رمان طلوع پارت آخر

4.2
(303)

 

 

_ نگفته چیکارمون داره؟…

 

تو فکر فرو رفته و انگار نمیشنوه من چی میگم….

 

_ با توام بارمان….

 

نیم نگاهی بهم میندازه و بازم به مسیر رو به رو خیره میشه…..

 

_ نمیدونم عزیزم….فقط زنگ زد گفت یه دورهمی هست شما هم بیاین…..

 

 

آینه جلوی ماشین رو پایین میدم و یه نگاه دیگه به خودم میندازم…

 

 

_ چیه که ول کن اینه نیستی؟….

 

_ نذاشتی که درست و حسابی آماده شم…

 

میپیچه داخل خیابونی که خونه ی حاج رستایی هست و میگه: آرایش اگه نکنی خوشگل تری….

 

_ وااا….

 

_ والا..اونهمه کرم به خودت بزنی که چی….خودت مثل ماهی…..

 

قند تو دلم آب میشه و نتیجه ش هم یه لبخند کاملی میشه رو صورتم…

 

 

 

ماشین رو داخل حیاط میبره و باهم پیاده میشیم….

 

 

 

از ماشین های پارک شده مشخص هست که اکثرا اومدن…..

 

 

به اطراف نگاه میکنم و میگم:خیلی دوست دارم حیاط پشتی اینجا رو ببینم…

 

_ یه روز که خونه خلوت باشه میایم و همه جا رو با هم میبینیم….

 

_ ناراحت نشن یه وقت….

 

_ نه بابا….ناراحت واسه چی…خونه برا حاج باباست….به کسی چه مربوطه….

 

دستمو محکم میگیره و با هم داخل میریم…..

 

طبق معمول اکثرا تو سالن هستن…

 

بارمان یه سلام سرسری به بقیه میکنه و سمت حاج آقا میره‌…دست من بند دستشه و دنبالش کشیده میشم….

 

نگاه نه چندان دوستانه ی مبینا رو وقتی از کنارشون میگذرم رو رو خودم حس میکنم….

 

 

اهمیت نمیدم و با دیدن دایی رضا و دایی محمد سلام آرومی میدم….

 

با تکون دادن سرشون جوابم رو میدن….

 

باید قبول کنم یه چیزایی هیچ وقت تغییر نمیکنن…..که البته خیلی هم مهم نیست…..

 

 

_ سلام اقاجون….

 

_ سلام….

 

جواب هردومون رو‌با خوشرویی میده و به مبل کنارش اشاره میکنه…..

 

دو تا مبل تک هست و بارمان دستمو جدا میکنه و کنار حاج اقا میشینه…منم سمت دیگه ش…..

 

 

به اطراف نگاه میکنم و متوجه نبودن حمید رستایی میشم…..

 

لبخندی که قراره رو صورتم بیاد با نگاه کاوه  همون پشت لبهام گیر میکنه….

 

با پوزخندی رو میگیره…دلیل پوزخندش برام مهم نیست….در واقع کل وجودش مهم نیست چه برسه به پوزخند رو صورتش….

 

 

حاج رستایی: زهره جان، بقیه رو هم صدا بزن بیان کارشون دارم…..

 

با صدای حاج آقا سر همه میچرخه طرفش….

 

زهره خانم بلند میشه و سمت طبقه ی بالا میره…

 

طولی نمیکشه که همه تو سالن جمع میشن….حتی مامان مریمی که رو‌ ویلچر نشسته و نگاهش به زمین دوخته شده……

 

 

_ بهتون گفتم اینجا جمع بشید تا بهتون بگم که از حالا به بعد من پسری به اسم حمید ندارم….از اینکه همچین موجودی بچه ی من هست شرمسارم…..مرضیه درخواست طلاق داده….من حق رو بهش میدم….ولی از زهره و محمد میخوام که همین امروز برن دنبالش تا برگرده سرخونه زندگیش….اونی که باید این زندگی رو بذاره و بره حمید هست…نه مرضیه…در صورتی از شکایت حمید برا دزدیدن سکه ها میگذرم که هر چی که داره و نداره رو برگردونه بهم….حق خودش رو جدا میکنم و میدم به بچه هاش…حق مردمی که سکه ها رو ازشون دزدید هم برمیگردونم به خودشون….بعد از اینکه از اینجا رفتین رضا زنگ میزنه و بهش این خبر رو میرسونه…..اما در مورد طلوع…

 

با شنیدن اسمم بالاخره نگاهم رو از دست های گره شده م میگیرم و سرم رو بالا میارم….

