و سرم را خم کردم روی گوشی ام . بابا چند ثانیه ای بر و بر نگاهم کرد . – کارت خیلی واجبه ؟ – بله ! – نمی شه بعدا انجامش بدی ؟ – نه ! – زشته وقتی خودش زنگ زده…
نگاه تندش هنوز توی چشم های مجتبی بود … که در رستوران باز شد … و هم زمان صدای های و هوی مردهای دور میز به هوا برخاست . رئیس بلاخره افتخار داده … به جمعشان آمده بود ! نفس عمیقی کشید و همراه با بقیه…
*** – این مادیانِ زیبا رو ببین ! از نژاد آخال تکه ! اصیل … چابک … باهوش ! قدش صد و پنجاه و چهار سانتی متره ! بی نظیره ، ولی کمی سرکش ! رشید نچی گفت و نگاهش را بی حوصله از اسب گرفت :…
چشم هایم را برایش گرد کردم تا بلکه ازم حساب ببرد … ولی خیال باطل بود ! همان طور دست به کمر پیش رفتم و مقابل تخت ایستادم . – تشریفت رو بردار و ببر خونه تون شهاب ! – قربونِ خشم و غضبت برم…
*** تازه شامم را تمام کرده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد . از کنار سفره بلند شدم و رفتم و تلفن را برداشتم . – الو ؟ – شهاب پایینه ؟! شادی بود ! … نه سلامی … نه علیکی !…
بدون اینکه سرم را به طرفش برگردانم ، سر جا بی حرکت ماندم . دست شهاب پیش روی کرد و از روی ساپورتِ نازکِ مشکی رنگ مشغول نوازش ران پایم شد . هم زمان دست دیگرش نشست روی کمرم . – من حالم بده ماه جان !…
*** بابا اکبر توی آشپزخانه بود و با دقت دربِ قابلمه را پارچه پیچ می کرد تا رشته پلوی شب عیدمان دم بکشد ! من هم پای میز ایستاده بودم و سفره ی هفت سین را می چیدم . کمتر از نیم ساعت دیگر به لحظه ی…
دیگر چیزی نگفتیم … تا وقتی نزدیک خیابان کریم خان رسیدیم . آن وقت من نفس عمیقی کشیدم و گفتم : – بچه ها یادتون باشه … من پام گیر کرد به پله و خوردم زمین ! از داستان امروز چیزی به کسی نگید ! فافا…
پسرک مثل شیر برنجِ وا رفته نگاهم کرد … که پیشخدمت میانسال بلاخره مداخله کرد و چیزی گفت : – دخترم ، لطفا … لطفا ! … به شما نمیاد اینقدر بی رحم باشی ! از پشت سر دوستانم و عماد شاهید دور زد و خودش…
دخترها وحشت زده هینی کشیدند و بعد … در یک چشم بهم زدن پراکنده شدند ! دوستِ شروین زنجیر سگ را گرفت و آن حیوان را به سمت در خروجیِ محوطه کشاند … . در عرض کمتر از یک دقیقه … دور و برمان خلوت شد .…
نفس تندی کشیدم و دستم رو به فافا دادم و تلاش کردم از روی زمین برخیزم . زانوی شلوارم پاره شده و پوستم زخمی شده بود . حس می کردم نمی توانم زانویم را صاف کنم … ولی مهم نبود ! به اندازه ی کافی تحقیر شده بودم…
زانوهایم ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرد … . دست خودم نبود . من نسبت به سگها یک جورایی فوبیا داشتم . حتی از سگ های کوچک و پشمالویی که شبیه عروسک بودند می ترسیدم … ! ولی این سگی که نزدیک در ورودی کافه ایستاده بود ……
نگاه عماد از همان فاصله یکی از دخترها را نشانه گرفته بود … که لاغر بود و متوسط القامت و مانتوی سفید کوتاه و گله گشادی به تن داشت . معلوم نبود به صابر چه گفت که دست از پیانو زدن کشید … . بعد کم کم…
انگشتانم را درهم گره زدم . گوشه ی لبهایم به نشانه ی تردید و بدبینی اندکی به پایین انحنا پیدا کرد . خوب بود ؟ نمی دانستم ! تمامِ دیشب روی مغزم بود … روی فکرهایم سنگینی می کرد . شهابی که وقتی از اتاقش…
صدایش آنقدر بلند بود که می ترسیدم به گوش راننده هم رسیده باشد ! … از طرفی به خاطر تمام بد دهانی هایش خنده ام گرفته بود ! گفتم : – توی راهم ! دارم میام ! و نگفتم تازه از جلوی درِ خانه راه…