد به خندیدن . چقدر بدبخت شده بود که حتی ساسان به حالش ترحم می کرد ! به چه روزی افتاده بود که حتی این ناآدم برایش دل می سوزاند ! – رئیستون ! … رئیستون چه گهیه
دیگر واقعاً داشت اشکم در می آمد . نفس عمیقی کشیدم و بعد از اتاق خارج شدم . در حیاط شاید راحت تر می توانستیم حرف بزنیم . آستین پیراهنش را گرفتم و او را همراه خودم کشیدم انتهای حیاط . نشستم روی لبه ی باغچه … و شهاب هم روی زمین نشست . تکیه زد به
با تمام وجود عربده کشید … و من ناباورانه لبخند زدم … . – من تو رو از دهن شیر کشیدم بیرون ! نفسی گرفتم … و باز گفتم : – من تو رو نجات دادم شهاب ! در قلبم انگار کسی پتک آهنگری می کوبید . از روی تخت برخاستم