 

_ از امروز به بعد طلوع برای من جای ساره رو میگیره….و هر چیزی که قرار بود به ساره تعلق بگیره رو به طلوع میدم….

 

با این حرف همهمه بینشون شکل میگیره..

 

نگاهم میچرخه و میچرخه و در نهایت بازم خیره میشم به دست های گره زدم…..

 

 

شده م شبیه کسی که بعد از کلی دوندگی و راه رفتن به مقصد رسیده و حالا که رسیده دیگه جونی براش باقی نمونده که بخواد از رسیدنش خوش حال باشه…..

 

 

 

 

 

لباسام رو با یه تیشرت و شلوار خونگی عوض میکنم و خودمو پرت میکنم رو تخت….

 

 

_ یهویی صاحب کلی مال و منال بشی چه حسی داره؟…..

 

با صدای بارمان میچرخم و دستمو تکیه گاهم قرار میدم و رو بهش میگم: اگه به خاطر این نبود که بقیه خوش حال میشدن حتما به حاج رستایی میگفتم من همچین چیزی رو نمیخوام….

 

میاد و لبه ی تخت میشینه و میگه: یعنی چی؟…

 

_ خب….نمیدونم حسم رو چطوری بهت بگم بارمان….من خودم رو از شما نمیدونم….یعنی از همون روزی که حاج رستایی و خودت تو قبرستون بودین و بعد از اینکه قبر ساره رو بهتون نشون دادین دوتایی سوار ماشین شدین و رفتین فهمیدم که نمیتونم جزئی از شماها باشم….حاج رستایی من رو دوست نداره.. شاید همین الانش هم از بودن من کنار خانواده ش خوش حال نباشه….اون من رو مسبب بهم ریختگی الان میدونه….در واقع هم بهم حق میده و هم مطمعنا پیش خودش میگه کاش این دختره هیچوقت پیداش نمیشد….

 

 

_ این چیزا مهم نیست…

 

_ میدونم….منم کلی گفتم…ولی خب به هر حال دنبال مال و منال نبودم…

 

_ هر چی که بهت برسه حقته…تو نخوای میرسه به اون کاوه و سعید عوضی….

 

 

_ چی بگم خب…..

 

دراز میکشه و با بغل کردنم میگه: هیچی نگو….فقط بیا تو بغل من که میخوام یه شب رویایی رو برات رقم بزنم….

 

 

 

از حموم بیرون میزنم و میبینمش که رو تخت افتاده و فقط لباس زیرش تنشه و خیرست به سقف بالای سرش…..

 

سمت میز میرم و با برداشتن سشوار رو صندلی میشینم…..

 

 

_ امروز قراره برم دنبال مامان….میای تو هم؟…

 

میچرخم طرفش و میگم: مگه حاج بابات نگفت عمو محمدت و زنش برن؟!…..

 

_ من چیکار اونا دارم…خودم باید برم…روژین و روژان تو خونه تنهان…..

 

 

_ باشه…اتفاقا خودمم دوست دارم یه مسافرت برم….

 

از رو تخت بلند میشه و میگه: پس تا یه حموم برم یه چی درست کن و آماده شو تا بریم…

 

 

 

استکان چای رو جلوش میذارم و خودمم کنارش میشینم….

 

_ میگما…..به نظرت تصمیم بابات چی هست؟….

 

 

یه قلوپ از چاییش میخوره و میگه: هر چی هست دو سر باخته براش……

 

 

نگاهمو میندازم به میز و تو فکر فرو میرم….

 

دنیا دار مکافاته حمید خان رستایی….تو همین دنیا جواب پس دادی…‌..

 

 

 

 

 

 

_ آروم برو…چه خبرته بارمان…اینجوری به مامانت نمیرسی ها…..یه راست میریم ور دل مامان من….

 

از سرعتش کم میکنه و به خنده میگه: نترس….نمیذارم ناکام از دنیا بری….

 

 

_ ولی اینجوری که تو داری تند میری بعید میدونم…..

 

 

_ ببینم طلوع….بعد از اینکه مامان رو آوردیم باید بریم یه دکتر دیگه….من طاقت نمیارم یه سال دیگه برا بچه داری صبر کنیم….

 

_ هر دکتر دیگه هم که برم همین رو میگه…میگه چون رحمم آسیب دیده به این زودی ها نباید باردار شم….

 

_ یعنی حالا حال باید بچه هام بندازم تو دستمال دیگه…..

 

با مشت میکوبم تو بازوش که به خنده میگه:چته بابا….ناقصم کردی که… یه چای بریز تا دستمو فلج نکردی…..

 

 

خم میشم و یه لیوان چای میریزمو میذارم تا یکم خنک بشه بعد بهش بدم….

 

 

دو طرف جاده رو برف پوشونده….تا جایی که چشم کار میکنه همه جا سفید و سفید…..

 

 

وسط راه بارمان ماشین رو نگه میداره و پیاده میشیم…..

 

 

عکس میگیریم و با هم برف بازی میکنیم….

 

یه کم جلوتر کنار یه رستوران سنتی نگه میداره و ناهار میخوریم….

 

 

 

خدا رو شکر میکنم….برا امروز… و برا روزهای خوبی که قراره بیاد….

 

روزگارا..‌‌..

تو اگر سخت به من میگیری،..

با خبر باش که پژمردن من آسون نیست….

گر چه دلگیرتر از دیروزم….

گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند…

لیک باور دارم….

دل خوشی ها کم نیست…

زندگی باید کرد…..

 

 

*

ممنونم از کسانی که دنبال کردن…..امیدوارم خوشتون اومده باشه….

انتقاد یا پیشنهادی اگه دارین رو حتما تو کامنت ها بگین….

 

 

با آرزوی موفقیت برای همه♥️♥️

 

 

همتا شاهانی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 303

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

53 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
17 روز قبل

سلام نویسنده وقتتون بخیر رمان جدیدی مینویسید میشه اگه رمان جدیدی شروع کردید اسمشو بگید ممنون میشم❤

راحیل
راحیل
1 ماه قبل

ممنون همتا جون عالی بود فقط آخرش میتونست شیک تر تموم بشه و حداقل تا یه قسمت دیگه جا داشت به حال قلمت تواناست، بلده کار هستی امیدوارم پرواز خیالت رو داخل کتاب بگردیم ممنونم گلم نتیجه عالی داشت که آخرش چاه کن همیشه ته چاه و حق به حقدار میرسه دستمریزاد عاشقتم

مه دخت
مه دخت
1 ماه قبل

سلام
رمانتونن خیلیییییی قشنگ بود
میشه لطفا رمانای دیگتونم بگین اینجا تا بریم بخونیم
و یا اگه کانال یا پیجی دارین آدرسش رو بدید
مرسیییی از قلم زیبات😍

M.h
M.h
1 ماه قبل

ممنون از نویسنده قلمت زیباتر

z. m
z. m
1 ماه قبل

سلام وعرض خسته نباشید دارم خدمت نویسنده عزیز
من تازه این رمان رو خوندم و تمومش کردم. خواستم بگم رمان بسیار زیبایی بود واقعا قلم خوانا و خوبی دارین و درکل رمان زیبا و اموزنده ای بود به طوری که میتونم بگم این دو سه روز که مشغول خوندنش بودم ذهنم به طور کامل درگیر طلوع و سرنوشتت و چالش های رمان بود. چالش های رمان و زندگی سخت و مظلومیت طلوع به گونه ای بود که هر خواننده رو جذب بکنه و واقعا انگار داشتم این چندروز با طلوع و سرنوشتش زندگی میکردم:)
تفاوتی که رمانتون با دیگر رمان ها داشت همبن چالش ها بالا و پایین های متفاوت زندگی کارکتر دخترش بود که منو به شخصه کاملا جذب خودش کرد با خیلی جاهاش اشک ریختم گریه کردم و غم ها و مشکلات خودمو فراموش کردم و غرق بدبختی های طلوع شدم:)
من خیلی دوست داشتم بدونم سرگذشت رسایی ها چی میشه و سرانجام بعد این همه بالا پایین شدن رمان چجوری تاوان پس میدن. همه چیز بافکر و دقیق بود اما از نظرم تقاص خاندان رسایی خیلی بیشتر از چیزی که اتفاق افتاد باید میبود تا فقط رفتن ابروشون! به نظرم باید دست به دامن طلوع میشدن و تک تکشون بخاطر زندگی سختی که طلوع و ساره داشتن مجازات میشدن حتی بارمان که مخفی کاریش واقعا رومخ و اذیت کننده بود:/ درکل از نظرم از اونجایی که بیشتر رمان متمرکز روی چالش های و بالا و پایین شدن زندگی و گذشته ساره و طلوع بود، خیلی روی عشق بارمان و طلوع تمرکز نداشت و بیشتر میشه گفت رمان اموزنده و اجتماعی ای بود تا رمانی عاشقانه! از نظرم میشد روی زندگی شخصی طلوع و بارمان هم بیشتر زوم کرد و رمان رو قشنگتر میکرد اگه رو عشق بارمان به طلوع هم اندکی زوم میکردید
رمان بسیار قشنگی بود من که خوشحال شدم از خوندنش و مثل خیلی از رمانایی که اخیرا خوندم از نظرم وقت تلف کردن نبود و واقعا ارزش خوندن داشت چون دقیق و از قبل برنامه ریزی شده بود:)
انشاءلله موفق باشین

گیلیلییی
گیلیلییی
پاسخ به  z. m
1 ماه قبل

هر کی حس خوندن این متن رو نداشت لایک کنه😂

me/
me/
1 ماه قبل

اینکه ی ایده فوق العاده پشت این نوشته ها بود کاملا حس کردم؛ اما تمرکز نویسنده روی پیاده کردن ایده ها بیشتر بود تا تعادل آدرنالین داستان، اولش به نظرم همه چی مجهول بود و هر لحظه منتظر ی اتفاق غیرمنتظره بودیم اما ازی جایی به بعد فقط منتظر پایان بودیم \شاید میشد اخر داستان هم یکم پستی و بلندی داشت بلاخره حمید رستایی شخصیتی بود که حاضره هر کاری برا خودش انجام بده ولی همین که آبروش رفت یعنی همه چیو باخت؟ اینجای داستان میتونست پر بار تر باشه.
خسته نباشید نویسنده عزیز

همتا
همتا
1 ماه قبل

ممنون همتای عزیز
خیلی دلم تنگ میشه واسه رمانت خیلی خیلی باهاش اشک ریختم ولی خداروشکر خوب تموم شد
خیلی سختی کشید طلوع خیلی جاها از دست گله و شکایاتش ناراحت شدم و حرص خوردم مخصوصا وقتی صیغه اون امیرعلی شد یا وقتی گول بارمان رو‌خورد و به خونش رفت اما ارادشو دوس داشتم و اینکه خیلی به واقعیت نزدیک بود رمانت عزیزم
امیدوارم دوباره و دوباره بنویسی و ما هم بخوونیم
موفق باشی و سلامت

Bahareh
Bahareh
1 ماه قبل

ممنون خانم شاهانی عزیز خدا قوت به امید رمانهای قوی‌تر دیگه از شما هستیم.

😭:)
😭:)
1 ماه قبل

زیبا بود ولی دلم بدجور از تموم شدنش گرفت😭😭😭مرسی از قلمت❤

♡ روا ♡
♡ روا ♡
1 ماه قبل

مرسی ازت همتا جان رمان قشنگی بود با سختی مشکلات ولی تهش قشنگ فقط کاش یه طوری ادامه میدادی که بچه دار بشند ولی دست درد نکنه ایشالا موفق باشی

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
1 ماه قبل

خسته نباشی همتا جون،بازم برامون رمان بنویس❤️

...
...
1 ماه قبل

خواهشاً رمان آوای توکا رو بزارید
بابا ماهم منتظر پارت هستیم از صبح
🙄

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  ...
1 ماه قبل

گذاشتم

لی لی
لی لی
1 ماه قبل

رمان قشنگی بود همونجور که گفتم موضوع جدید و جالبی داشت تقریبا
ولی بخوام صادقانه نظر بدم آخرش میتونست بهتر تموم شه نه اینجور سرسری مثلا تکلیف حمید واضح تر نشون داده می‌شد و بیشتر روی شکل گیری احساس بین طلوع و بارمان کار بشه

Roya
Roya
1 ماه قبل

رمان خیلی خوبی بود خیلی دوست داشتم همیشه موفق باشید

نرگس
نرگس
1 ماه قبل

عالی بود خانم شاهانی من که میگم حرفه ای و خیلی خوب تمام شد موفق باشی

بانو
بانو
1 ماه قبل

قلبم اکلیلی شد شمام اشکی🥺🥺خیلی رمان قشنگی بود ..مرسی از شما خانوم شاهانی

نازی برزگر
نازی برزگر
1 ماه قبل

نه به اون اولش که هیجانی وعالی بود ولی اخرش رو واقعا گند زده شد مثل فیلم هندیا تموم شد تکرار رمانای دیگه شد

مهتا
مهتا
1 ماه قبل

خیلی خیییلی رمانتون را دوست داشتم کلا رمان های دیگه رو به عشق رمان شما میخوندم
آفرین بر شما

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

با وجود اینکه دلم میخواستم زودتر آخر داستان معلوم شه ولی دلم براش تنگ میشه رمان قشنگی بود ممنون خانم شاهانی انشاالله موفق و سلامت باشین و به زودی شاهد رمانای زیبای بعدیتون باشیم 🙏😍

دسته‌ها

53
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x